eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ میگم پس معلومه تفسیر شما از معمولی با اونچه من میگم متفاوته! ‌
‌ گفت خونه‌ی معمولی از نظر من یعنی خونه‌ای در طبقه‌اول اونم تو فلان نقطه شهر ‌
‌ که خب اجاره‌ی جایی که اون مشخص کرد از کل حقوق اون پسر هم بیشتر بود و اون دخترم نمیتونست در جایی که پسر قصد داشت خونه بگیره زندگی کنه ‌
‌ تا اینجای کار قاعده‌ی اول که: جزئی کردن معیار‌ها بود رو گفتیم ان‌شاالله فردا راجب مورد بعد یعنی واقعی کردن معیار‌ها حرف میزنیم اما قبلش.. ‌
‌ لطفا لطفا اگه دارید همراهی میکنید و قدم به قدم جلو میاید این مطالب رو یجا یادداشت برداری کنید😇✍🏻 ‌
‌ در آخرم نقدی نظری بود به گوشم😍👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17257944831170
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• بُگسَلم ز خویش و از تو نگسلم .. 🤍 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خانوم گل🌸 اینو بدون اگه همیشه به ایرادهایی همسرتون فكر کنید😬 هر روز بیشتر ازش دلسرد می‌شید🤷‍♀ و اونم ازتون دور میشه🤦‍♀ اما اگه هر روز به 👇 نقاط مثبتش(خوبیهاش♥) فکر کنید✔️ اونوقته ک هر روز بیشتر و بیشتر برا همدیگه عزیـــز میشد👏😍 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• امـام جواد(ع) فرمودند: زمین میان دو کوه طوس، مشتی از خاک است که هرکس در آن گـام نهد، در روز قیـامت، از آتـش در امان می‌ماند 🌸🍃 📷 ج.بهنام . . 𓆩پنجرهِ‌فولادِرضابراتِ‌کربَلامیدھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪
💕⃟🛵 •• •• . . - ازش‌پرسیدم: حاجی از کِی فهمیدی عاشقِ من شدی؟! + خندید و گفت: مگه من عاشقت!؟ - چشم غره رفتم بهش و ابروهامو دادم بالا و گفتم: نیستی ینی؟! + بلند تر خندید و گفت: مگه گفتم عاشقت نیستم!؟😐 - محکم زدم به بازوش؛ + گفت: یادم‌نمیاد کِی عاشقت شد؛ فقط یادمه که شبا از فکرت خواب نداشتم؛ روزا هم از فکرت حواس❤️ ○ کپے!؟ - تنها‌باذڪرآیدی‌منبع‌،موردرضایت‌است☺️ ‹ 💌 ›↝ ‹ 🤫 ›↝ . . ‌◞مرا وصلھ بزن بھ سمتِ چـ♡‌ـپِ پیرهنت⇩◟‌ Eitaa.com/asheghaneh_halal 💕⃟🛵
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوشصت‌ودو :_خیلی خب بابا... هیچی..حرفات رو بهش زدم..
•𓆩💞𓆪• . . •• •• در حالیکه تند از پله ها پایین میروم،موهایم را میبندم و شال را سرم میکنم . در خانه باز است و حیاط دیده میشود.. بابا جلو رفته و بلند با سیاوش حرف میزند. حواسم پرت میشود،پایم پیچ میخورد و از پله ی دوم میخورم زمین. آخ بلندی میگویم.. مچ پایم را در دست میگیرم و کمی فشارش میدهم. سرم را کمی بلند میکنم. بابا یقه ی سیاوش را میگیرد. سریع از جا میپرم... درد را فراموش میکنم و به طرف حیاط میدوم. بابا،سیاوش را به دیوار میکوبد.. :_پسر بهت مؤدبانه گفتم دست از سر زندگیم بردار..فکر نمی کنی ما آبرو داریم؟ عمو جلو میرود تا جدایشان کند... +:مسعـــود،به خودت مسلط باش دسته گل،روی زمین افتاده و گل هایش زیر پا له شده.. مینالم:بـــــابـــــا هرسه متوجه من میشوند. بابا یقه ی پیراهن سیاوش را رها میکند. جای چنگ بابا روی پیراهن سیاوش،چروک شده... بابا چند قدم دور میشود. سیاوش سرش را پایین میاندازد... بابا برمیگردد،انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید به طرف سیاوش میگیرد :_دیگه این اطراف نبینمت... به طرف من میآید :_نیکی...بریم تو عمو دستی به پیراهن سیاوش میکشد. سرم را پایین میاندازم و شرمنده،به دنبال بابا کشیده میشوم... بابا عرض سالن را با قدم هایش میپیماید و هر از گاه،دست به موهایش میکشد..عادت زمان هایی که عصبانیست... ورودی سالن میایستم و چشم به زمین میدوزم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• عمو کلافه وارد سالن میشود و کنار من میایستد :_مسعــــود این چه کاری بود کردی؟ لحن عمو جدی است و کمی نگرانم میکند. بابا به طرفش برمیگردد،اما روی صحبتش با من است +:الآن وقت حواب دادنه نیکی...یا ما یا این پسره؟ هول میشوم... من چرا باید در این دوراهی قرار بگیرم؟ خدایا،میشود بیدارم کنی؟این کابوس جانم را میبلعد... با سر انگشتانم بازی میکنم:بابا...بابا من..... عمو جلو میرود :_داداش.... بابا کلافه چشم هایش را میبندد +:وحید دخالت نکن...نیکی...جواب من یه کلمه است.. حاضری برای همیشه من و مادرت رو فراموش کنی و زن این پسره بشی؟ سریع و ناخودآگاه میگویم:نــــــه کلامم قاطع و بَُّرنده است.. آنقدر که خودم متعجب چند لحظه مات میمانم... بابا نفس راحتی میکشد و روی نزدیک ترین مبل میافتد... اشک هایم جاری میشود... چه معامله ی سختی... بابا به طرف عمو برمیگردد +:شنیدی وحید؟؟اینم جواب نیکی... عمو دوباره جدی میشود :_کاری به جواب نیکی ندارم..فقط به من بگو جرم سیاوش چیه ؟ اینکه به نیکی علاقه داره؟. من میگم چرا حرمت هارو شکستی؟؟ سیاوش تنها دوست منه.. شریک منه...مادرش حق مادری گردن من داره... تو همیشه از مهمونت اینجوری پذیرایی میکنی؟ علت ناراحتی عمو را درک میکنم... بابا بلند میشود و به طرف عمو میرود +:این پسره مهمون نیست...بختکه..افتاده رو زندگیم و داره نابودش میکنه.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•