💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوهشتادوچهار
:_خوبی خانم... مثل همیشه!
نیکی،خجول میخندد و سرش را پایین میاندازد.
آسانسور میایستد.
جلوی در واحدشان که میرسیم،با اضطراب میگویم
:_ببین ممکنه آرش یا مهوش چیزی بگن...
نیکی با آرامش لبخندی به صورتم میپاشد
+: ناراحت نمیشم آقامسیح...هرکس هرچیزی گفت من ناراحت نمیشم..خیالت راحت...
لبخندی از سر آسودگی میزنم.
نیکی،چادرش را سفت میکند و کوبهی روی در را میزند.
بعد سریع انگار یاد چیزی افتاده میگوید:بده من..جعبه شیرینی رو بده من.
جعبه را به دستش میدهم.
آرش در را باز میکند:به به آقامسیح،چشممون به جمال شما روشن..
سلام خانم..
سرد و خشک جواب سلامش را میدهم.
نگاهش به نیکی و چادرش را اصلا نمیپسندمـ.
نیکی اما گرم و صمیمی تعارف میکند
+:سلام آقا آرش...خوب هستین؟ ببخشید اسباب زحمت شدیم...
آرش دستش را برابرم دراز میکند.
جدی و رسمی دستش را میگیرم و سریع رها میکنم.
آرش اینبار وقیحانه دستش را برابر نیکی دراز میکند.
نیکی لبخندِ صمیمانهای میزند و جعبهی شیرینی را به طرف آرش میگیرد :زحمت دادیم، ناقابله
آرش با پوزخند میگوید:اختیار دارین..مگه این که شما سبب خیر بشید و این آقامسیح ستارهی سهیل رو رؤیت کنیم...
از قرار معلوم هم که خانم، شما کلا دستت تو کار خیره...
و بعد،خودش به متلکش میخندد.
عصبانیام.اصلل نباید اینجا میآمدم.
نگاهی به نیکی میاندازم. مظلومانه،سرش را پایین انداخته و به کفشهایش خیره شده.
احساس میکنم خون در مغزم قُل میزند و میجوشد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝