•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_شصتوهشت
+ دیدی بهت گفتم.
میدونستم.
مامان و من، آزادی را در استقلال پوشش میبینیم،
اینکه هرلباسی که دوست داریم بپوشیم. اما لباس مورد نظر مامان کجا، لباس مورد پسند من کجا؟!
من آزادم اینجا، تا حجابم را حفظ کنم، استقلالی که مامان و بابا، سلب کرده بودند.
عمو سریع روی برگهای چیزهایی مینویسد و به دستم میدهد، نوشتههایش را میخوانم:
بگو دیروز رفتیم اون کالب
میگویم:
راستی مامان، اون کالب بودا،
همیشه تو تلویزیون نشون میداد خوانندههای مشهور میرن
توش، با عمو دیروز اونجا بودیم.
+ واقــعا؟؟
چقدر عالی،
دست عمو درد نکنه، کنسرتها رم با هم برید، باشه؟
- چشم
+ همون روزی که وحید زنگ زد حال و احوال کنه
و مشکلات تو رو فهمید، من با خودم گفتم این آدم میتونه نیکی رو به من برگردونه.
آخه خودش پیشنهاد داد یه مدت بری اونجا،
دستش درد نکنه
- حق با شماست
+ میگم بابا بهت زنگ بزنه، الان گوشی رو بده به عمو
- سلام برسونید، خداحافظ
+ خدافظ
موبایل را به عمو میدهم:
مامان میخواد با شما صحبت کنه
عمو موبایل را میگیرد:
- سلام
- بله خیالتون راحت...
- نه بابا به این زودیا که نمیتونم، بذارین یه کم پیش من بمونه دیگه
- اختیار دارین
- خواهش میکنم، انجام وظیفه بود
- ممنون، خجالتم ندین، میدونین که نیکی رو چقدر دوست دارم.
- نه بابا این حرفا رو نزنید،
هرچی بخواد، خودم نوکرش هستم.
- سلامت باشین، به داداش سالم برسونین، قربان شما
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•