eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیمی از سال گذشت و نشدم زائر تو کاش نیم دگرش پر شود از عطر حرم... . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ناخواسته حرفش را قطع میکنم :_نه...قصد ازدواج من با آقاسیاوش کامال عقلانی و منطقی بود... یعنی چطور بگم؟ من فکر میکردم ازدواج با ایشون،از همه نظر بهتره. خب نمیگم هیچ احساسی نبود... یعنی راستش... یه حس ضعیف بچگونه بود،که نمیتونم اسمش رو علاقه بذارم.باور کنین راست میگم سرم را بلند میکنم،لبخند رضاٻت روی لبهای حاج خانم نقش بسته. +:پس کارمون راحت تر شد،بخور دخترم..بخور بغض کرده ام،نمیدانم چرا... کمی از قهوه ام را،همانطور تلخ مینوشم. دوباره نگاهم را به حاج خانم وصله میکنم متوجه سوال چشمانم میشود،فنجان قهوه اش را روی میز میگذارد و میگوید +:ببین دخترم،حدود یک ماه دیگه یه دوره ی آموزشی معماری و دکوراسیون داخلی تو کانادا برگزار میشه. از این دوره واسه شرکت های معتبر و مهندس های معروف دعوتنامه فرستادن. واسه شرکت وحید و سیاوش هم فرستادن. آرام میگویم :_میدونم،عمووحید گفته بود +:این دوره،خیلی مهمه و مدرکی که به شرکت ها و مهندسا میده،در سطح دنیا،معتبره. عموت و سیاوش تصمیم گرفتن،که سیاوش بره. این قضیه مال چهارماه پیشه. این دوره،نه فقط واسه سیاوش که واسه وحید و شرکتشون هم خیلی مفیده. این ها را هم میدانم. +:سیاوش داشت آماده ی رفتن میشد که یه دفعه.... ببین تا دوهفته،سیاوش باید مدارکش تحویل بده... وگرنه اسمش خط میخوره. :_خـــب چه کاری از من ساخته است؟ +:سیاوش به هوای تو مونده ایران... هرچقدر من و وحید بهش میگیم گوش نمیده... دیروز به من گفت که دیگه قید دوره و مدرک رو زده... باید بمونه ایران... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی جان،ببین حالا که پدر و مادر تو اینقدر مخالفن،تو هم که خب خودت گفتی سیاوش رو دوست نداری،این دوره هم که واقعا مهمه...در ثانی دخترعمه ی سیاوش هم به پای سیاوش مونده و همه ی خواستگاراش رو رد می کنه..ببین دخترم،بیا و در حق من دختری کن،آب پاکی رو بریز رو دست پسر من... من سیاوش رو میشناسم،از بچگی همه ی انتخاباش یه دونه بود. به عنوان دوست،یا وحید یا هیچکس.. واسه شغلش یا معماری یا هیچ چی واسه همسرم که... فقط تو میتونی اونو از این مخمصه نجات بدی... به هرحال خودت پدر و مادرت رو میشناسی،ممکنه رضایت بدن به این وصلت ؟؟؟ سرم را تکان میدهم... محال است! حرف های عمووحید در سرم میپیچد... وقتی از دوره برایم میگفت و چشمانش برق شادی میگرفت: قرار شده من بمونم و بالا سر کارا باشم،سیاوش بره. مدرکش خیلی مهمه نیکی... هم از نظر اقتصادی هم اینکه بین رقبا، شرکت ما معتبرتر میشه... این واسه آینده ی کاری مون خیلی مهمه. :_حاج خانم من قبال به پسرتون جواب منفی رو دادم... ایشون قبول نکردن نمیدانم چرا،ولی سیاوش را پسر حاج خانم خطاب کردم ... +:میدونم دخترم... ولی خودت یه کاریش بکن... فقط از دست تو برمیاد...فقط تو میتونی دخترم... فقط تو... نگاهی به فنجان نیم پر میاندازم... چه روزی ! پر از قهوه های تلخ! سر تکان میدهم. نمیدانم دلم برای استیصال حاج خانم میسوزد،یا برای بلاتکلیفی سیاوش... در هرحال من میدانستم،خودم را برای چنین روزی آماده کرده بودم... بلند میشوم. :_ممنون از پذیرایی تون حاج خانم...نگران اون قضیه هم نباشین... من حلش میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
🍳 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . إِنْ تَعُـدُّوا نِعْـمَةَ اللَّهِ لَا تُحْـصُوهَا ۗ إِنَّ اللَّهَ لَـغَـفُورٌ رَحِــيـمٌ 💕😍 و اگـر بخواهید ڪـہ نعمت‌های خدا را شـماره ڪـنید هـرگز نتـوانید ڪـہ خـدا در حق بندگان بسـیار آمـرزنده و مـهربان است ...💛🌱😇 سـوره نحـل _ آیہ ۱۸ . 𓂃صبح‌رو‌عاشقانه‌بخیرکن𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🍳 ⏝
💛 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . «اَكْرِمُوا اَوْلادَكُمْ وَ اَحْسِنُوا آدابَكُمْ» رسول اكرم(ص) فرمود: به فرزندان خود احترام كنيد و با آداب و روش پسنديده با آن‌ها معاشرت نماييد.🫀 منبع:بحار الانوار، ج 23، ص 114✍ . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مرا جـــ💓ــان آن زمان باشد که جـانــ💕ــان من باشے 💚 💐 . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 میخواستم برم جایی کار اداری داشتم، راننده اسنپ زنگ‌ زد گفت: تو موقعیتم قربان☺️ گفتم: تا من دستور ندادم شلیک نکن👮‍♂🔫 چندتا فحش نثارم کرد و قطع کرد بی جنبه😂 𓈒 1028 𓈒 "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین. 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃پاتوق‌مجردے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🥤 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دلبرر☺️ ↜تُـ♡ـو↝🫧 عَطـرِ کدام خوشـبوترین گلِ جهـانی 🌹 که هـر جا می نویسَـمت🫧 شُـکوفه میدهـی!🍃✨ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌ . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خدایا من رو خرج کاری کن که مرا بخاطرش آفریدی(:♥️ . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 💯خانمها با گفتن «من در کنار تو آرامش می یابم» یا «خیلی خوشحالم که می توانم به تو تکیه کنم» 🍃💞 مرد را سرشار از عشق و محبت کنند و او را بیش از پیش، به خود علاقه مند سازند. . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . هر وقت آمدم به صحن و سرات، دیدم👀 هر گوشه حرم داشت تسکین برای غمها😌 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . حاج خانم به گرمی دستم را میفشارد +:ممنون دخترم...ممنون ... امیدوارم همیشه خوشبخت باشی :_با اجازه تون... از کافه بیرون میزنم. هوا رو به تاریکی میزند. دکمه های پالتویم را میبندم و راه خانه را در پیش میگیرم... باید فکر کنم. به همه چیز... به پدربزرگ،عمووحید،سیاوش...دخترعمه اش... او هم مثل من گناهی ندارد... نیاز به راه رفتن دارم،به گز کردن پیاده روها تا خانه. 🍃 کلید را داخل کیف میاندازم و وارد خانه میشوم. اوضاع خانه،به نظر روبه راه نمیآید. صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید. به طرف سالن کشیده میشوم عمو رنگ به رو ندارد،با موبایل حرف میزند،منتهی انگلیسی... بابا دست به کمر زده و گاهی چیزی به عمو میگوید مامان نگران چشم به عمو دوخته... خودم را به نزدیک ترینشان میرسانم:مامان دستم را روی بازویش میگذارم :_چی شده مامان؟ مامان برمیگردد و سرسری نگاهی به من میاندازد +:حال پدربزرگ خوب نیست شوکه میشوم. مامان،ناگهان انگار متوجه چیزی شده به طرفم برمیگردد و فریاد میزند +:نیکـــــی سکوت کل خانه را میگیرد. عمو و بابا به طرفمان برمیگردند. نمیدانم چرا،اما عمو رنگش بیشتر میپرد. نگاه متعجبم را به هرسه ی آن ها میدوزم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عمو لب میزند :چادر... ناخودآگاه دست روی سرم میگذارم... با چادر وارد خانه شده ام... آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم... عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روی گوشش میگذارد.. همچنان سکوت پابرجاست. نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من... عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد :_خداروشکر......برگشت.... بابا نفس راحت میکشد.. عمو خم میشود،روی زمین میافتد و سجده ی شکر به جا میآورد. از خوشحالی اش،لبخندی روی لبم مینشیند من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است... صدای بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاک فراموش کرده بودم... :_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردی با آبروی ما بازی کنی؟ لحنش خشمگین است،میترسم... عمو بلند میشود :مسعود... الآن حالت خوب نیست بذار بعدا حرف میزنیم... سرم را پایین میاندازم. شیشه ی بغضم میشکند و هزار تکه میشود، تکه ی نوک تیزش هم،خنجر میشود و در قلبم فرو میرود . لب هایم میلرزند و اشکم سرازیر میشود. بابا میخواهد به طرفم بیاید که عمو جلویش را میگیرد :_ولم کن وحید... اشک هایم را با دست میگیرم،میشوم نیکی عصیانگر شانزده ساله... دختری که کافی بود کسی ابروی بالای چشمش را نشانه رود و نازک تر از برگ لطیف گل،نثارش کند. میشوم نیمه ی دیگرم که چند سالیست فراموشش کرده بودم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ⊰📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➺•🌸•⃟🎊• 【 】 - چه نیازیست به اعجاز؛ نگاهت کافیست - تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد ! ♥️ ◞هَــرجــا ڪہ تــو رؤیَـت بِـشَـوے ، عِـیـد هَـمـان جــاســت !◟ Eitaa.com/asheghaneh_halal ➺•🌸•⃟🎊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . * مراد از وحدت چیه❔🌱 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰🌸 | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1494 𓈒 . 𓂃شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌙 ⏝
💛 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . «بِرُّ الوالِدَینِ أکبَرُ فَریضَةٍ» امیر المؤمنین علی(ع) فرمود: بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.❤️ منبع:میزان الحکمة، ج 10، ص 709✍ . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ اتفاق ‏هایی هستند🌱 که زندگی ‏ات را دوباره می‏ سازند! حادثه ‏ای به نام 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧔🏻‍♂ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 مهمون اومده بود خونمون؛ بابام داشت گز تعارف میکرد به مهمون☺️ طرف گفت ممنون یکی خوردم🙈😋 بابام‌ گفت دوتا خوردی ولی بازم بردار دیگه نیومدن خونمون 😂😂🤣 𓈒 1029 𓈒 "شما و باباتون" رو بفرستین. 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃اینجاباباهامیدون‌دارهستند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧔🏻‍♂ ⏝
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• روایت همسر محترم شهید : در این سال ها که سوریه و لبنان بودیم با سرداران بزرگی از محور مقاومت آشنا شدیم. یکی از این سرداران شهید سید مصطفی بدرالدین معروف به سید ذوالفقار بود که به عبارتی خانواده ای بزرگ و جهادی دارد. او برادر خانم شهید بزرگ حاج عماد مغنیه نیز بود. سید ذوالفقار علاقه زیادی به سید رضی داشت و سعی می کرد هرگاه به سوریه می آید حتما با هم ملاقاتی کنند. چند ماه پیش از شهادت ذوالفقار او بارها تلاش می کند تا شهید موسوی را ببیند اما هر بار مسئله ای پیش می آید و این دیدار میسر نمی شود. تا اینکه وقتی هم را در ماشین می بینند، ذوالفقار به سید رضی می گویید: «ابن عم! (چون هر دو سید بودند، شهید بدرالدین او را پسر عمو صدا می زد) من در حق تو چه کردم که چند ماه است می‌آیم ولی نمی‌توانم تو را ببینم!» هر دو می زنند زیر گریه و سید رضی می گوید: کم‌سعادتی از من است، برنامه من جور نمی‌شود که شما را ببینم! شهید موسوی پس از شهادت ذوالفقار بارها می‌گفت: این جمله و صدای او در گوش من مانده است.  ♥➣ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . الهی که امام رئوف به قلب هامون قوت بده🕊 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خانوم گل 🌸 تـو دورهمی هاتون اگـه دیدید.. یه آقـایـی داره یـه کـار خوبـی انجام میـده،هرگز این جمله رو 👇 «یاد بگیر😒» به همسرتون نگید❌حتی به شوخی⛔ اون دوست داره همیشه تنها قهرمان زندگی شما باشه😍 با این جمله نابودش میکنید😑 ❌مقایسه ممنوع❌ . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . میشوم همان نیکی تندخو که با دستان خودم دفنش کرده بودم... +:بابا از این به بعد من همینم... من این شکلی ام... مامان جلو میآید:مگه دست خودته... اگه این شکلی دوست داری باشی دیگه حق نداری از خونه بیرون بری... +:نه مامان...من این شکلیام چون.... بابا کلامم را قطع میکند :_چهارسال پیش گفتم دور چادرو خط بکش یادته؟ مامان میگوید:درش بیار... نیکی درش بیار... بدون فکر،از دهنم میپرد +:ولی من شرط بابا رو قبول کردم... دوباره سکوت میشود سرم را پایین میاندازم،ناراحت نیستم از گفتنش... شاید اینطور بهتر باشد،به نفع همه... تمام مسیر را،فقط فکر کردم... عمو با غیظ میپرسد:چی؟؟؟ +:من....قبول میکنم که با مسیح ازدواج کنم صدایی از پشت سرم میآید،حس میکنم قلبم متوقف شده... :_سلام یعنی آنقدر دیوانه شده ام که صدایش را... سریع برمیگردم،پشت سرم ایستاده، با همان لباس های صبح؛ با همان چشم ها باز هم بدون احساس،سرد و بیروح... حس میکنم هم الآن است که قالب تهی کنم.. دوباره صدایش میآید:عمو جان،ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم به طرفم برمیگردد،الآن است که روح از بدنم پرواز کند... برای چه آمده؟ آمده که چه بگوید؟؟ مسیح دست در جیب میکند و موبایلم را به طرفم میگیرد،کلام گرمش تعجبم را هزار برابر میکند و لبخند عجیبش کنج لب هایش و نگاهی که یادآور سرمای زمستان است... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_صبح که با هم بودیم،گوشیت رو پیش من جا گذاشتی... آب دهانم را قورت میدهم و به زحمت موبایل را از دستش میگیرم... صبح که با هم بودیم؟؟این آدم با قصد و غرض آمده... همان لحظه صفحه ی موبایل روشن میشود، اس ام اس از طرف او!!! ناخواسته نگاهش میکنم، چشمان او به باباست،اما لبخندش کمی عمیق میشود. "بازی رو خراب نکن" سرم را بلند میکنم. نگاه عمو،عصبی است و بین من و مسیح در تلاطم. بابا،خوشحال به نظر میرسد و لبخند رضایت روی لب هایش نشسته... مامان هم درست مثل بابا،فقط گاهی نگاه های معنادار به من میکند و میخندد.. با خجالت سرم را پایین می اندازم. بابا جلو میآید:بیا مسیح جان،بشین... :_نه عموجان،با اجازتون من برم بابا میخندد:ای بابا تازه اومدی... کجا میخوای بری؟ :_وقت زیاده حالا.. خدمت میرسیم... بابا گرم و محکم با او دست میدهد: خیلی خوشحالم که اومدی..خیلی :_منم همینطور... خب عمومسعود،عمووحید،زنعموجون اگه اجازه بدین من دیگه مرخص بشم... مامان میگوید:خوش اومدی پسرم..خوش اومدی پسرم!!!! یادم نمیآید مامان من را دخترم خطاب کرده باشد.. صدایش باز میآید:خانم اگه امری نیست من برم؟ چند لحظه سکوت برقرار میشود. سرم را بلند میکنم... نگاه خشنود مامان و بابا به من است و مسیح،من را نگاه میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . * خاطره گویی طنز آقای اصغر نقی زاده رزمنده و بازیگر فیلم‌های دفاع مقدس در حضور رهبر انقلاب❤️🌱 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰🌸 | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1495 𓈒 . 𓂃شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌙 ⏝