eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩💞𓆪• . . •• •• سرم را بالا میآورم. +:گفت بهش وقت بدم تا کاراش رو سامون بده... :_خب.... دوباره سرم را پایین میاندازم +:برا امرخیر خدمت برسن... فاطمه از شوق جیغ میکشد و بغلم میکند.. :_وایییی دیدی گفتم...پس اینقدرا هم دست رو دست نذاشته...واییییی،الهی قربون اون لپای اناریت بشم،خجالتی من.... بغلش میکنم و میخندم. نمیدانم چرا،میان این همه حس خوب،ناگهان خنده از لب هایم میپرد.... حسی،درون مغزم جولان میدهد: (نکند دیر شود).... فاطمه،یک قاشق پر از بستنی شکلاتی داخل دهانش میگذارد. نگاهش میکنم. :_خوشمزه است؟ با دستمال دور دهانش را پاک میکند و میگوید +:مگه کاکائوی بدمزه هم داریم؟ :_فاطمه،وسط زمستون داریم بستنی میخوریم. آلاسکا نشیم یه وقت؟ +:نه بابا نترس کمی بستنی وانیلی در دهانم میگذارم. +:آها راستی نیکی،از دو هفته پیش که خونه تون بودم،فلش فرشته که دست من بود، گم شده. اگه زحمت نیست گوشه،کنار اتاقت یه نگاه بنداز..شاید اونجا باشه :_چشم لبخند مهربانش را به صورتم میپاشد +:بی بلا ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• روی زمین زانو میزنم،گوشه ی روتختی را بالا میدهم و زیر تخت را نگاه میکنم. عروسک کوچک روی فلش ،خودنمایی میکند. دست میاندازم و درش میآورم. شماره ی فاطمه را میگیرم. بعد از سه بوق جوابمـ را میدهد. :_جانم نیکی؟ +:سلام فاطمه،خوبی؟ :_سلام،قربونت تو خوبی؟ +:شکر خدا،ممنون،فاطمه فلش دخترخاله ات رو پیدا کردم. :_راس میگی؟وای دستت درد نکنه +:خواهش میکنم. :_نمیدونی فرشته چقدر این فلشو... صدای پچ پچ و زمزمه،پشت در اتاقم باعث میشود حواسم پرت شود. :_الو؟الو نیکی صدامو داری؟ +:فاطمه من باید برم،فردا بعدازظهر همون کافی شاپ باشه؟ متوجه التهاب صدایم میشود :_باشه،برو به کارت برس،بازم ممنون و خداحافظی موبایل را قطع میکنم و روی پنجه ی پا چند قدم به در نزدیک میشوم. صدای مامان و بابا را تشخیص میدهم. مامان میگوید :_پیش خودش چی فکر کرده آخه؟یعنی نیکی خبر داشته؟ +:نمیدونم،باید باهاش حرف بزنم. :_مسعود،جدی باهاش برخورد کن صدای قدم هایشان به طرف در میآید. به سرعت روی صندلی مینشینم و کتابی را روی پاهایم باز میکنم. دستم را داخل موهایم میکنم و کمی مرتبشان میکنم. چند تقه به در میخورد. خودم را جمع و جور میکنم :_بفرمایید ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• در باز میشود و بابا در آستانه ی در،ظاهر. به احترامش بلند میشوم. +:سلام بابا سر تکان میدهد،با دست اشاره میکند که بنشینم و در را پشت سرش میبندد. مامان همراهش نیست،جدی تر از همیشه است و این برای من نگران کننده است. روی تخت مینشیند. کتاب را میبندم و نگران چشم به لب های بابا میدوزم. دستش را روی صورتش میکشد و نگاهم میکند. :_این پسره امروز اومده بود کارخونه متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال. ادامه میدهد :_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاری میکرد. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم +:کی؟دانیـ... :_این پسره،دوست وحیــــد قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته چشمم را میبندم. آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم. :_میگفت تو خبر نداری راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول بکشد. +:من....نمیدونستم بابا.. زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند. :_پسره ی بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم... آرام صدایش میزنم +:بابا؟ سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند :_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی بلند میشود و به طرف در میرود . بلند میشوم و با اضطراب میپرسم... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🌙𓆪• . •• •• * حسین چراغ هدایت است...🚩 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🚩 | •📲 بازنشر: •🖇 «1465» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صـبحتون بــہ شیرینـےِ عـسل 🍯🍫🌸 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• تا جـ❣ـان به تنم باشد یادت به سرم باشد تا سر ندهم بر باد هرگز نروے از یاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💕 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• قـلق ڪـش‌دار شدن حلـیم🤩✌️🏻 مواد لازم : بلغـور گندم نیم کیلو🌾 گوشـت گوسفندے ۲۵۰ گرم🥩 نمڪــ یک ق غ🧂 آب زیاااااد ۲ تا بـرگ بو☘ چـوب دارچين پـياز يڪــ عدد🧅 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 ‏ولی من تو خاله بازی های دوران بچگی هم شوهر نداشتم😢 یا ماموریت بود یا مرده بود://😀 . •📨• • 1004 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• جمله‌ای خیلی مهم و تاثیر گذار👏 در روابط زندگی مشترک👩‍❤️‍👨 تا حرف همسرتان تمام نشده و نقطه سر خط نگذاشته، حرف نزنید🤐❌ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• روزِ سی‌ و نهم چله زیارت عاشورا! . . 𓆩پنجرهِ‌فولادِرضابراتِ‌کربَلامیدھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوسی در باز میشود و بابا در آستانه ی در،ظاهر. به احت
•𓆩💞𓆪• . . •• •• +:شما چی گفتین بابا؟ به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است. :_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست ناخودآگاه دست روی صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روی صورت من فرود آمده.. :_من نعش تو رم رو شونه ی اون نمیذارم. از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدی یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد. روی زمین سقوط می کنم. بابا،جنازه ی من را هم روی دوش سیاوش نخواهد گذاشت،میدانستم... ★ چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم. چند پله با زمین فاصله دارم که صدای نسبتا بلند و عصبی بابا را از اتاق کارش ميشنوم. مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند. :_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این همه اصرار نکن...نمی خوام بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم . محمود؟عمومحمود؟ گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتری دستگیرم شود. قبل از اینکه چیزی بشنوم،منیر برابرم ظاهر میشود . نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندی میکنم و دستم را روی قفسه ی سینه ام میگذارم. :_ترسیدم منیر +:ببخشید خانم یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما برای باباست. خودم را جمع و جور میکنم،برای اینکه اوضاع عادی جلوه کند،میپرسم :_مامان کجاست؟ +:رفتن آرایشگاه :_منم میرم بیرون،کار نداری؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•