عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_شصتوسه عمو دوباره از پس کلهاش میزند: مهندس مملکت رو
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_شصتوچهار
میدهد و سوار میشویم . . .
چند دقیقه طول میکشید تاچرخ و فلک آرام آرام بالا رفتن را شروع
کند..
از اینجا، تمام لندن دیده میشد ...
عمو میگوید:
خب نیکی، بگو ببینم این داداش مسعود ما، شما رو تا حالا کجاها برده؟
بدون اینکه نگاهم را از رودخانهی تمیز بگیرم،
میگویم:
خب سه بار رفتم دوبی، یه بار ترکیه،
یه بار فرانسه، یه بار ایتالیا، یه بارم چین، شما چی؟
+ من چی؟
- شما عراق رفتین؟
عمو با لبخندی خاص به سیاوش نگاه میکند و میگوید:
دیدی گفتم میپرسه
به طرف من برمیگردد:
آره عموجون، سه بار
با حسرت میگویم:
ســـه بار؟ خوش به حالتون.
وقتی آقاسیاوش نگاهش به من میافتد، سرش را پایین میاندازد، این بار هم سر به زیر میگوید:
به زودی میرین ان شاءاللّه.
زیر لب میگویم:
ان شاءاللّه
و دوباره به منظرهی زیبای شهر بزرگ لندن خیره میشوم.
مدت چرخیدن چرخ و فلک تمام میشود، پیاده میشویم و دوباره مشغول قدم زدن. بنای ساختمانی به نظرم آشنا میآید، جلو میروم و با تعجب به عمو میگویم:
وای عمــو، اینجا یکی از
معروف ترین کالب های اروپاست...
عمو یکی از ابروهایش را بالا میدهد:
کالب؟؟
- آره، یه روز بزرگترین آرزوم این بود برم توش
و در دلم میگویم:
برقصم...
عمو به طرفم میآید، با مهربانی دستش را دور شانهام حلقه میکند:
خب اگه بخوای میتونی بری
با اخم نگاهش میکنم:
چی میگی عمو؟ معلومه که نمیخوام..
من فقط منظورم این بود که چقدر
بعضی تغییرات خوبه..
یه روز آرزو داشتم بیام اینجا و ( آرام میگویم ) بی قید و بند و آزاد باشم..
اما الان حالم از این ساختمون و اتفاقاتی که توش میافته، بهم میخوره.
نگاهم به نگاه آرام سیاوش گره میخورد، سرش را پایین میاندازد .
عمو همچنان، مهربان نگاهم میکند:
میدونـم
آقاسیاوش جلو میآید:
خب بریم من شام مهمونتون کنم،
وگرنه این وحید مجبورم میکنه بعدا کل
بریتانیا رو شام بدم!
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•