شهید حسین معزغلامیداداش حسین معزغلامی.mp3
زمان:
حجم:
13.49M
💗🍃
🍃
#ثمینه
خجالت میڪشم ڪه منـ😓
سرم رو تنمـه حسینــ💔
از اون لحظـه اخرۍ✋🏻
به تنم ڪفن حسینــ😔
#کربلاییشهیدحسینمعزغلامی❤️
#پیشنهاد_دانلود👌
🍃 @asheghaneh_halal
💗🍃
🌹🍃
🍃
#آقامونه
#اندڪےتوصیف3⃣
💠همون که همیشه خرابکاری های دولت ها و مسئولین ،به حسابش گذاشته میشه.
💠همون که رهبری"سینه سپر کرده ها"رو مقابل اسراییل بچه کش به عهده داره.
💠همون که لب تر کنه عاشقاش براش جون میدن.
💠همون که اشاره کنه ،تلاویو و حیفا با خاک یکسانه.
💠همون که هیچ وقت کم نمیاره،مث مرد ،وایساده پای حرفش.
💠همون که نزدیکترین دوستاش،دشمن ترین دوستاشن.
💠همون که سالهاست سایه سنگین"بعضیا"رو ،رو دوشش تحمل میکنه.
💠همون که تو سابقه ی مبارزاتی ش ،کسی به پاش نمیرسه.
💠اصلا کدوم رهبر دنیا،روی موکت و فرش جهیزیه خانومش زندگی میکنه؟بدون اینکه تو بوق و کرنا کنه،با فقیربیچار ه ها دمپره ؟
💠سلامتیش صلوات بفرستید.
ادامہ دارد . . .
🍃 @asheghaneh_halal
🌹🍃
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_شصت_ویک ♡﷽♡ میخندم وپرتغال پوست کنده را پر پر میکنم و تعارفش میکن
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_شصت_ودو
♡﷽♡
چند تاری از موهایم را که از مقنعه بیرون آمده را به داخل هدایت میکنم و پنهانی خمیازه ای
میکشم. این دو روز و مراسم عقد ابوذر واقعا خسته ام کرده بودند. با یادآوری دو شب پیش
لبخندی به لبم می آید.چه خوش گذشت. چقدر متلک بارمان کردند که مراسم نه رقص دارد نه
پای کوبی...چقدر با سمیه و ترانه خندیدیم که مدام دم گوشم وز وز میکردند: میدونو خلوت کنید
بریم وسط سینه زنی!
حرف مردم که همیشه بود.مهم دل خوش ابوذر و زهرا بود.ما بقی میگذشتند.
صدای زنگ موبایلم مرا از فکر بیرون میکشد. شهرزاد است که اول صبحی زنگ میزند. لبخندم را
در می آورد اینکارهایش. پاسخش را میدهم:سلام شهرزاد خانم...دختر تو خواب نداری؟
صدای خنده های شیرینش در گوشم میپیچد و بعد میگوید: سلام نچ ندارم...
از لحن تخسش خنده ام میگیرد و میگویم: حالا کاری داشتی؟
_اوهوم... آیه مامانم امروز داره میاد...میای بریم فرودگاه استقبالش؟
نگاهی به ساعت دیواری روبه رویم می اندازم و میگویم: دختر من سر کارم.
_خب مامان ساعت ۸ شب میاد تا اون موقع کارات هم تموم شده!
دستی به پیشانی ام میکشم: آخه...
_آخه نداره بیا دیگه...خواهش خواهش خواهش
به این فکر میکنم که امشب همه مان خانه آقای صادقی دعوتیم و شهرزاد اینچنین خواهش
میکند.
کمی دیر تر رفتن به آنجا اشکال دارد؟ دل را به دریا میزنم:باشه....
جیغی میکشد و من را مجبور میکند تا گوشی را از گوشم دور کند:مرسی آیه مرسی مرسی
مرسی...
از ذوقش خنده ام میگیرد: قابلی نداشت خانم خانما!
گوشی را قطع میکنم و به سر کارم میروم....
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_شصت_ودو ♡﷽♡ چند تاری از موهایم را که از مقنعه بیرون آمده را به دا
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_شصت_وسه
♡﷽♡
مریم شیفت شب است و کمی در اتاق مخصوص پرستاران دراز کشیده ... خیره به لباس عوض
کردنم میگوید: چه خبرا خانم خواهر شوهر
در کمد را میبندم و میگویم: سالمتی...
_خوش گذشت؟
_جات خالی حیف شد نیومدی...
_منم گرفتار قوم الظالمین بودم دیگه
میخندم و کیفم را بر میدارم: کم غیبت کن...
خدا حافظی کوتاهی میکنم .... هوا دیگر به سردی میرود و این سردی عملا حس میشود...
میخواهم شماره شهرزاد را بگیرم که صدای دکتر آیین را میشنوم: گویا قراره با من برید...
بر میگردم و میبینم که با دستان فرو رفته در جیبهایش نزدیکم میشود...
_سلام دکتر.
_سلام
اشاره میکند سمت ماشینش و میگوید: بفرمایید سوار شید. شهرزاد با بابا میره و با خنده اضافه
میکند: من مامورم که شما رو برسونم.
با تردید به ماشین مشکی رنگی که نمیدانم نامش چیست و فقط میدانم مدلش بالا است نگاه
میکنم!
می اندیشم:کمی یک جوری نیست؟
بی توجه به من سوار ماشین شد . وقتی دید هنوز همانجا ایستادم چراغ ها را خاموش روشن کرد
و با سر اشاره کرد که چرا سوار نمیشوم؟ دو دوتا چهارتا میکنم. واقعا یک جوری است!
میهمانی امشب مهم تر بود یا دل شهرزاد؟
خب راستش اعتراف میکنم دل شهرزاد آنقدرا دخیل نبود.بیشتر همان پچ پچ های مرضیه خانم دم
گوشه پریناز بود که مصمم کرد برای نرفتن به میهمانی.خواهرش همان شب هم یک جوری نگاهم
میکرد!از نگاهایی که تا یک مدت پریناز را به جانم می انداخت و شوهر شوهر از زبانش نمی افتاد!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_شصت_وچهار
♡﷽♡
با کمی تعلل و تردید نزدیک ماشین شدم بسم اللهی گفتم و بعد درصندلی عقب جای گرفتم. دروغ
نگویم خیلی نگران حرف و حدیث های پشت سرم بودم! وقتی سوار شدم دیدم با تعجب سرش
را به سمتم برگردانده... من هم متعجب میپرسم:چیزی شده؟
خیره ام می ماند و چیزی نمیگوید...دوباره میپرسم:اتفاقی افتاده؟
به خنده می افتد... گیج نگاهش میکنم که میگوید:من واقعا شبیه راننده آژانس یا تاکسی هستم؟
_من همچین چیزی گفتم؟
اشاره به مکان نشستنم کرد و گفت: پس معنی کاری که کردید چیه؟
تازه متوجه منظورش میشوم.اه چقدر از این گفتگوی کلیشه ای بدم می آید...آدم خوب است
خوش فهم باشد.
جدی میگویم: من اوصولا یا زمانی که با پدر و برادرم جایی میرم و یا زمانی که سوار تاکسی میشم
جلو میشینم!فی الحال نه شما برادر منید نه راننده تاکسی!
سری تکان میدهد و با همان لبخند اعصاب خورد کنش ماشین را روشن میکند. نگاهی به ساعتم
می اندازم.۷ شب بود و ما ساعت ۹ دعوت بودیم! خوب فهمیده بودم که باید عذر بخواهم از زهرا
چون مطمعنا به میهمانی نمیرسم.
نفس عمیقی میکشم و کمی چشمهایم را روی هم میگذارم.... از وقتی که سوار ماشین شدم یک
عطر خاصی بینی ام را نوازش میداد. یک عطر عجیب.غریب در عین حال قریب!
بیشتر بو کشیدم... دوست داشتنی هم بود. مغزم درگیر بود. مدام از خودم میپرسیدم این عطر را
کجا استنشاق کردم؟
دکتر آیین ضبط را روشن میکند و موسیقی بی کلامی پخش میشود. از آییه نگاهم میکند و میگوید:
با صداش که مشکلی ندارید؟
مشکل که داشتم...از خستگی سرم درد میکرد و واقعا اعصاب سرو صداها را
نداشتم. اما به احترام صاحب ماشین گفتم:نه مشکلی نیست!
جای ابوذر خالی بگوید:تعارف دروغه خواهری!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 اینم از مثال امشبـــ که بقیشو میــذاریم برای فردا به حرفای دخترخانوم دقت کنید جدای ازینکه نم
🍃🍒
میبینم ڪه در انتظار #دورهمے
نشستید😉 قطعا بـهـ شمـا باید
گــفت #ڪاربر_باوفا😌
خوش بـهـ حـاااال مـاااا☺️
خب بهـ عـرضتون برسونـم ڪه
از اتــاق فڪـر #دورهمے
خـبر رسیده ڪه امشب این هشتڪ
جـذاب و بارگـذاری نمےڪننـد😎
نـااااراحت نباشیدا😊
مـرور مباحت قبلے حالِ دلتونو
عاااالے مےڪنه😋
تا شبهای آیند بدرود✋