•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهل
حاج علی گفت:
اگه لازم باشه صحبت می کنه
سرهنگ کمی به سمتم خم شد و پرسید:
چند سالته؟
از ترس و اضطراب علیرضا را در بغلم فشردم و خودم را به حاج علی نزدیکتر کردم که حاج علی گفت:
چهارده سالشه
سرهنگ سر تا پایم را از نظر گذراند و پرسید:
به زور شوهرت دادن یا به اون مردک علاقه هم داری؟
حاج علی گفت:
نه آقا این دو تا هم رو خیلی دوست دارن جون شون به هم وصله
سرهنگ صاف ایستاد و نگاه به حاج علی دوخت و پرسید:
اون قدر پسرت رو دوست داره که حاضر باشه به خاطرش هر کاری بکنه؟
جمله اش که تمام شد نگاهش را به صورت من دوخت و پرسید:
حاضری هر کاری بکنی؟
آن قدر ترسیده بودم که انگار لال شده بودم.
در حالی که به سمت میزش می رفت گفت:
پیرمرد بچه رو از بغلش بگیر برو بیرون منتظر باش تا صدات کنم
حاج علی به سمت من چرخید.
نیم نگاهی به من وحشت زده کرد و بعد از سرهنگ پرسید:
برای چی برم بیرون؟
سرهنگ پشت میزش نشست و در حالی که گره کراواتش را شل می کرد گفت:
مگه عروست رو نیاوردی که پسرت آزاد بشه؟
پس برو بیرون سوال اضافی هم نکن
حاج علی گفت:
ما عادت نداریم ناموس مون رو با غریبه تنها بذاریم ...
سرهنگ با مشت روی میز کوبید و گفت:
دیگه داری عصبانیم می کنی
اگه میخوای حکم تیر پسرت اجرا نشه و آزادیش رو ببینی کاری که گفتم رو بکن.
بچه رو بگیر برو بیرون تا صدات هم نزدم حق اومدن به اتاقم رو نداری
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.
سرهنگ از جان من چه می خواست؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا سیمچی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوچهل
شاید تا به حال تنها بودهای..اما این بار نمیگذارم تنها بمانی.کنارت میایستم.
با چنگ و دندان از تو و زندگیام حفاظت میکنم.
من نمیگذارم ریالی پول ِ حرام بپردازی...
حیف است...
پدرهایمان هرطور که بودهاند،به خاطر جلوگیری از زیان،اصلا به سمت این وامها و سودها و
بهرهها نرفتهاند.
با پول دست رنج پدرهایمان قد کشیدهایم.
حالا نمیگذارم،آینده ی خودت،مانی و فرزندانتان را تباه کنی...
★
مسیح با عجله،کیف سامسونت به دست از جلوی آشپزخانه میگذرد.
:_من رفتم نیکی..
سریع به دنبالش میروم و جلویش را میگیرم.
+:صبحونه...
مهربان نگاهم میکند
:_دیره... باید برم...
مصرانه میگویم
+:اول صبحونه...
مسیح بیاختیار میخندد و نگاهم میکند.
مثل بچهای بازیگوش که به خواستهاش رسیده،جلوتر از او وارد آشپزخانه میشوم.
:_چند لقمه میخورم،باید برم نیکیجان
مثل برق گرفتهها از جا میپرم.
نگاهش میکنم.
کلمات محبت آمیزش بدجور مرا وابسته کرده.
نمیخواهم به این فکر کنم که چند روز از آن قرار کذایی مانده.
بقیه ی عمرم کافیست تا با ذوق جان بعد از اسمم، با صدای او خوش باشم.
سریع به خودم میآیمـ
+:باشه
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝