عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_صدوبیستوپنج ] یادم رفته بود معجزه هایش ر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_صدوبیستوشش ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
با توقف ماشین سرم را بلند کردم
امیر علی پیاده شد و خب من هم در ماشین را باز کردم
که با صدای عطیه در جایم میخکوب شدم :
کجا ریحانه جان ؟!
با تعجب به آن دو که ریلکس نشسته بودند نگاه کردم :
مگه نرسیدیم؟!
زهرا خندید:
تو کجا ها سیر میکنی عکاس جانُم؟؟
ایجا خونه ای میبینی ؟!
کاکام ایجا کار داره
لبم را به دندان گرفتم
و با بهت خندیدم
راستی کجا سیر می کردم ؟؟
در خیال نواب ؟!
یا در محالات؟!
به سمت مغازه ای که نواب رفته بود برگشتم
که آمد
بستنی های قیفی در دستش را یکی یکی به دستمان داد
خودش هم داخل ماشین نشست :
پیش زمینه برای شامه این
اگه میخوایین بریم تو پارک بخوریم
عطیه گفت که فرقی نمیکند
و زهرا به طرف من برگشت:
برا منم فرقی نمیکنه
زهرا رو به نواب کرد :
خو پس تو ماشین بخوریم
نگاهی به بستنی کاکائو در دستم انداختم
عشق شکلات بودم
_ بستنیت آب شد که ریحانه !
با صدای زهرا به بستنی
که شکلات رویش آب شده بود نگاهی کردم و سرم را تکان دادم
این افکار داشت کار دستم می داد
دوباره نگاهی به بستنی کردم
وا رفته بود کاکائوی رویش
و خوب من هم مثل بستنی وا رفته بودم امشب !
مخاطب صدای پر شیطنت عطیه من بودم :
اتم می شکافی خواهر ؟؟
و زهرا همانطور که مشغول تایپ در گوشی اش بود گفت :
یا خبرش میاد یا نامش !
بستنیت رو بخور
و من مانده بودم میان جفت آدم ریز بین و پر شیطنت !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوبیستوپنج +:هیچی... :_عموت هم چیزی نمیگه؟ +:چی مثا
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوبیستوشش
:از انگلیسه،حتما عمووحیده
و بدون مکث جواب میدهم
+:سالم بیمعرفت..
صدای بم و مردانه ای،آن سوی خط میگوید
:_سالم نیکی خانم
تپش قلب،گشاد شدن رگها،هجوم خون به صورت و لرزش صدایم،از تصور فرد پشت خط،واکنش
طبیعی بدنم است.
خودم را جمع و جور میکنم
+:سالم آقاسیاوش..شـر..شرمنده،فک کردم...یعنی.. خیال کردم عمووحیده...
چشمهای فاطمه گشاد میشود،زیر لب میگوید:مستجاب الدعوه بودما...
سعی می کنم آب دهانم را قورت دهم،اما دهانم خشک خشک است!
سیاوش میگوید:خوب هستین؟
+:ممنون
نمیتوانم حالش را بپرسم...نمیدانم چرا؟
فاطمه،مشتاق چشم به دهانم دوخته.
سیاوش نفس عمیقی میکشد،پس او هم مثل من استرس دارد..
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟
+:اتفاقی افتاده؟؟عمو....؟؟
:_نه نه،نگران نشید،وحید حالش خوبه
راست میگوید،عمو همین یک ساعت پیش آنالین بود
:_من نمیدونم چی باید بگم؟ یعنی..چطور شروع کنم؟
پس او هم نمیداند چه بگوید؟
چقدر امروز شبیه هم شده ایم!
ادامه میدهد
:_راستش من از وحید اجازه گرفتم که با شما صحبت کنم...نمیدونم وحید از حرفای من چی به
شما گفته...همین باعث شده،یه کم اضطراب داشته باشم...اینکه صدام میلرزه برای همینه...
صدایش میلرزد؟ پس چرا به نظر من قشنگ ترین موسیقی دنیاست؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•