•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوشش
متلکش داغم میکند،میخواهم جواب بدهم اما نگاه عمو به آرامش دعوتم میکند.
سرم را پایین می اندازم و با بندهای انگشتانم بازی می کنم.
مامان با حالت عصبی میگوید:شهره جون،نجابت نیکی از اول زبونزد همه بود،چه برسه به
الان،خودت بهتر میدونی...
★
پله ها را آرام بالا میروم،دانیال هم پشت سرم میآید
مبل ها را نشان میدهم:بفرمایید
دانیال مینشیند و من هم روبه رویش.
سرش پایین است،خجالت به او نمیآید...
چند دقیقه ای میگذرد،با دو انگشت یقه اش را میگیرد:گرمه،نه؟
:_من گوش میدم
+:از کجا شروع کنم؟ آخه اولین بارمه
و لبخند میزند...
:_آقا دانیال
خنده اش را میخورد و تلخ می گوید
+:قبلا آقا قبل اسمم نبود...
:_قبلا گفتید،منم جواب دادم:گذشته تو گذشته،مُرد.. اون نیکی هم مرد.. آقادانیال،من نسبت
به شما خیلی احترام قائلم،ولی واقعا این پیشنهاد شما از پایه و اساس غلطه،من و شما اونقدر با
هم فرق داریم که اگه بخواهیم هم نمیتونیم شبیه هم بشیم..
مضطرب میگوید
+:من هرجوری شما بگید میشم،اصلا ریش میذارم،از این انگشترا دستم میکنم،به خاطر تو..با
هم میریم مشهد،آره؟مشهد خوبه دیگه؟مکه میریم،ها؟
:_ایرانیا رو مکه راه نمیدن...
+:خب..خب میریم یه جای دیگه،من همون جوری میشم که شما دوس داری
دلم برای تقالی بیهوده اش میسوزد.
:_آقادانیال... من دنبال کسی هستم که کاملم کنه،من مکملش باشم. من دلم نمیخواد شما به
خاطر من ریش بذارید و اینا..اصلا شما که کامل در جریانید،من دور از چشم پدر و مادرم چادر
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#ناحله
#قسمت_صدوشش
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت:
+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم
از جام بلند شدم
شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی
مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم
روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیرههای شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودم.
ریحانه گفت:
+عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که به من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی توو
خندیدم
شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم
آسمون هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم
پلکهام از خواب سنگین بود
کفشم رو پوشیدم.
و با بچه ها رفتیم بیرون
بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز.
نگاهم رو چرخوندم.
نگاهم به محمد افتاد که دست میکشید به موهاش و با محسن حرف میزد.
انگار منتظر بودن.
محسن،شمیم رو دید
با محمد اومدن سمتون
سلام کردیم.
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا .
پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن
جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچهها برگشتیم سوله
و به خانمهایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه
لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم
پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون.
بچه ها نیومده بودن. تا اونا بیان
وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفهای که زده بودن
داشتم به کتابها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم
به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگهی قرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم کنم
نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم
یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم:
+پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرم رو آوردم بالا نگاه
محمد رو کتاب بود
کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره.
¤📄به قلم: #فاء_دال | #غین_میم
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝