eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] تا بناگوش سرخ شده، سرم را تکان هم نمی دادم. _ دوست دارم وقتی حرف می زنم مخاطبم بهم نگاه کنه. زبانم نمی چرخید اما دستپاچه گفتم: _ حا... حاجی... م... منظوری نداشتم. بدون اینکه حالت چهره اش عوض شود، گفت: _ حواستو بده به من... بعضیا توی سجدہ، سرشون رو هنوز بالا نیاوردن مثل فشنگ میرن پایین. امام صادق(ع) فرمودند: وقتی سر از مهر برداشتی بشین و بگو استغفر اللہ واتوب اليه و سر به مهر بذار. میدونی چرا؟ وقتی سر از مهر برمیداری یعنی خدایا یه روز منو از خاک آفریدی. وقتی سر به مهر میذاری یعنی خدایا یه روز مهلتم برای زندگی تموم میشه، بر میگردم به خاک... پس این سر برداشتن و گذاشتن یعنی مدت زمان زندگی ما. خدایا میدونم از وقتی که اومدم توی این دنیا (سر برداشتن از مهر) تا وقتی که قرارہ بمیرم و برگردم (سر به مهر گذاشتن) همه ی زندگیم خطا بودہ و کوتاهی. طلب بخشش میکنم و بعدش به سمتت باز میگردم. ما توی سجدہ روی شست پاهامون هستیم الان یه تستی بکن. بلندشو، وایسا رو شست پاهات. بلند شدم و کاری که از من می خواست انجام دادم و بی تعادل به چپ و راست می رفتم. بشین پسرم. _ دیدی نتونستی؟ تعادل نداری اصلا. شست یعنی یه حالت ناپایداری. چیزی که میگذرہ. توی دوتا سجدہ روی شست پاهامون هستیم. سجدہ اول(سر به مهر هستیم) ما از خاکیم و هنوز آفریدہ نشدیم. خدا میگه بندہ ی من، این گذرا بود، چون آفریدمت دیگه، ایناهاشی. داری حرفای رسول رو گوش میدی. سجدہ دوم (سر به مهر میذاریم دوباره) میمیریم و میریم تو خاک، اینجا بازم روی شست پاهامون هستیم.خدا میگه بندہ ی من اینم گذراست. خیال کردی با مرگ همه چی تمومه؟! اینم ناپایدارہ، اینم میگذره. خدای خوبم...پس چی موندگارہ؟ بین دوتا سجدہ محکم میشینی رو پاهات. زمانش کوتاهه اومدی بالا میگی استغفر اللہ واتوب اليه... و دوبارہ میری پایین، همش سه ثانیه هم نمیشه. درسته زمانش کوتاهه، اما روی دوتا پاهات محکم نشستی. خدا میگه بندہ ی من اینه که موندگارہ. از وقتی میای توی این دنیا (سر از مهر برداشتن،سجدہ اول) تا وقت مرگ (سر به مهر گذاشتن،سجدہ دوم) اعمالی که اینجا انجام میدی موندگارہ. اگه بد بود اونور برو جهنم، خوب بود تشریف ببر بهشت... خدا میگه بندہ ی من، فرصتی که برای زندگی بهت دادم خیلی کمه... فکر نکن هزارسال بهت فرصت دادما... اینم یکی از درس های نمازه. فرصت کوتاهه... اما توی همین فرصت کوتاہ هر کاری بکنی موندگاری دارہ. موج دریا چه شکلیه؟! قد میکشه، خم میشه، فرو میریزہ. نمازم همینه. می ایستیم... در رکوع خم میشیم، در سجدہ فرو می ریزیم. خدا میگه بندہ ی من، گاهی فشارهای زندگی و حملات شیطان کمرت رو خم میکنه. گاهی این فشار انقدر زیادہ که فرو میریزی. اگه فشار ها زیاد بود، اگه فرو ریختی، خودت رو نبازیا... به من خدا تکیه کن و بلند شو... آخ حسام، چقدر این نماز قشنگه. بعد سجدہ که میخوایم بلند بشیم یه ذکر مستحبی داریم «به حول اللہ و قوته اقوم و اقعد» بلند میشم، خدایا اگه به تو تکیه کنم همه چی حله. پس درس دیگه ی نماز چی میشه؟ نا امیدی ممنوع ...!! حاج خانوم... یه عصرونه برامون نمیاری؟ فکر شام هم باش. _ اگه اجازه بدید شام مهمون من، بریم بیرون. برای شما که سخت نیست؟ _ نمیخواد پولاتو خرج کنی پسر... ناهار دیروز هم تو آوردی. _ در عوض هرروز مزاحمتونم. اجازه بدید بیشتر از این معذب نباشم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . نامه ی حکمم را به دارالتأدیب بردم. جلوی در فلزی ایستادم. کوچه کاملا سایه بود و درختان انبوهی دو طرف کوچه را حصر کرده بودند و سایه شان را سخاوتمندانه با هوای داغِ تابستانیِ کوچه، عوض می کردند. ...مرکز پرورش دخترانه ی مروارید... تابلوی رنگ پریده ی مرکز را خواندم و جلو رفتم. از بین میله های در، حیاط را دید زدم. کسی توی حیاط نبود. زنگ را فشردم. پیرمرد بامزه ای با لباسی ساده و مرتب از اتاقکی آجری که نزدیک در حیاط بود بیرون آمد و کلاهش را جابه جا کرد و به طرف در حرکت کرد. از لای میله ها گفت: _ بفرما باباجان. به مهربانی اش لبخند زدم و گفتم: _ سلام پدر جان. یه نامه معارفه دارم. باید مدتی بیام اینجا برای دخترا کلاس تشکیل بدم. موشکافانه گفت: _ نامه رو میدی بابا جان؟ نامه را از لای میله ها به دستش دادم و سرسری به آن نگاهی انداخت و در را برایم باز کرد. از خان اول گذشتم. همراه با پیرمرد که آرام و سلانه سلانه راه می رفت حیاط با صفا و مدرسه گونه ی مرکز را گذراندیم و به ساختمان انتهای حیاط رفتیم. اولین اتاق سمت راست، اتاق مدیریت بود. اول پیرمرد داخل شد و پشت بندش من، با تردید وارد اتاق شدم. خانم میان سالی پشت یک میز اداری نشسته بود و چیزی را یادداشت می کرد که با دیدن پیرمرد و من توجهش جلب شد و از پشت میزش بلند شد. از این احترام خجالت کشیدم. نمی دانستم وقتی نامه ی حکم را ببیند چه نظری درمورد من خواهد داشت و چگونه مرا قضاوت خواهد کرد. بعد از احوالپرسی کوتاهی پیرمرد نامه را به خانم مدیر داد و ما را تنها گذاشت. خانم مدیر به من تعارف کرد که روی صندلی بنشینم و خودش شروع به خواندن نامه ی معارفه کرد. لحظاتی که می گذشت جان کندم که خانم مدیرسرش را بالا گرفت و لبخندی محو به چهره ی خجول و عرق کرده ام زد. چادر را محکم به خودم پیچیده بودم و توی صندلی فرو رفتم. خانم مدیر گفت: _ خب خانم میمنت... حکمتون که واضحه هفت روز رو مهمون ما هستید. قبلا در این رابطه کاری انجام دادید؟ آب دهانم را فرو دادم و با من و من گفتم: _ بـ... بله. قبلا کار جهادی برا پرورشگاه و سالمندان انجام دادم. با محیط و روحیه ها آشنایی دارم. خانم مدیر عینکش را از چشمش درآورد و گفت: _ اما اینجا سر و کار شما با دخترای ۱۵ تا۱۸ ساله... خودتون می دونید سن خطرناک و پر تنش نوجوانی... اونم دخترایی که بابت خلاف و سن زیر ۱۸ سالشون اینجان. به عبارتی، اینجا براشون زندان محسوب میشه. قطعا باهاشون به مشکل بر می خورید. یا کلاستو به هم میریزن یا بی ادبانه سوال پیچت میکنن یا مبحثتو مسخره میکنن. برای مواردی که توضیح دادم آمادگی دارید؟ واقعا به این نکته فکر نکرده بودم. اما من ناچار بودم کار را انجام دهم. باید توکل می کردم و متوسل به حضرت فاطمه می شدم که خودش دعا کند و روال کار را پیش ببرد و روی غلتک بیاندازد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal