💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوهفت
نگاهش میکنم.
بالای سرم نشسته و دستش را روی پیشانیام گذاشته.
ملیح میخندد:بیدار شدی؟الحمدلله تبت هم کامل از بین رفت..
در تیلههای عمیقش خیره میشوم.
لبخند از صورتش کم کم جمع میشود و کنارهی لبهایش به طرف پایین کش میآید.
چشم در چشمش میدوزم.
+:مسیح...من... من...
لب پایینش میلرزد و قطره اشکی با سماجت،از گوشهی چشم چپش تا پایین گونهاش میغلتد.
دست سالمم را بلند میکنم و اشکش را میگیرم.
+:من.. من خیلی نگرانت شده بودم..خیلی...
انگار تازه متوجه اوضاع شده،میخواهد دستش را بلند کند که نمیگذارم.
آرام دستش را میگیرم و نگه میدارم.
مردمکهای نیکی فراخ میشوند و با استرس میگوید:مـسـیــــح...
چشمهایم را میبندم و دستش را روی پیشانیام میگذارم
:_هیچی نگو نیکی...هیچی نگو...
سعی میکند دستش را از بین مشت مردانهام بیرون بکشد.
نگاهش میکنم.
نفس عمیقی میکشد،چشمانش را میبندد و باز میکند.
انگار مردد است.این بار چشمش را میبندد.
دستش را رها میکنم،نمیخواهم به کاری مجبورش کنم که نمیخواهد.
دستش را آرام از روی پیشانیام برمیدارد.
آهِ تلخی میکشم،اما حاضر نیستم چشمانم را باز کنم.
چند ثانیه میگذرد،صدای نفسهای نیکی تند میشود و چیزی نرم،روی سرم مینشیند.
چشمانم را با تعجب باز میکنم.
نیکی آرام،دستش را بین تار موهایم حرکت میدهد و من سرریز آرامش میشوم از این کار.
انگار با سرانگشتانش،محبت و تسکین را به بند بند وجودم تزریق میکند.
چشمانش را محکم روی هم فشار داده و لب پایینش را به دندان گرفته.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝