زنیآمدهبودکہپسرسومشرا،
راهیجبهہکند😃
خبرنگارگفت: ناراحتنیستید🤔
زنگفت:خیلیناراحتم😔
خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان شهید شدهان😲چرا رضایتدادیدسومیهم برود!؟🧐
زن گفت: "ناراحتم چون پسر دیگریندارم کہ بہ جبهہبفرستم🥺"
خبرنگارمنقلبشد...😳
آن زن،مادر۳شهید خالقیپور🌹
وآن خبرنگار....
شهید آوینی بود😢
#تلنگرانه
#شهیدانه
#حتماًبخوانید
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
قبل از عملیات بود ...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم📞
به همرزمامون خبر بدیم ...
ڪه تڪفیریا نفهمن ...
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍
بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... بدونید دهنم سرویس شده ..... 😂😂😐
#شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#خاطراتشهدا🌹
#یادشباصلوات💛
#طنزجبهه🌼
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
میگفت؛
مھمترینکشفےکهیڪانسانمیتونہ
درزندگیشداشتهباشہ؛کشفِمحبتِ
امامحسینعلیهالسلامدردلشاست😍🥺
#تلنگرانه
#یااباعبدالله
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🌹یڪی دیگر از دوستان شهید ڪمی دورتر از مرتضی به تابوت شهید خیره شده است. اشڪ چشمانش قطع نمیشود و وقتی از او درباره مرتضی سوال میڪنیم او را به "یاس" تشبیه میکند و میگوید: "هر شهیدی را به چیزی تشبیه میڪنند به نظرم مرتضی مثل یاس در سختی و مظلومیت بود. بسیار انسان معتقد، مومن و اهل کرمی بود برای همین هم در آغاز ماه خدا شهید شد."🌹
#شهیدحاجمرتضیمسیبزاده❤️
#ویژگیهایاخلاقیشهید🌹
#خاطراتشهدا🧡
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
من به آقای رئیسی رای می دهم چون
مادرش او را به *" مهرِ علی، زاده"* است. اهل مشهد و امام *" رضایی"* است و در نزدِ رهبرم جایگاه *" جلیلی"* دارد؛ او رئیس قوّه قضائیه و فرزندانش *" قاضی زاده"* هستند و اینکه بیش از *" زاکانی"* برای آبادانی ایران *" همتی"* بلند دارد.🌷
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپکوتاه
#کلامبزرگان
#استادعالی
💢از یه لقمه ی حرام بگذر❗️
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
وصیـتمـنبهملـتشریفایـرانآناست
ڪهدرتمـامانتـخاباتدرصحنهباشند...☝️🏽°
چہبساعدمحضوروَمسامحهگناهۍباشد،
ڪهدررأسگنـاهانڪبیرهاسـت...!🔥°
#امام_خمینے🌱
#انتخابات1400
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
#چادراݩہ🌸
.
خـدایا...
از تو میخواهمـ✋🏻
چادر مرا آنچنان با
چادر خاڪے جدهے ساداتــ💚🍃
پیوند زنے ڪھ
اگر جان از تنم رود
چادر از سرم نرود...😇
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
معرفیشهیدجوادکوهساری👇🏻
🔸نام :جواد
🔹نام خانوادگی: کوهساری
🔸تاریخ تولد : 1364/11/10
🔹محل تولد : مشهد
🔸تاریخ شهادت : 1394/04/26
🔹محل شهادت : فلوجه - عراق
🔸وضعیت تاهل : مجرد
🔹محل مزار شهید : مشهد – بهشت رضا (ع)
#شهیدجوادکوهساری
#زندگینامهشهدا
#شهید
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
جواد در سال ۱۳۶۴ در مشهد به دنیا آمد.👶 مثل همه کودکان به مدرسه رفت و به تحصیل علم همت گماشت، از ۱۷ سالگی عضو فعال بسیج بود. به ولایت علاقه بسیاری داشت، آنقدر گوش به فرمان رهبر معظم انقلاب 😍بود که دو سه سالی میشد با دوستانش به مناطق جنگی، جمکران، و حرم امام خمینی(ره) میرفت.
گاهی به آسایشگاه جانبازان🧑🦽 امام خمینی(ره) در پارک ملت🏞 نیز سرمیزد؛ جانبازان را حمام🛁 میبرد.
جواد خادم افتخاری امام رضا(ع) بود.😊 علاقه زیادی هم به گلزار شهدای طرقبه داشت و هر زمان که وقت داشت به زیارت مزار شهدا می رفت.
بعد از اخذ مدرک دیپلم و اتمام سربازی در پروژه قطار شهری 🚈مشهد استخدام شد. حسابدار بود و در رشته حقوق نیز مشغول تحصیل؛ البته قبل از آن مدرک کارشناسی حسابداری را گرفته بود
#شهیدجوادکوهساری
#زندگینامهشهدا
#شهید
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
آقامصطفی عارفی بعد از شهادت 💔جواد تعریف می کرد:« به محض این که به عراق رسیدیم جواد خیلی زود در شرایط جنگ و جهاد قرار گرفت. او انگار نمی خواست در احساس تکلیفی که بر دوش خودش می دیده لحظه ای درنگ کند. پس از ورودمان به منطقه به او گفتند که ما مجبوریم از جاده ای که در تیررس داعشی هاست پیشروی کنیم و بقیه زمین ها پر از مین است. جواد بدون معطلی دست به کار می شود و با وظیفه ای که برای پاکسازی منطقه از مین ها به عهده اش می گذارند، مشغول کار می شود.بعد از انجام کار مسیر چک می شود که حتی کمترین خطری جان مدافعان حرم را تهدید نکند و بعد از آن به فرماندهان و مدافعان حرم اطمینان می دهند که مسیر از مین ها پاکسازی شده است.
#شهیدجوادکوهساری
#خاطراتشهدا
#شهید
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
خیلی دوست داشت در زمره ی مدافعان حرم به جنگ تکفیری ها برود. اما والدینش راضی نبودند. 😔یک سال طول کشید تا آن ها را راضی کند. خانواده اش دوست داشتند او ازدواج کند،🎊 اما جواد گفت: من این جا باشم و وهابیت که دشمن اسلام است بخواهد به حرم اربابم اباعبدالله الحسین(ع) بی حرمتی کند.
اولین بار که به عراق🇮🇶 سفر کرد بعد از رسیدن به نجف به زیارت امام علی(ع) رفت ولی موفق نشد 😭حرم و بارگاه اباعبدالله(ع) را زیارت نماید. 😔با این که همیشه آرزو 😍داشت زایر کربلا باشد برای انجام ماموریت به فلوجه رفت و در بیست و ششم تیر ماه سال 1393 در سن 29 سالگی در اطراف فلوجه بر اثر برخورد با تله انفجاری تکه تکه شد😭 و جان به جان آفرین تسلیم کرد. 💔
پیکرش را پس از تشییع در کربلا به ایران انتقال دادند
#شهیدجوادکوهساری
#زندگینامهشهدا
#شهید
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
دنيا گذرگاهي بيش نيست، وآخرت كتابي است كه انسان در جهان به دست خود مينويسد، آخرت روزي است كه انسان با دو دست خود آنچه را از پيش ساخته و فرستاده با دو چشم خود ميبيند، و اگر او چيزي نساخته و با دست خالي برود در آنجا به دست او چيزي نخواهند داد. پس، چه بهتر كه در مسيري گام برداريد و عملكردهايتان طوري منطبق بر مسيرتان باشد كه بتوانيد محصول كار خويش را هر چه پربارتر در آخرت درو نماييد
#شهیدغفورصمدپور🌹
#حتماًبخوانید👌🏻
#کلامشهدا😍
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
راز شهیدی که امام حسین جمجمه اش را برد کربلا
قبل از عملیات بدر غلامرضا جلو منو مادرش بدنش را برهنه کردو گفت :نگاه کنید. دیگر این جسم را نخواهید دید.همانطور شد و در عملیات بدر مفقود گردید .دوازده سال در
انتظار بودم و با هرزنگ به سمت در میدویدم تا اگر برگشته باشد اولین کسی باشم که او را میبینم.تا اینکه یک روز خبر بازگشت او را دادند. فقط یک جمجمه از شهید برگشته بود که مادرش از طریق دندان فرزند را شناخت. در نزد ما رسم است که بعد از دفن، سه روز قبر بصورت خاکی باشد.. . شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر
قبر کردند . گفتم چکار میکنید؟ گفتند مامور هستیم او را به کربلا ببریم. گفتم من دوازده سال منتظر بودم، چرا او را آوردید؟. گفتند ماموریت داریم. . و یک مرد نورانی را نشان من دادند..عرض کردم :آقا این فرزند من است.. فرمود : باید به کربلا برود او را آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم .. یکباره از خواب بیدار شدم. با هماهنگی و
اجازه نبش قبر صورت گرفت، اما خبری از جمجمه غلامرضا نبود و شهید به کربلا منتقل شده بود و او در جرگه عاشورائیان در کربلا ماوا گردید
یادشهداباصلوات
#شهید
#شهیدیکهامامحسینجمجمهشراکربلابرد
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
این شهید بزرگوار مستجاب دعوه هست و سریع حاجت میده. مزار این شهید نازنین را مقام معظم رهبری طبق گفته ها ۵بار زیارت کردند.
حتی گفته میشه حضرت آقا در سفر استانی خود به کرمان نیمه شب ها مزار شهید را زیارت میکردند
این قطعه خاک از هزاران کیلومتر و از شهرهای شمالی و غربی ایران زائر داشته و محال ممکن هست کسی دست خالی از سر قبر مبارک شهید عبدالمهدی مغفوری بلند بشه اتفاقی عجیب:
پس از شهادت حاج عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای ۴ پیکر پاکش را برای تشیع به کرمان آورده بودند
خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند.
مادر خانم حاج عبدالمهدی میگفت:وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم،با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سوره مبارکه کوثر مترنم است.
و من بیاختیار این جمله در ذهنم نقش میبندد که هان ای شهیدان.با خدا شبها چه گفتید؟
جان علی با حضرت زهرا(ص) چه گفتید؟
پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطرهای شگفت دارد:
وقتی میخواستیم او را که به برکت زندگی سراسر مجاهدهاش شهد وصال نوشیده بود به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم،که به یکباره منقلبمان کرد. وقتی پیکر شهید را در قبر میگذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم.
راوی:حجت الاسلام محمدحسین مغفوری،لشکر۴۱ ثارالله
تا اینکه من دچار بیماری سختی شدم و پزشکان از بهبودی من قطع امید کردند یک روز حاج مهدی با یک دسته گل سرخ به عیادتم آمد وقتی نظر پزشکان را به او گفتم اشک در چشمانم حلقه زد پس لیوانی را برداشت آن را تا نیمه آب کرد و چیزی زیر لب خواند و به آب داخل لیوان دمید پارچه سبزی را از جیب پیراهنش درآورد و با آب لیوان خیس کرد و نم آن را بر لبان من کشید و درآخر زمزمه کرد به حق دختر سه سالهی حسین…
روز بعد در عالم رویا خودم را در صحنهی کربلا دیدم دختربچه ای سمتم آمد و من قمقمه ام را به او دادم او آن را گرفت و فقط لبهای خشکش را تر کرد و دوباره به سوی خیمهها رفت اما سواری دختر بچه را با سیلی زد هرچه تقلا کردم به کمکش بروم نتوانستم یکباره از خواب پریدم و از همان لحظه حالم خوب شد و بهبود یافتم.زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست،شادی روح تمامی شهدا صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
خدایا کمک کن
اگر در صف شهدا غایبیم،
در صف پیام رسانان راهشان
غایب نباشیم..
#شهید
#شهیدیکهدرقبراذانگفت
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
👇🏻شهیدی که در قبر خندید👇🏻
اولین بار که عکس شهید محمدرضاحقیقی را با نام شهیدی که در قبر میخندد دیدم؛ باورم نمیشد روزی قسمت شود و افتخار صحبت با مادر این شهید را پیدا کنم؛ اما به لطف خداوند این افتخار حاصل شد. تماس که گرفتم با صدای گرم و مهربان مادر شهید مواجه شدم که لهجه یزدی و جنوبی را به همراه داشت مادر و پدر شهید اصالتشان یزدی است؛ اما در اهواز به دنیا آمدهاند
در ادامه ماحصل گفتگوی دفاع پرس با مادر شهید حقیقی را میخوانید:
صغری نانپرداز هستم؛ مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی؛ ساکن اهواز، سال 40 با پسر داییام اکبر حقیقی ازدواج کردم؛ که ثمره این ازدواج دو پسر و یک دختر بود؛ که پسرانم را در هشت سال دفاع مقدس تقدیم اسلام کردهام.
پسرانم دوران کودکی پر جنبوجوشی داشتند. همسرم فرهنگی بود؛ لذا ما زندگی ساده و متوسطی داشتیم و همواره سعی میکردیم از گناه دوری کنیم. زمان طاغوت که ساز و غنا همه جا رواج داشت ما از غنا دوری میکردیم. همسرم همواره حساب مالش را داشت و خمس را پرداخت میکرد؛ بعدها که فرزندانم شهید شدند هرکس دلیلی برای این افتخار از ما میپرسید پاسخی بهجز مال حلال نمیدادم
از کودکی بچهها سعی میکردیم تا فرایض دینی را به آنها آموزش بدهیم؛ مثلاً محمدرضا و محمودرضا از هشت سالگی روزه میگرفتند؛ محمدرضا وقتی کوچک بود روضه حضرت علیاصغر(ع) را خیلی دوست داشت و از پدرش میخواست تا روضه را برای او بخواند؛ سپس به پهنای صورت اشک میریخت.
محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت که امام خمینی(ره) وارد ایران شدند و انقلاب به پیروزی رسید؛ به مسجد محل برای تعلیم اسلحه میرفت یک روز به محمدرضا گفتم: «پسرم حالا که برای تعلیم اسلحه میروی میدانی اگر دشمن به ایران حمله کند وظیفه داری؟» گفت: «بله مادر میدانم که باید برای دفاع بروم»؛ گفتم: «نمیترسی؟» پاسخی به من داد که همیشه مهر خاموشی بر زبانم زد و گفت: «نه مادر؛ مگر انسان بیش از یکبار میمیرد؟ پس چهبهتر که آن یکبار جان خود را تقدیم اسلام کند»
محمودرضا حدود یک سال و هشت ماه از محمدرضا کوچکتر بود؛ ابتدا محمدرضا وارد جبهه شد و سپس محمودرضا. در شهادتشان هم کوچکتری و بزرگتری را رعایت کردند. بچهها قبل از اینکه به منطقه اعزام شوند و یا بعد از مرخصی، ابتدا به دیدن پدربزرگ و مادربزرگشان میرفتند، سپس به خانه میآمدند.
یادم میآید که 17 بهمن 64 برای مرخصی آمده بودند اهواز و این آخرین باری بود که محمدرضا برای مرخصی آمد. هنگام رفتن با صدای بلند گفت: «مادر من دارم میروم». یک نگاه به سرتاپایش انداختم؛ ته دلم لرزید که مبادا این آخرین بار است محمدرضا را میبینم.
چند دقیقه بعد از رفتنش؛ به خانه مادربزرگشان رفتم تا بار دیگر محمدرضا را ببینم؛ اما دیر رسیدم و محمدرضا رفته بود
شب قبل از شهادت محمدرضا خواب دیدم که برایش به خواستگاری رفتهام. به محمدرضا گفتم «پسرم خوب به دختر خانم نگاه کن؛ نامش فاطمه است. سرش را پایین انداخت و گفت نامش که زیباست».
فردا صبح، عملیات والفجر 8 با رمز یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شده بود و محمدرضا هم در آن عملیات شهید شده بود و شهادتش بهمنزله عروسیاش بود. محمودرضا هم مجروح شده بود و او را به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل کرده بودند.
چند روز بعد که پیکر محمدرضا را برای تشییع آوردند اجازه خواستم که زیارت عاشورا بخوانم. بعد از خواندن زیارت عاشورا هنگامی که خواستند سنگ لحد را بگذارند بهیکباره صدای پدر محمدرضا بلند شد که محمدرضا میخندد؛ باورم نشد چون چهره محمدرضا یخ زده بود و چندین روز بود که در معراج شهدای آبادان و اهواز مانده بود
امکان نداشت که این اتفاق بیفتد. همه فامیل بر سر جنازه جمع شده بودند از آنها خواستم که بگذارند به جلو بروم وقتی محمدرضا را دیدم باورم نمیشد آنقدر زیبا خندیده بود که هیچگاه از یادم نمیرود؛ هفت تا از دندانهایش مشخص بود.
شب خواب محمدرضا را دیدم گفتم: «مادر جان؛ به چه میخندیدی؟» گفت: «خندهام دلیل داشت؛ خداوند هر آنچه در دنیا و آخرت بالاتر است را به من نشان داد» متوجه حرفش نشدم گفتم: «یعنی خانه و ماشین و باغ و...» گفت «نه مادر جان؛ خیلی بالاتر از اینها». خوابم را برای یکی از دوستانم تعریف کردم، گفت: «چه چیزی بالاتر از وجه الله که شهید دیده است»
#شهیدمحمدرضاحقیقی
#شهیدیکهدرقبرخندید
#راویمادرشهید
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
🇵🇸عـاشـقـان شـهادت🇵🇸
👇🏻شهیدی که در قبر خندید👇🏻 اولین بار که عکس شهید محمدرضاحقیقی را با نام شهیدی که در قبر میخندد دیدم
محمودرضا سه ترکش از عملیات والفجر 8 در بدنش به یادگار داشت که پزشکان تنها یک ترکش را درآورده بودند و دو ترکش هم در بدنش باقی مانده بود. به او تذکر داده بودند که وقتی شرایطش بحرانی شده بود باید ترکشهای دیگر را هم از بدنش در بیاورد.
قبل از عملیات کربلای چهار میگفت: مادر جان نگاه کن دیگر نمیتوانم دمپایی را درست به پایم کنم. انگشتانم حس ندارد، هربار که از او میخواستم که برای عمل جراحی برود به شوخی میگفت: «هر وقت که کفش نو خریدم برای عمل هم میروم».
11 ماه بعد از شهادت محمدرضا؛ محمودرضا در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و در جزیره سهیل شهید شد. 14 سال بعد محمودرضا را به همراه 600 شهید ابتدا به مزار امام خمینی(ره) و سپس به حرم امام رضا(ع) برده بودند
چند شب قبل از اینکه محمودرضا را بیاورند خواب دیدم که به همراه همسرم روبهروی حرم امام رضا(ع) ایستادهام و خادمها دور من را گرفتهاند. یک مدال بزرگ و زیبا به گردن من انداختند، ابتدا مدال را از چشم مردم پنهان کردم؛ ولی دوباره خادمها یک مدال دیگر به گردنم انداختند و گفتند «پنهانش نکنید همه باید این مدال را بر گردن شما ببینند». سه روز بعد جنازه محمودرضا رسید؛ چند تکه استخوان و یک پلاک و تکهای از بادگیرش بود.
بعد از شهادت محمودرضا از دانشگاه امام حسین(ع) تماس گرفتند و گفتند چرا محمودرضا که با رتبه سه رقمی در دانشگاه پذیرفته شده برای تکمیل ثبت نامش به دانشگاه نمیآید؟ تا قبل از تماس از دانشگاه ما حتی نمیدانستیم که محمودرضا در دانشگاه قبول شده است؛ هیچ کدام از کارهایشان بوی ریا نداشت
گاهی از من میپرسند، از اینکه فرزندانت شهید شدهاند ناراحت نیستی؟ اشک نمیریزی؟ میگویم کسی ناراحت میشود و اشک میریزد که خسارت دیده باشد؛ اما پسران من آبروی من را در دنیا و آخرت حفظ کردند
ز دلی تنگ برای دلهای تنگ
گذشت و ندانستیم که چگونه گذشت، روزهایی گرانقدر که قدر آن را ندانستیم و از دستشان دادیم، دلم میسوزد که چرا هنوز عدهای در دامنه کفر قدم بر میدارند و به خیالشان در حال صعود قلهی پیروزی هستند، دلم میسوزد که چرا عدهای آنچه را که میبینند باور میکنند و به ورای آن باور ندارند، دلم تنگ میشود برای روزهایی که لبهایی خندید و لبهایی ترک خورد، چشمانی روی هم رفت و برای همیشه بسته شد و تنها شعری را سرود برای آزاده زندگی کردن یک ملت، چقدر سخت است دیدن و به اجبار خندیدن بهجای گریستن، ای کاش فقط یک بار لبهایتان بجنبد تا دلهایمان شفا بگیرد. ما هنوز منتظریم تا برگردید. شوق رهایی که در چشمانتان سرودن گرفت از آن لحظه غربت دلهای ما را به تسخیر در آورد.
میگویند ما نسل سوختهایم؛ نه میتوانیم مانند همسالهایمان فکر کنیم و نه بودیم تا به یاریتان بشتابیم. چقدر سخت است در برزخ بودن. ما میان دو نسلیم که فاصله بین آن بسیار است. نوشتن درباره نسل پروانهها سخت است؛ بهراحتی در قاب نمیگنجند و به خواب نمیآیند، وصف کردنشان مشکل است. قلم کم میآورد؛ گاه مینویسد و گاه نمینویسد و گاه از حرکت میایستد و ما برای نمایش شیدایی آن آسمانیان خود شیدا شدهایم.
در تجلی حق تکرار وجود ندارد، یک بار میآیند و یک بار گلچین میشوند پیش از آنکه ببینیشان و بشناسیشان، یاریمان کنید و مدارا کنید با مشتریهایی چون ما، قلم به دست و سر در گم به دیار شما آمدهایم.
و من به تعداد شهدایی که میشناسم بزرگ میشوم در اتوبوس شب صحنهای است که مرحوم خسرو شکیبایی از پسرک میپرسد چند سالت است و پسرک پاسخ میدهد 17 سال، و یک کشیدهای که از خود خسرو شکیبایی خورده بود و دیدار با هر شهید برای ما حکم آن کشیده را دارد، مثل ماه محرم، ماه رمضان، دیدار با هر خانواده شهید قبل از هر برکتی حکم بزرگ شدن ما را دارد.
بزرگمان کنید آنقدر که مثل شما تاب ماندن نداشته باشیم و دل بکنیم از این زمین خاکی، ما را آسمانی کنید، مسافران وادی خطر پویندگان راه بقا خدا نکند که فقط عکس شما در دلهایمان نقش بندد و نه مشیتان. برای تماشای قابهای غیرت چه بهایی باید پرداخت؟ متاع قلیل جان کفایت میکند و دست بلند دعا با رمز یا الله، یا الله، یا الله..
#شهیدمحمدرضاحقیقی
#شهیدمحمودرصاحقیقی
#راویمادرشهید
#حتماًبخوانید
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
صبح زود از منزل پدرم بیرون آمدم و به بانک رفتم. تلگرام محسن روی گوشی من هم نصب بود تا اگر پیام مهمی بیاد به او اطلاع بدهم. مدام پیام میآمد و دوستانش میگفتند یا حسین یا ابوالفضل. نگران شدم.همان ملعون پشت سر آقا محسن ایستاده بود. ابتدا خندیدم چرا که دوستان محسن شوخ بودند و با خودم گفتم که چقدر دوستانش بیکار هستند. گوشی را بستم، اما در یک لحظه مجدد پیام را باز کردم و دیدم روی پیراهنش نوشته: جند خادم المهدی. من نفهمیدم. حالم بد شد افتاده بودم روی زمین و خودم را میزدم.تصورش را نداشتم. خبر شهادتش را اگر میشنیدم اینگونه نمیشدم. اسارت را نمیتوانستم تحمل کنم. دیدم این عکس واقعی است. دیدم تک تک خبرنگارها این عکس را منتشر کردند
۷۰ هزار ختم سوره حمد گرفتم که آقا محسن شهید شود. خودم خبر اسارتش را به همه دادم. خبر را خودم فهمیدم. وقتی رفتیم منزل نزدیکهای سحر بود که گوشی را باز کردم و دیدم در یکی از گروهها نوشته شده «شهید بیسر شهادتت مبارک.» دوباره گریه کردم. فردی به من زنگ زد و گفت: «مگه خودت نخواستی که به سپاه برود و به آرزویش برسد؟ الان شهید شده مثل امام حسین(ع) شهید شده است
#شهیدمحسنحججی❤️
#خاطراتشهدا🌹
#حتماًبخوانید❤️
#شهید🌹
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@Asheghaneh_Shahadat
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•