💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوبیستویک
درب آسانسور باز میشود،وارد میشوم و منتظر میایستمـ.
به طرف آینه برمیگردمـ.
زیر چشمهایم گود افتادهـ.
هرچقدر خواستم مقاوم باشم و حداقل جلوی حنانه گریه نکنم،نشد...
وقتی از اولین باری که صدای قلب دخترشان را،تنها شنیده بود،وقتی از طعنهها و کنایههای
دوست و فامیل میگفت،وقتی از مجروحیت سید جواد حرف میزد....
نتوانستم خودم را کنترل کنمـ.
دست در گردنش انداختم و بلند بلند گریه کردمـ.
طوری که خانمهایی که برای مجلس تفسیر قرآن جمع بودند،برگشتند و نگاهم کردند.
آهی از ته دل میکشمـ.
آسانسور میایستد.
به آرامی پا در راهرو میگذارم و به طرف خانه قدم برمیدارم.
نرسیده به در،دست در کیفم میکنم و به دنبال کلید خانه میگردم.
قبل از اینکه کلید را درون قفل بیندازم،در واحد باز میشود.
مسیح،با چهره ای عبوس پشت در ایستاده.
آرام،سلام میدهم و وارد خانه میشوم.
کاش میشد به این پسربچه ی تخس و پر سر و صدا یاد بدهم،جواب سلام واجب است.
میخواهم به طرف اتاقم بروم که میگوید : کجا بودی؟
به طرفش برمیگردمـ.
میخواهم باز هم،نیکی چند سال پیش را نشانش دهم و مثل خودش، لجبازی کنم.
اما یاد حرفهای حنانه،یاد قراری که با خدا بستم...
من نمیتوانم مغرور باشم.
همین نیکی ساده و آرام را ترجیح میدهمـ.
حس میکنم این نیکی،به خدا نزدیکتر است.
سرمـ را پایین میاندازم
+:رفته بودم مسجد....
مسیح سعی میکند صدایش بالا نرود.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝