eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•[ 🌙 ]• سلام علیڪم سلام علیڪم😄👋👋 منم منم ــمَش رمضــون😌✋ طاعات و عباداتتون قبولــ باشہ😍🌸 از منم قبول باشہ😁🙊 خُبــ، من این عصــا رو بزارمــ ڪنار.. بشینمــ روے نیمڪت ڪنار نوه هام😊 آخـــیــــش! یاعلــــــے💚 بچہ ها آماده اید براے شنیدن؟! _بــــلــــہ!😃✌️ _الحمدللہ😌... خُبــ عزیزانم..همونطور ڪہ میدونید خداے مهربون توے این مــ🌙ــاه بہ ما توفیق داده💐 روزه گرفتنــ فقط براے جسم نیست! _یعنے چے بابابزرگ؟🤔 _ما انسان ها دو بُعد داریم.. [سینما نیست ڪہ چند بعدے باشہ ها😂😂] بعد روحانے و بعد جسمانے.. روزه براے تقویتــ بعد روحانیمون و رسیدن بہ تقوا و پرهیزگاریہ.. حالا چجورے؟!😉 ما روزه میگیریم تا هواے نَفْســ خودمون رو مهــار ڪنیم☺️ یڪے یڪے موانع رشد رو ڪنار میزنیم تا بہ هدفــ و مطلوب برسیم😊🌸 راستے بچہ ها.. خداے بزرگــ گفتہ: روزه از من است و پاداش روزه را من میدهم.😍😍 همین یڪ جملہ بس ڪہ دیگہ روزه بگیرید!😊👌 _بابابزرگــ شما اینارو ازڪجا میدونے؟😃 _من ــمش رمضــونم دیگہ😁✌️ امیدوارم این یڪ ماه مہمونے بهتون حســــــــابے خوشــ بگذره😍👌 خداحافظ بچہ ها😙👋 دعــ🙏ــا یادتـون نـره مخلص شما؛ مش رمضون😉👋 •[🖊 •[❌ از حرفاے ـمش رمضون جانمونے😌👇 •[ @asheghaneh_halal ]•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سی رفت جلوی آیفن. - تویی شروین؟ الان میام نگاهی به سعید کرد. سعید خودش
🍃🍒 💚 - تو چته پسر؟ - فقط برو سعید ساکت شد. اما فقط چند لحظه. -راستی امروز با اون استاد جدیده کلاس داشتیم. استاد با حالیه. هیچ جوری نمیشه ضایعش کرد -سوتی دادی؟ -من نه، یکی از بچه ها. خیلی محترمانه حالش رو گرفت -من نفهمیدم ولی بچه ها گفتن بدجوری حال بهمن رو گرفته. خیلی تیزه. اون روز منو دید. من همیشه اون گوشه می خوابم این اولین کسی که منو دید -چه کار کرد؟ با اوردنگی انداختت بیرون؟ - نه بابا. خونسرد تر از این حرفاست... اینجا نگه دار من یه کاری دارم دم در سعید گفت: -صبح بیام دنبالت؟ -آره حوصله خونه رو ندارم. می خوام اگر بشه برم دنبال کارهای انصراف... مادرش توی قایق توی استخر بود. همان طور که پارو می زد با تلفن صحبت می کرد. شراره هم با عروسکش توی تاب بود و همانجا خوابش برده بود. نگاهی به مادرش انداخت. مادرش حتی دست هم تکان نداد. نفس عمیقی کشید و از راه میان درخت ها وارد خانه شد. روی تختش دراز کشیده بود. سیگاری روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به عکس روی دیوار مقابلش خیره شد. عکس یوز پلنگی که آهویی را شکار کرده بود. احساس تنهایی می کرد. با عصبانیت بلند شد،عکس را گرفت و کشید. عکس تا نیمه پاره شد. کسی در زد. کلافه سر جایش نشست.هانیه بود. با تعجب نگاهی به عکس نیمه پاره انداخت و گفت: - آقا! غذاتون رو آوردم - نمی خوام -شما حالتون خوبه؟ - آره هانیه نگاهی به شروین کرد و غذایی را که آورده بود برد. شروین صدایش کرد. - این عکس رو کامل از دیوار بکن هانیه گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سی_ویک - تو چته پسر؟ - فقط برو سعید ساکت شد. اما فقط چند لحظه. -راستی ا
🍃🍒 💚 - چشم آقا و سینی را زمین گذاشت تا عکس را جدا کند. وقتی هانیه رفت پشت میز نشست. حوصله نداشت ولی مجبور بود. مسئله ها را درآورد. وقتی تمام شد برگه انصراف را که پر کرده بود گذاشت توی جیبش تا فراموش نکند. بعد از پنجره نگاهی به آسمان انداخت و گفت: - من از تو لجباز ترم و از اتاق بیرون رفت. -هانیه؟ -بله آقا؟ -چند تا برگه روی میز منه. عصر نیلوفر می آد دنبالش بهش بده. اگر سراغ منو گرفت بگو یه کاری پیش اومد رفت بیرون... گیج و منگ توی خیابان پرسه می زد.ویترین مغازه ها را نگاه می کرد. با تعجب آدم هایی را که با خوشحالی خرید می کردند نگاه می کرد. انها الکی خوش بودند یا او زیاد سخت می گرفت؟بچه کوچکی دست پدرش را گرفته بود و همه سعیش را می کرد تا اورا به طرف مغازه اسباب فروشی بکشاند. کاش تمام مشکل او هم خریدن یک اسباب بازی بود.چرا زندگی اینقدر سخت بود؟برای همه اینطور بود یا او راهش را گم کرده بود؟ وسط هوا و زمین معلق. شاید اگر باران نگرفته بود همین طور به راه رفتن ادامه می داد.چه باران تندی!نگاهی به اطراف انداخت. تقریبا به میدان نو بنیاد رسیده بود. خیلی از خانه دور شده بود. تمام لباس هایش خیس شده بود. قطره های باران توی سرش می خورد و از لای موهای به هم چسبیده اش سر می خورد و روی زمین می افتاد. کنار خیابان منتظر تاکسی ماند. خیابان پر بود اما همه عجله داشتند که خودشان را به خانه شان برسانند. هیچ ماشینی نگه نمی داشت. -اه. وایسا دیگه لعنتی دست هایش را دور خودش حلقه کرد و چشم هایش را بست. صدای بوق ماشین باعث شد چشم هایش را باز کند. ماشینی کنارش ایستاده بود. سرش را پائین آورد. راننده بدون اینکه سر بچرخاند گفت: - سوار شو این لحن آمرانه باعث شد تا شروین کمی مکث کند. -شما؟ -مگه منتظر تاکسی نیستی؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سی_ودو - چشم آقا و سینی را زمین گذاشت تا عکس را جدا کند. وقتی هانیه رفت
🍃🍒 💚 -که چی؟ مرد سرش را برگرداند و به چهره شروین خیره شد. فقط چشم هایش پیدا بود. - تاکسی دیگه ای نیست نگاهی به خیابان کرد. خالی خالی شده بود! دوباره سرش را پائین آورد. - ولی تو هم تاکسی نیستی راننده که دوباره به جلو خیره شده بود گفت: -سوار میشی یا نه؟ شروین سوار شد و ماشین راه افتاد. دستی به صورتش کشید تا شاید کمی خشک تر شود. - دستمال توی داشبردِ نگاهی به راننده که صورتش در تاریکی پنهان شده بود انداخت و در داشبرد را باز کرد. چند دقیقه بعد سیگاری را از جیبش بیرون آورد و روشن کرد. - توی ماشین سیگار نکش سیگار را بیرون انداخت و به خیابان خیره شد. راننده نگاهی به شروین کرد، نفس عمیقی کشید و دوباره به مسیر خیره شد. بالاخره رسید. پیاده شد و پول را از پنجره دراز کرد. -حسابت خیلی بیشتر می شه دستش را بیرون آورد. -چقدر؟ راننده نگاهی معنادار به شروین انداخت و رفت. منظورش را نفهمید. شانه ای بالا انداخت. - دیوونه! بعد از چند قدم ایستاد، نگاهی به خیابان انداخت، ابروهایش را درهم کشید و درحالیکه فکر می کرد زیر لب گفت: -خودم گفتم، نه؟ خانه که رسید باران قطع شده بود. چراغ های حیاط خاموش بود. نگاهی به ساعت انداخت. حدود 11 بود. خانه ساکت و خاموش بود. فقط چراغ هال روشن بود و پدرش پای تلویزیون. - سلام پدر بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
😜•| |•😜 یه عدد انتخاب ڪن؛ بعد برو پایین... 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 خُب خُب... حالا هر ڪے هر عددي رو ڪه انتخاب ڪرده😏 باید ماه رمضان، تو اون روز منو افطاری دعوتم ڪنه...😌🤗 میخوام از الان برنامه افطاریم رو تنظیم ڪنم...😂😝 بالبخنـــد واردشوید😍👇 😅•• @asheghaneh_halal
🌙•| #آقامونه |•🌙 •• نقـش چشمـــان ٺـو😌 °|° آنقـدر پر از زیبایـےسـٺ😍 °|° کہ حــریف نظــرمـ☝️ •• دانہ‌ے اسپـــند نشـد😉 #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(377)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
[• #سلام_حضرت_باران💐 •] مے نویسمـ کہ شـبـ✨تـــار↓ سحر مے گردد🌝} یڪ¹ نفر مانده از این قومـ... کہ بر مے گردد :)‌ بـاز آے و دل تنگـ مـرا💔 مونس جآنے بآشـ... #مـتےتـرانـاونـراڪ #اللهم_عجـل_لـولیڪ_الفرج . . هرشب ـرأس ساعت ۲۳😌👇 [•💚•] @asheghaneh_halal
🍃💗🍃💗 ••بسم الله الرحمــن الرحیم•• برنامہ ڪانال عاشقانہ هاے حلال در ماه مبارڪ رمضان☺️👌 🎀 (سحر هر روز) 4:30 🎀 5:00 🎀 9:00 🎀 10:00 🎀 10:30 🎀 11:30 🎀 12:30 🎀 13:00 🎀 🎀 14:00 🎀 15:00 🎀 16:00 🎀 🎀 17:00 🎀 18:00 🎀 20:00 🎀 20:30 🎀 21:00 🎀 21:30 🎀 22:00 🎀 22:30 🎀 23:00 🎀برنامہ هاے ویژه نیمه شب تا سحــر 😌💚
[• 🎙 •] . . . بسم الله الرحمن الرحیم  اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الى مَرْضاتِکَ وجَنّبْنی فیهِ من سَخَطِکَ ونَقماتِکَ ووفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین.  خدایا نزدیک کن مرا در این ماه به سوى خوشنودیت وبرکنارم دار در آن از خشم وانتقامت وتوفیق ده مرا در آن براى خواندن آیات قرآن به رحمت خودت اى مهربانترین مهربانان. . . چند ڪلمه ــمناجات😌👇 [•💐•] @asheghaneh_halal
•••🍃••• #صبحونه نسیـمِ عطـر "تـو♡" را صبـحـ☀️ با خودش آورد :) و گفت: #روزےعشاق‌باخداونداست... 🍃| #صبحتون_بخیر ~ @Asheghaneh_halal ~ •••🍃•••
•[ 📖 •] ✨...و اجعَڶ لَنا نَصِیباً في رَحمَتِڪ....✨ 💫 برایمان از نورِ رحمتت بهره ای قرار ده. 📕|• . دعا۵ مطابق با ترجمه جواد فاضل. ص۷۸ . . سیم دلتو ــوصل ڪن😌👇 [•🌙•] @asheghaneh_halal
°|🌙|° #همسفرانه •°🚶°• یڪ لحظہ تـو رفتے •°🏠°• به ســربـــام و بـیـــایے •°💚°• از "دفـــتــــر رهـــبــــــر" •°🌙°• خـبـــر آمـد رمـضـــــان اسـت ✍ #مسعود_نظام_اسلامی ❣ #ماه_رمضان_من_تویے_جانا ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 °°💖°° @Asheghaneh_halal