عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوسیوهشتم حاج علی کنار گوشم گفت: باباج
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیونهم
حاج علی تشکر کرد و دست پشت من گذاشت تا برویم. چند قدمی دور شده بودیم که آن مرد صدای مان زد و گفت:
از این به بعد قرارهای غیر اداری تون رو جای دیگه با سرهنگ بذارید وگرنه برای سرهنگ گزارش رد می کنم توبیخ بشه
حاج علی به سمتش برگشت و گفت:
قرارمون اداریه ولی چشم هر چی،شما بگید
با سرعت بیشتری مرا به سمت جلو هل داد و به راه افتادیم که زیر لب گفت:
خدایا به خفّت و خواری ما پیش این ظالما راضی نباش
عزت ما رو حفظ کن
از پله های انتهای راهرو بالا رفتیم تا به اتاق سرهنگ رسیدیم.
کنار میز منشی اش که یک افسر نظامی بود ایستادیم و حاج علی بعد از سلام گفت:
پدر احمد صفری هستم دیروز به خاطر آزادی پسرم مزاحم سرهنگ شدم ایشون گفتن زن و بچه اش رو بیارم برای همین خدمت رسیدیم
افسر نگاهی به من انداخت. از جا برخاست و گفت:
منتظر باشید با سرهنگ هماهنگ کنم.
به سمت دری چرمی رفت و وارد شد حاج علی در گوشم گفت:
بابا جان هم روت رو محکم بگیر هم تا لازم نشده حرف نزن من خودم حرف می زنم
چشم گفتم و دوباره گوشه چادرم را به دندان گرفتم.
افسر از اتاق بیرون آمد و گفت:
برید داخل
زیر لب بسم الله گفتم و وارد اتاق سرهنگ شدیم.
مردی تقریبا چاق، با سبیلی کلفت و سیگاری روی لب پشت میز بزرگ اتاق نشسته بود.
حاج علی سلام کرد و من سر به زیر کنار حاج علی ایستادم.
سیگارش را در جاسیگاری گذاشت و بدون آن که جواب سلام حاج علی را بدهد به سمت ما آمد.
یک قدمی من ایستاد و نگاه به صورتم دوخت.
هر چند سر به زیر بودم اما از نگاهش معذب بودم و چادرم را بیشتر در صورتم کشیدم.
پرسید:
عروست که می گفتی اینه؟
_بله عروسمه
دستش را به سمت چادرم آورد تا آن را از روی علیرضا کنار بزند که خودم را عقب کشیدم و پشت حاج علی رفتم که پرسید:
اینم توله پسرته که بغلشه؟
از حرفش ابروهایم در هم گره خورد که حاج علی گفت:
این نوه ام هست. پسر احمد
سرهنگ بدون این که نگاه از من بردارد پرسید:
عروست زبونم داره یا لاله؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قنبر پویان صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهل
حاج علی گفت:
اگه لازم باشه صحبت می کنه
سرهنگ کمی به سمتم خم شد و پرسید:
چند سالته؟
از ترس و اضطراب علیرضا را در بغلم فشردم و خودم را به حاج علی نزدیکتر کردم که حاج علی گفت:
چهارده سالشه
سرهنگ سر تا پایم را از نظر گذراند و پرسید:
به زور شوهرت دادن یا به اون مردک علاقه هم داری؟
حاج علی گفت:
نه آقا این دو تا هم رو خیلی دوست دارن جون شون به هم وصله
سرهنگ صاف ایستاد و نگاه به حاج علی دوخت و پرسید:
اون قدر پسرت رو دوست داره که حاضر باشه به خاطرش هر کاری بکنه؟
جمله اش که تمام شد نگاهش را به صورت من دوخت و پرسید:
حاضری هر کاری بکنی؟
آن قدر ترسیده بودم که انگار لال شده بودم.
در حالی که به سمت میزش می رفت گفت:
پیرمرد بچه رو از بغلش بگیر برو بیرون منتظر باش تا صدات کنم
حاج علی به سمت من چرخید.
نیم نگاهی به من وحشت زده کرد و بعد از سرهنگ پرسید:
برای چی برم بیرون؟
سرهنگ پشت میزش نشست و در حالی که گره کراواتش را شل می کرد گفت:
مگه عروست رو نیاوردی که پسرت آزاد بشه؟
پس برو بیرون سوال اضافی هم نکن
حاج علی گفت:
ما عادت نداریم ناموس مون رو با غریبه تنها بذاریم ...
سرهنگ با مشت روی میز کوبید و گفت:
دیگه داری عصبانیم می کنی
اگه میخوای حکم تیر پسرت اجرا نشه و آزادیش رو ببینی کاری که گفتم رو بکن.
بچه رو بگیر برو بیرون تا صدات هم نزدم حق اومدن به اتاقم رو نداری
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.
سرهنگ از جان من چه می خواست؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا سیمچی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهلویکم
حاج علی به سمتم چرخید به طوری که کاملا پشتش به سرهنگ بود.
چادرم را از روی صورت علیرضا کنار زد و نگاهش کرد.
نگاه به صورت من دوخت و آهسته گفت:
حلالم کن بابا ....
چادرم را روی صورت علیرضا انداخت و دوباره آهسته گفت:
فقط بدو و از این جا برو ....
هر چی هم که شد برنگرد .... با حاجی برید و از این جا دور شید.
حاج علی به سمت سرهنگ چرخید که سرهنگ عصبانی گفت:
دست بجنبون دیگه حوصله ام رو سر بردی
سیگاری آتش زد و گفت:
هم آزادی پسرت رو میخوای هم اعصابم رو بهم می ریزی
حاج علی گفت:
پسر من تیربارون بشه و بمیره بهتر از اینه که چشم آدم هیزی مثل تو به ناموسش بیفته
سرهنگ از جایش پرید و عصبانی با فریاد گفت:
چی گفتی؟
با چند قدم بلند خودش را به حاج علی رساند و با مشت در صورت حاج علی کوبید.
از ترس هینی کشیدم و چند قدم عقب رفتم و به در اتاق چسبیدم.
حاج علی گفت:
پسر من داره مبارزه می کنه شر شما رو از سر این مملکت و مردم کم کنه نه این که ناموسش دست شما بیفته
سرهنگ حاج علی را روی زمین هل داد و با مشت و لگد به جانش افتاد.
از ترس قدرت حرکت نداشتم که حاج علی فریاد زد:
برو
با فریاد حاج علی به خودم آمدم.
به دستگیره در چنگ زدم و از اتاق بیرون دویدم.
خدا رحم کرد که منشی سرهنگ نبود مانعم بشود
در حالی که می دویدم صدای سرهنگ را می شنیدم که می گفت:
وقتی فردا پسرت رو مثل سگ کشتم و جنازه اش رو پرت کردم جلوت می فهمی با کی طرفی
از صدای سرهنگ همه به سمت سالن آمدند و من فقط با همه توانم می دویدم و دعا می کردم کسی جلویم را نگیرد
از آن ساختمان کذایی بیرون دویدم و از خیابان رد شدم و از دور آقاجان را که به کاپوت ماشین تکیه زده بود چند بار بلند صدا زدم.
آقاجان سراسیمه به سمتم آمد و گفت:
چی شده؟ حاج علی کو؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علا دانشمند صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهلودوم
دستگیره در ماشین را کشیدم و در حالی که سوار می شدم گفتم:
آقاجان فقط بشین بریم ...
آقاجان به آن سمت خیابان نگاه کرد و با نگرانی گفت:
بهت میگم حاج علی کو؟
در حالی که علیرضا را تکان می دادم تا گریه اش آرام شود گفتم:
آقاجان خواهش می کنم بشینید بریم میگم بهتون ...
آقاجان دوباره به آن سمت خیابان نگاه کرد و بعد پشت فرمان نشست.
ماشین که به راه افتاد با صدای بلند زیر گریه زدم.
دلم می خواست به حال زار خودم گریه کنم
به این که احمد در بند بود و ممکن بود تیرباران شود،
به این که ممکن بود داغ دیدنش برای همیشه به دلم بماند
به این که ممکن بود بخواهم بی احمد زندگی کنم
به این که آن سرهنگ شیطان صفت چه مقصود شومی داشت
به این که فرار کردم و نمی دانم چه بلایی سر حاج علی آمد
آقاجان با ترس و نگرانی گفت:
باباجان گریه نکن بگو چی شده
چه اتفاقی افتاده؟
حاج علی کجاست؟
گریه علیرضا هم انگار آرام شدنی نبود و صدایش باعث شد آقاجان عصبی شود و گفت:
بابا جای این که گریه کنی این بچه رو ساکت کن بگو چی شده دیگه
علیرضا را روی شانه ام گذاشتم و گفتم:
حاج علی با سرهنگ درگیر شد
_یعنی چی درگیر شد؟ سر چی؟
خجالت می کشیدم برایش تعریف کنم.
نمی خواستم غیرت آقاجانم را تحریک کنم.
آه کشیدم و گفتم:
سرهنگ گرفتش زیر مشت و لگد حاج علی هم به من گفت فقط فرار کنم و هر چی شد برنگردم
_من نمی فهمم مگه قرار نبود برید پیش سرهنگ برای آزادی احمد صحبت کنید چرا درگیر بشن آخه؟
اشک چشمم را پاک کردم، آه کشیدم و گفتم:
سرهنگ میخواست پاشو از گلیمش دراز تر کنه که حاج علی هم نتونست مقابلش سکوت کنه این شد که درگیر شدن
آقاجان کنار خیابان توقف کرد که با گریه گفتم:
حالا چی میشه آقاجان؟
نکنه بلایی سر حاج علی اومده باشه؟
نکنه فردا احمد رو بکشن؟
دوباره به هق هق افتادم و صدای گریه من و علیرضا سوهان روح آقاجان شد.
آقاجان عصبی چند بار به ریشش دست کشید و گفت:
گریه نکن باباجان با گریه که چیزی درست نمیشه ....
سویچ ماشین را به سمتم گرفت و گفت:
تو همین جا باش من برم ببینم چی شده.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسین رضایی دستجردی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوچهلودوم دستگیره در ماشین را کشیدم و
دو پارت اضافه هم برای دیروزه😊✋
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
🕊با زبان خودتان با امام رضا(علیهالسلام) حرف بزنيد.
🌿به زبان خودتان هم با امام رضا حرف بزنید. اشکال ندارد. گفت: گوش کن با لبِ خاموش سخن میگویم/ پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
✨٢٣ ذیالقعده؛
روز زيارت مخصوص امام رضا(علیهالسلام)
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 نامت شنوم، دل ز فَرَح زنده شود☺️
حال من از اقبال تو فرخنده شود🌱
﮼𖡼 وز غیر تو هر جا سخن آید به میان📝
خاطر به هزار غم پراکنده شود😉
رودکی /✍
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1383»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
شاد بـودن هنــر است🎨
گر به شــادےِ تو
دلهـای دگر باشــد شــاد . . .🍭💚
زندگــے ✨
صـحنه ی یکتای هنرمـندی ماسـت🎯
هر کسـے
نغمــهی خـود خـواند و از صحـنہ رود🎙
صـحنہ پیوسته به جاست !
خـرم آن نغمه کهـ مردم بسپارند بهــ یاد . . .💡💛
🌸#ژاله_اصفهانـے
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام هادی (ع):
ان الله جَعَلَ الدنیا دار بلوی و الآخره دار عقبی، و جَعَلَ بَلْوَی الدنیا لِثوابِ الاخرهِ سَبَباً و ثوابَ الاخرهِ مِنْ بَلْوی الدنیا عِوَضاً❤️🩹🫂
(همانا که خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش، و آخرت را سرای رسیدگی، و بلای دنیا را وسیله ثواب آخرت، و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.)✨
منبع:بحارالانوار، ج۷۵، ص۳۵۶.👌
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
من با نخستین نگاهِ تو،آغاز شدم؛)🌿
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
قامت|🌱|
به قبله|🕋| بستم، گفتے:
اذان|🔊| نگفتند!
گفتم که قامت تُ|☝️🏻|
قد قامت الصلاة|😍|است
الله اکبر از عشـ💖ـق!
#پریسانظرے
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
پــیتـزای سریع🤤🍕
سـهسوتـه پیـتزا بـپـز🤫🚀
مواد خمیر :
نمک ۱ ق چ🧂
شکر ۱ ق چ
تخم مرغ ۱ عدد🥚
بیکینگ پودر ۱ ق غ
روغن مایع ۱ ق غ
آرد سفید ۱ لیوان
شیر ۱ لیوان🥛
مواد پیتزا :
سس کچاپ🥫
ژامبون، قارچ پخته🍄
فلفل دلمه، آویشن🫑
پنیر پیتزا🧀
#نوش_جآن💕
#به_همین_سادگی
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 داشتیم فوتبال میدیدیم،
بابام یهو گفت این گاو کیه
گذاشتن توو زمین❓😏
مامانبزرگم گفت: حتما نذر کردن
هرکدوم از این تیمها ببره قربونی کنن😀
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 933 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
همسر شهید سید جاسم نوری میگوید:
اخلاق سید جاسم آنقدر خوب بود که هر چه بخواهم برایتان بگویم کم گفته ام. خیلی نسبت به خانواده خوب و مهربان بود. دوست نداشت بیماری ما را ببیند. می گفت من مریض بشوم، اما شما بیمار نشوید. همیشه می گفت هرگز نمی خواهم تو ناراحت و اذیت شوی.
#شهیدگونه_زیستن
#آخر_شهیدت_میکند🦋🍃
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تو شعرِ بودن منی . . .💙
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
مثلا وقتی ی لباااس ک شما خیلی دوستش داری پوشید😍
برو در گوشش بگو👏😁👇
این لباسی ک پوشیدی خــیـــــــــــــــــــــــلی جذابت کرده😜♥ فکــر دِل مــنو نمیکنی 🙈
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🇮🇷𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #شهید_جمهور ••
سفر بخیر و سلامت! خدا به همراهت
کشاندهای دل یک شهر را به همراهت
عبای ساده تو سایه سار مردم بود
برو که سایه آل عبا به همراهت
| #رئیسی_عزیز |
| #سید_خدا |
ء💚
.
.
در ࢪاھِ خدمت شد جآن فـدا
با یـاࢪان ، شهیدِ جمهوࢪ ما
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🇮🇷𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
امام رضا(ع) میفرمودند:
در کنار بردباری و دانش،
#سکوت یکی از نشانهها و
روشهای فهمیدن دین است🌻
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 خدایا این چه غوغایی است اینجا😔
که گوید با شما درد دل ما🖤
﮼𖡼 اماما رفتنت آتش به جان زد❤️🔥
نه تنها جان، که بر روح جهان زد🌍
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1384»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🎁شــعر صبــحگــاهـے امــروزمـون 🤩 :
صبـح اسـت و صبوح است بر ایـن بام برآییم🏕
از ثــور گریزیم و به برج قمـر آییـم 🌙
پیکــار نجـوییـم و ز اغیـاږ نگوییم✋🏻
هـنگام وصال اسـت ،بدان خـوش صور آیـیم🏞💕
[صـبحتـون بہ زیبـایے اشـعار مـولوے :)🌿]
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥀𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
سالها ميگذرد حادثهها ميآید . .
انتظارِ فرج از نیمۀ خرداد کشم :)
▪️رحلت حضرت امامخمیني(ره)
رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوري
اسلامي ایــران، بر شما تسلیـتبـاد🖤.
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🥀𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام جوادالائمه (ع) :
كَیْفَ یُضَیَّعُ مَنِ اللهُ كافِلُهُ، وَكَیْفَ یَنْجُو مَنِ الله طالِبُهُ؟ وَمَنِ انْقَطَعَ إلی غَیْرِاللهِ وَكَّلَهُ!☝️
چگونه گمراه و درمانده خواهد شد كسی كه خداوند سَرپرست و متكفّل اوست ، چطور نجات می یابد كسی كه خداوند طالبش می باشد؟ و هر كه از خدا قطع امید كند و به غیر او پناهنده شود، خداوند او را به همان شخص واگذار می كند!💔
منبع: بحارالأنوار، ح 68، ص 155، ح 69
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
توی دوره خواستگاری،
جواب رد شنیدن، برای دختر و
پسر یکسان نیست
دخترها، بخاطرِ
🌸 روحیهی حساس،
بعد از اینکه طرف مقابل،
موضوع خواستگاری رو
متوقف میکنه،
گاهی،
احساس تقصیر میکنن و
حتی فکر میکنن حتما ایرادی
داشتند که خواستگار
نپسندیده 🍁
اما واقعیت اینه که
سلیقهها و معیارها متفاوتند و
حتی 🔆 ایدهآلترین دخترها هم
لزوماً منطبق با معیارهای
همهی مردم نیستند...
.
👈 روحیه خودت رو با
جملههایی مثل «من زیبا نیستم 🍃»
یا «سطح خانوادهم فلانه...»
تخریب نکن و
به این فکر کن که
شاید صلاحی وجود داشته
🍀 برای ادامهدار نشدن موضوع
توکل کن و
به جای ناراحتی،
یا عجله کردن برای چیزی،
از خدا یه #ازدواج_موفق بخواه . .
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
#تصدقت شوم
الهے #قربانت بروم
در این مدت که مبتلاے
به جدایے از آن #نورچشم عزیز
و قوت قلبـ💚ـم گردیدم
متذکر شما هستم
و صـورت زیـبـایـت🤍
در آیینه قلبم منقوش است...❤️
#امام_خمینی_ره🌷
#بخشےازنامهعاشقانهامامخمینےبههمسرشان
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
20.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
بلــہ کهــ سوپ هــم ،غذاســت😎🍜
پــیاز ۲عدد🧅
رب گوجــہ :۱ق غ🍅
پـوره گـوجه یا رب :۲ق غ
مــرغ:۲تیکه سینه مرغ یا ران🍗
هـویج متوسط نگینی خرد شده:۲ عدد🥕
نمـک و فلفل و زردچوبه🧂
جعفـرے و رشته سوپی🌿
پـوره گوجه دلخواه
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
هزار گل اگرم هست، هر هزار تویی..♥️
#عشق❤️🩹
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
4_5961048688519284582.mp3
5.73M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
رحلت امام خمینی.رض.سیدرضانریمانی🖤روضه.
#رحلت_امام_خمینی_رضوان_الله
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
آمینشود
هرآنچهمیپنداری...🌖
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
📢 از برکات روز دحوالارض
استفاده کنید!
▫️رهبر انقلاب: روز بیستوپنجم این ماه روز #دحوالارض است
که روز بــابرکتـــی است👌🏼
ایّام در ماه ذیقعده که اوّل ماههای حرام است، ایّام و لیالی مبارک و متبرّک و پر از برکات است.
🔺باید از اینها استفاده کرد!
🗓 ۲۵ ذیالقعده، روز #دحوالارض
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوچهلودوم دستگیره در ماشین را کشیدم و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوچهلوسوم
به آستین کت آقاجان چنگ انداختم و گفتم:
نه آقاجان نرو خطرناکه اونا ذین و ایمون ندارن می ترسم بلایی سرتون بیاد
آقاجان آستینش را از دستم بیرون کشید و گفت:
نمیشه که حاجی رو ول کنیم بریم
تو همین جا بمون تا برگردم
از ماشین پیاده شد و گفت:
جایی نری تا برگردم باشه؟
زیر لب چشم گفتم که آقاجان در را بست و رفت.
به مسیر رفتنش نگاه کردم و در حالی که علیرضا را تکان می دادم تا آرام شود اشک ریختم و دعا کردم.
رفتن آقاجان آن قدر طولانی شد که خوابم برد.
با صدای گریه علیرضا از خواب بیدار شدم.
گیج و منگ بودم آن قدر که فراموش کردم کجا هستم و برای چند ثانیه وحشت کردم.
به خودم که آمدم شیشه علیرضا را در دهانش گذاشتم که تازه متوجه نم دار بودن پتوی علیرضا شدم.
از صبح عوضش نکرده بودم و خیس کرده بود.
کلافه گفتم:
آخه مادر الان چه وقت نم زدن بود؟ من چه جوری و کجا الان عوضت کنم؟
خدا را شکر ساک برایش برداشته بودم و یک دست لباس اضافه و یکی دو کهنه همراهم بود.
شیرش را که خورد پیاده شدم و روی صندلی عقب عوضش کردم.
پتویش نجس و خیس بود و نمی شد مجدد دورش بپیچم
با این که هوا به شدت سرد بود و با وجود لباس گرم بازهم به خودم می لرزیدم اما ژاکتم را در آوردم و دور علیرضا پیچیدم و از سرما در خودم فرو رفتم.
دست هایم نجس شد و آبی هم برای شستن دست هایم نداشتم.
حتی نایلونی هم نداشتم تا لباس های نجسش را در آن بپیچم.
در خیابان اطرافم چشم چرخاندم.
آقاجان روبروی یک بقالی پارک کرده بود.
تردید داشتم که پیاده شوم و طلب آب کنم که صدای اذان در گوشم پیچید.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد رحیم پور صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•