eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتاد °•○●﷽●○•° ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رف
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° هیچی نمیگفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی ترسیده بودم. این رفتار محمد بی سابقه بود.داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم: _اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟ کسی طوریش شده؟ چند ثانیه به چشم هام زل زد.نگاهش پر از ترس بود. با صدای لرزونی گفت: +برمیگردم میگم، نگران نباش بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد. با تعجب به در بسته نگاه کردم. کلی سوال تو ذهنم ساخته شد. اعصابم‌خورد شده بود نشستم رو مبل و زانوهام روتو بغلم گرفتم. دلم‌از محمد پر بود. نگاهم رو به ساعت دوختم.انگار عقربه های ساعت هم بامن لج کرده بودن. سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه،نه خیاطی... ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت.موبایلش رو هم‌با خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم. از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم. بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم. خواستم کتاب بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم‌. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه. میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود. ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد. با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه. محمد اومد ،ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده. با صدای بی جونی سلام کرد. به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر. لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود. با ترس صداش زدم: _محمد جوابی بهم نداد. دوباره به سمتش قدم برداشتم و تو فاصله ی کمی باهاش ایستادم. از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیدمش. با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت . چشم های تَرِش کاسه خون شده بود. از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده. وقتی بهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست.سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد. خیلی داغون بود. یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم. نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده.الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه. یخورده گذشت،با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم. حس کردم تنهایی براش بهتره. ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم +بشین دوباره رفتم و کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. نور لامپ نیم رخ راست صورتش رویخورده روشن کرد بود. باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده. محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشک هاش رو ندیده بودم. حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارم و وقتشه که حرف بزنم باهاش. گفتم : _خیلی نگران شدم. ‌یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت: +میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم... _چه خبری؟زن و بچه ی کی؟ +میثم... _خب؟؟ +میثم شهید شد با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید. _میثم؟ +اره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون نمیذاشت بریم. همونکه دوتا دختر کوچیک داره! فهمیدم کدوم دوستش رو میگه. با فکر کردن به زن وبچه هاش سرم گیج رفت سرش رو به شونه ام تکیه دادو گفت: +من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخوادمن برم و خبر شهادتش رو برسونم.فاطمه باورم‌نمیشه باید سه ساعته دیگه.. با اینکه خودم گریه ام‌گرفته بود تلاش میکردم که محمدرو اروم‌کنم _خودت گفتی،آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت. از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت،یعنی بیشتر از ده سال. هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه.... با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم. مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش و برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست. وقتی چیزی نگفت گفتم: _محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو. خودم از ادامه دادن به جمله ام ترسیدم ولی انگار همین جمله کافی بودکه محمد دوباده خودش رو پیدا کنه. همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود ادامه دادم: _مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره،هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته؟حرفات رو قبول نداری؟ صداش رو صاف کرد،از جاش بلند شد و گفت: +چرا،دارم. فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه لباسش روعوض کرد و رفت تواتاق بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حسین اجازه نمیده حکومت سکولار شاکله حاکمیت دینی رو هضم کنه میگه بیعت نمیکنم ولو به بهای جان در خطبه ای که ایراد میکنن میفرمایند: "اسلام مرده و اکنون مرگ گواراتر است من مرگ را جز حیات نمیبینم و زندگی با ظالمین را جز ننگ نمیبینم مردم برده ی دنیا شده اند و دین لغلغه ی زبان آنهاست ولی اگر دنیایشان به خطر افتد خواهید دید چه اندکند دینداران پس ای شمشیر ها مرا دربرگیرید که مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است!" اسلام مدل یزیدی رو امضا نمیکنه اسلام مدل یزیدی یعنی هیچی یه پارادوکس که خیلی زود پوست میندازه و میشه یه حکومت نژادی و اساس اسلام رو تغییر میده وقتی سر اباعبدالله رو برای یزید میبرن چه شعری میخونه؟ میگه کاش پدرانم که در بدر مردن(مشرکینی که با پیامبر جنگیدن و از بنی امیه بودن!) اینجا بودن و میدیدن که چطور از بنی احمد(فرزندان پیامبر) انتقام گرفتم! نگاه کاملا نژادی و تلافی جویانه به پیامبر و اسلام! برای کسی که جایگاه پیامبر رو اشغال کرده و خلیفه حکومت اسلامیه! بعد هم میگه بنی هشم با حکومت بازی کردن نه وحی ای اومد و نه خبری بود! امتی که یک کافر خلافت دینی و جایگاه پیامبرش رو غصب میکنه و حرکتی نمیکنه عقب گرد داشته! این امت همون مهاجر و انصار زمان حیات پیامبره؟ نه این امت به لحاظ اعتقادی و تربیتی با برنامه اسلام در حال احتضاره به شوک احتیاج داره اباعبدالله با پذیرش این بلای بزرگ و قربانی شدن در راه خدا این شوک رو به پیکره امت وارد کرد قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوهشتاد +:به هرحال،موضوع،سر میلیاردمیلیارد پوله...من
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دست هایش را در هم گره کرده و سرش را پایین انداخته... ناگاه سرش را بالا میآورد و چشم در چشم میشویم. باز هم برق چشم هایش،تسخیرم میکند... به خودم میآیم. سرم را پایین میاندازم. گلویم را صاف میکنم. :_من،کمک میکنم که بابام با عمومحمود آشتی کنن نگاهش میکنم. بازهم چهره اش ساکن و جدی است. انگار هیچ اشتیاقی به شنیدن ندارد... انگار نه انگار... انگار اصلا برایش مهم نیست من قبول کنم یا نه... :_ولی پیشنهاد شما،بدترین انتخابه... آشتیشون میدیم ولی با روش منطقی +:قهوه تون سرد شد.. این آدم،چرا اینقدر خونسرد است؟ آرامشش دیوانه ام میکند... انگار نه انگار که من همین الآن،پیشنهادش را رد کردم... انگار نه انگار :_ممنون،صرف شد.. بااجازه تون بلند میشوم و چادرم را مرتب میکنم. او هم بلند میشود.. پیراهن مردانه ی سرمه ای پوشیده،با شلوار همرنگش. کاپشن بادی زرشکی،سرمه ای اش را از صندلی آویزان کرده. +:به هرحال دوباره فکر کنین... نذاشتین من حرفم رو کامل بزنم...متاسفانه خیلی وقت نداریم... :_خدانگه دار +:خداحافظ حتی پیشنهاد نمیدهد که مرا برساند! هرچند،اگر هم میداد من رد میکردم... این از راز اول... حالا مانده قرار ملاقاتم با حاج خانم... نگاهی به ساعت میاندازم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝