eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ربابه جلو آمد مرا بغل گرفت و گفت: قربون دل آبجیم برم من که نگران و دلتنگه الهی احمد آقا زودتر پیداش بشه و برگرده سایه اش بالای سر تو و بچه ات باشه بازم از این حرفای قشنگ بهت یاد بده امشب که رفتم مسجد دیدم مراسم نیست خیلی غصه خوردم یک ساعتی تک و تنها تو مسجد نشستم ولی دیدم خبری از کسی نیست برای مراسم حاج آقا و بیشتر اهالی مثل شما رفتخ بودن حرم اومدم بیرون با خودم گفتم چه خبط و خطایی کردم امسال از شب عاشورا محروم بودم دلمم نمی خواست برم جایی که مظفر رفته و مغزش رو شست و شو دادن برای همین اومدم این جا با حرفایی که تو زدی و چیزایی که گفتی برعکس همه روضه ها و سخنرانی های عمرم که رفته بودم و فقط چند جمله اش رو می شنیدم این شب عاشورای امسالم از همه سالای عمرم پر بار تر بود برام .... با صدای یا الله گفتن آقاجان حرف ربابه نا تمام ماند. همه از جا برخاستیم و سریع چادر رنگی پوشیدیم. محمد حسن در اتاق را باز کرد سلام کرد و گفت: حجاب کنید حاج علی اومده آقاجان یا الله گویان به اتاق نزدیک می شد و ما سریع اتاق را مرتب کردیم و کنار هم در گوشه ای از اتاق ایستادیم. چون حاج علی به من محرم بود به رسم ادب جلوی در اتاق رفتم و خوشامد گفتم. حاج علی پیشانی ام را بوسید و بعد از حال و احوال کوتاهی همه نشستند. داشتم چای می ریختم که حاج علی از من پرسید: باباجان تو انسی می شناسی؟ با تعجب به سمت حاج علی برگشتم و پرسیدم: چه طور مگه؟ چیزی شده؟ حاج علی کتش را جلو کشید و گفت: من چند روزه نرفتم حجره شاگردم می گفت یه خانم جوونیه چند روزه هی میاد سراغ من و حاجی معصومی رو می گیره میگه من آشنای رقیه ام. منم بهش گفتم اگه باز اومد بگو بیاد در خونه صبح اومده بود در خونه من که نبودم ولی آقا حیدر می گفت خیلی سراغ تو رو می گرفته و درباره تو سوال می کرده گفت گفته تو اونو می شناسی با خودم گفتم یا ساواک فرستادش و پی احمدن یا هم برعکسه و خبری از احمد آورده سینی چای را برداشتم و به حاج علی تعارف کردم و گفتم: هیچ کدومش نیست. از همسایه های خونه ائیه که اون جا اتاق گرفته بودیم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسن پیشداد صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آرام از کنار خیابان راه میافتم. بغض کرده ام. یاد چشمان بارانی حنانه میافتم،وقتی از دل تنگیهایش میگفت. من که هیچ علاقه‌ای به مسیح ندارم و تنها به عنوان خشک و خالی همسر،کنارش زندگی میکنم،آن شب که بیخبر از خانه بیرون زد،نزدیک بود مجنون شوم. تا خود صبح،بیدار بودم و چشمم به در.. از حنانه خجالت میکشم. از امثال حنانه که همسرانشان را،سایه ی سرشان را، امید خانه شان را ،پدر فرزندانشان را و مردشان را به کام ِخونخوار مرگ میفرستند. قطره اشکی به سرعت روی گونه‌ام میلغزد. من،هیچ وقت نمیتوانم مثل آنها،مقاوم باشم. ِ پژواک صدای حنانه در اتاق تنگی خالی ذهنم میپیچد. "وقتی میخوام شکایت کنم، از دل عمه ی سادات خجالت میکشم.. آقاسید رفته جنگ،ولی خب پدرم،برادرم، پدر ایشون،همه هستن... دستت نها نیستم. اگه چیزی لازم داشته باشم همه سریع، میخوان کمکم کنن... آقاسید همیشه میگن،اگه دلت گرفت فقط یادت بیفته حضرت زینب، عصر روز عاشورا، وقتی هیچ مردی نبود، وقتی میون اون همه نامحرم.... فقط به این فکر کن حنانه" .... اشکهایم را از صورتم پاک میکنم. به سمت خیابان میروم و میگویم: تاکسی... ★ کرایه را به طرف راننده میگیرم و پیاده میشوم. هوا کاملا تاریک شده و صدای رفت و آمد ماشینها در گوشم میپیچد. با کلید در را باز میکنم و وارد لابی ساختمان میشوم. آرام به نگهبان سلام میکنم و دکمه ی آسانسور را فشار میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝