💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوهفتاد
با دست،محکم تخِت سینه ی مانی میکوبم و به عقب،هلش میدهم.
:_خفه شو مانی...اول بفهم چی میگی بعد....
مانی لبخندی میزند و پیراهنش را صاف میکند.
به او پشت میکنم،نفس عمیقی میکشم و دوباره برمیگردم.
:_ببخشید...یه لحظه کنترلم رو از دست دادم..اصالا من..من نباید وارد این بازی میشدم...
مانی دستانش را روی شانه هایم میگذارد.
+:مسیح...
آروم باش...ببین منو...اینا همش طبیعیه پسر...
به بازی سرنوشت اعتقاد نداری؟میفهمم نگرانیتو...
ولی از اونجایی که معلومه زنداداش هم از جنابعالی بدشون نمیاد...
با تعجب به چشمان مانی خیره میشوم.
:_چی میگی؟
سرش را کمی به چپ خم میکند.
+:اینورو نگا کن...
برمیگردم.
نیکی کنار مامان رو به اجاق ایستاده و با لبخندی تماشایم میکند.
مرا که میبیند،نگاهش را میدزدد.
سرم را پایین میاندازم.
بغضم را قورت میدهم.
چرا باید از من خوشش بیاد؟؟خب طبیعیه که از امثال سیاوش..
آب دهانم را قورت میدهم.
برای اولین بار در عمرم،از خودم احساس نارضایتی میکنم.
کاش،این،من نبودم...
کاش فقط کمی شبیه سیاوش بودم..
کاش از دار و ندار دنیا هیچ نداشتم،جز محبت .. نیکی
کاش فقط یک خانه در دنیا داشتم.خانه ی قلب نیکی...
زهرخندی میزنم و دست های مانی را از شانهام جدا میکنم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝