💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشتادودو
امروز دیگر کلاس ندارم.
راه خانه ی فاطمه را پیش میگیرم.
*
فاطمه،برایم آب انار میریزد و لیوان را دستم میدهد.
:_ممنون
جواب نمیدهد.میدانم مشغول است،مشغول حرص خوردن
+:نیکی من نمیفهمم... تو باید فنجون قهوه رو رو لباسش میریختی...
:_فاطمه من نمیتونم مثل تو باشم...تو یه جورایی خیلی...
+:باشه..من عصیانگر...من لجباز... ولی پسره هرچی دلش خواسته گفته،تو پا شدی خیلی موقر
و خانمانه بیرون اومدی.. لابد بابت قهوه ام ازش تشکر کردی
دستم را زیر چانه ام میزنم و ابروهایم را بالا می دهم
:_نوچ...یادم رفت...
از کوره درمیر ود
+:وای...من نمیفهممت نیکی... پسره میگه بیا الکی عروسی کنیم،لبخند میزنی.
مامانت میگه باید فلان مهمونی رو بیای،میگی چشم
عمو وحیدت،همه چی رو ازت پنهون میکنه،زنگ میزنی میگی ممنون که نگفته بودین..
بابات میگه باید با اونی که من میگم ازدواج کنی..
سرم را پایین میاندازم،ادامه ی حرفش را میخورد.
دستم را میگیرد و با لحن پشیمانش می گوید
+:ببخش نیکی نمیخواستم ناراحتت کنم..
سرم را بلند میکنم،این واقعیت زندگی من است!
:_نه تو راست میگی... واقعا من یه همچین آدمیام...ولی فاطمه...باید حرمت نگه دارم،زندگی
من وتو خیلی با هم فرق داره...مامان و باباهامون خیلی متفاوتن...
تو خیلی راحت با پدر و مادرت صحبت میکنی حرف دلت رو میفهمن،نگاهتون به آینده شبیه هم
دیگه اس...
ولی ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم...
من،قبال شبیه الآن تو بودم.ولی الآن،اینجوری بودنم به نفعمه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
⊰📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝