هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
.
رصد نما؛ دیده بان بصیرتی جنگ نرم☝️
رصدنما را دنبال ڪن؛
از شما حزبالهیِ انقلابیِ بصیر می سازد!
لطفا رسانه باشید و سفیر ڪانال خودتون
در جذب حداڪثرے باشید؛
ڪیفیت از ما، ڪمیت از شما☺️✋
#درحال_عۻوگیرے⏳
🆔: eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2
عاشقانه های حلال C᭄
. رصد نما؛ دیده بان بصیرتی جنگ نرم☝️ رصدنما را دنبال ڪن؛ از شما حزبالهیِ انقلابیِ بصیر می سازد!
#عضویت_اجبارے
#پیشنهاد_خادمان😌
ڪانال خودمونہ...
با این ڪانالــ😃👆اطلاعات سیاسے
رو زودتر ازهمہ متوجہ میشے✅
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_پنجاه_وشش بهت بگم چه کاری رو بکن، چه کاری رو نکن هیچ وقت از زندگی لذ
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_پنجاه_وهفت
سعید حرفی نزد. فقط دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خیره شد. شروین ته قهوه اش را سر کشید و گفت:
-قول نمیدم. راضی کردن بابام سخته. جونش رو بگیری بهتر از اینه که از ماشینش جداش کنی
- هرچند اون بنز یه کم مدلش پائینه ولی برای دفعه اول بد نیست. به شرطی که دفعه بعد اون کوروِترو بیاری
شروین بلند شد و همانطور که کیف پولش را درمی آورد که پول قهوه را بدهد گفت:
-از کجا معلوم دفعه دومی هم باشه؟
سعید در بوفه را باز کرد و در حالی که با مسخره بازیهای همیشگی اش به شروین تعارف می کرد که خارج شود گفت :
- اختیار دارید، اگه التماس نکردی؟
-شتر درخواب بیند پنبه دانه
سعید کیفش را روی دوشش انداخت.
- همینکه قبول کردی یعنی امیدی هست. گفتم احتمالاً این شاهرخ رفته رو مخت. معلومه هنوزم خودتی
شروین با شنیدن اسم شاهرخ رفت توی فکر. در افکار خودش غرق بود که دید سعید با کسی سلام علیک می کند.
- سلام استاد، خوبید؟
شاهرخ بود.
- استاد سوال های سخت که ندادید؟
- سوالها سخت نیست البته اگه خونده باشید
- خوندیم استاد
- شما چی آقای کسرایی؟
شروین مثل آدمی که گیج باشد نگاهی به شاهرخ انداخت و سری تکان داد.
- فردا سر جلسه می بینمتون
با هم خداحافظی کردند و شاهرخ با همان لحن دیروز گفت:
- مواظب خودت باش
وقتی رفت سعید گفت:
-مثل همیشه نبود! انگار یه طوریش بود!
بعد رو شروین گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_پنجاه_وهفت سعید حرفی نزد. فقط دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خ
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_پنجاه_وهشت
- تو چته؟ چرا گیج می زنی؟ هی با توام
شروین یکدفعه از فکر بیرون آمد.
- ها؟ هیچی، مهم نیست
سعید شانه ای بالا انداخت و دوباره راه افتادند.
- سعید؟
-ها؟
شروین سوار ماشین شد و گفت:
-من فردا شب نمی تونم بیام
- چی؟
-فردا شب کار دارم
سعید بدون اینکه سوار شود کنار ماشین ایستاد و به شروین زل زد.
- باز مهدوی رو دیدی سیم هات قاطی کرد؟ من دیگه قرار گذاشتم
- اصلاً من نمی فهمم تو چرا اینقدر گیر دادی؟
-خب آبروی من می ره. کلی زور زدم. برنامه پارتی رو جابه جا کردم تا همه چیز ردیف بشه
شروین که گویا از شنیدم کلمه پارتی تعجب کرده بود پرسید:
-چی؟ پارتی؟ پارتی دیگه قرارمون نبود
- پس کجا می خوای ببینیش؟ تو ماشین؟ باید یه جای درست و حسابی حرف بزنی یا نه؟
-تو پارتی میشه حرف زد؟
سعید گفت:
-تو پارتی باید خودش رو ببینی
و چشمکی زد . شروین مثل آدمی که تازه فهمیده باشه گفت:
-ها! خب دیگه چی؟
-عین بچه های نق نقو. یعنی رفاقتمون اینقدر ارزش نداره برات؟
شروین دست روی فرمان گذاشت و گفت:
- بحث رفاقت نیست. من شک دارم این کار فایده ای داشته باشه. دفعه اولم نیست که پارتی می رم. اگه می خواست حالم
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_پنجاه_وهشت - تو چته؟ چرا گیج می زنی؟ هی با توام شروین یکدفعه از فک
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_پنجاه_ونه
رو خوب کنه تا حالا کرده بود. درسته که آنی شاد می شم اما دو روز بعد اوضاع همونه که بود
سعید پرید سوار ماشین شد و گفت:
-پارتی رفتی ولی همیشه تنهایی، درسته؟
-آره ولی...
سعید نگذاشت حرفش تمام شود.
- ولی نداره، عین مادربزرگها حرف می زنی! جوون اگه عشق و حال نکنه می میره
- تا حالا از این عشق و حال ها زیاد کردم ولی دیگه شک دارم واقعاً عشق و حال باشه
سعید کاپشنش را درآورد و گفت:
-ول کن این حرفهای مسخره رو. از کی اینقدر متفکر شدی؟ اصلاً محض حفظ آبروی من بیا
شروین چند لحظه ای به سعید خیره ماند بعد سر چرخاند و ماشین را روشن کرد...
شب بود. چراغ اتاقش را خاموش کرد. کنار پنجره ایستاده بود. نگاهش را به آسمان دوخته بود و طوری که گویی با کسی حرف می زند چیزهایی را زمزمه می کرد.
- شاهرخ می گه تو هستی. واقعاً هستی؟ می گه می تونی کمکم کنی. من گیر کردم. میگه عقلت. عقلم هم قد نمیده. واقعاً نمیدونم چی درسته
کمی سکوت کرد بعد ادامه داد:
-اصلاً اگر تو هستی و صدامو میشنوی، اگه کار درستی نیست خودت یه کاری کن جور نشه. اگه خدایی باید بتونی جلوی یه کار اشتباه رو بگیری دیگه، مگه نه؟
این را گفت و مدتی متفکرانه به آسمان نگاه کرد. گویی داشت پیشنهادش ! را سبک سنگین میکرد. بعد انگار راه حلش به نظرش خوب آمده باشد سری تکان داد و گفت:
-آره. اینجوری همه چیز درست میشه. هر اتفاقی بیفته تو خواستی چون من بهت گفتم
بعد که خیالش راحت شد روی تخت افتاد. پتو را روی خودش کشید و دوباره مدتی به سقف خیره شد و با صدای بلند گفت:
-اصلا فردا از شاهرخ می پرسم
بعد به طرف دیوار چرخید و خوابید.
*
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #مجردانه♡•]
\\👒
•\ڪسانے ڪه
میخواهند ازدواج ڪنند
آیه ۷۴ سوره فرقان رو زیاد بخونند\•
•\وَ الَّذینَ یقولون ربّنا هبْ لنا مِنْ
أَزْواجِنا وَ ذُرِّیاتِنا قُرَّتَه أَعْیُن
واجْعَلْنا لِلمُتقینَ امامًا\•
#آیتاللهبھجت💚
\\👒
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینهღ •]
\\💞
•💐•حتے اگه دلخورید
شوخ طبع باشید و جملهاے بگویید ڪه
معمولا همسرتان را به خنده مےاندازد.
•💐•مهم این است ڪه همسرتان
را از فضاے ناراحتے و قهر با یڪ
ابتڪار خارج ڪنید....
#سختنیستا😎
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
🍃🕊🍃
#چفیه | #خادمانه
|ختم صلوات امروز
🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓
❣| شهیدمدافعحرممحمدحسینمؤمنے
حاج حسین یڪتا:
در عالَم رؤیا به شهید
گفتم: چرا برای ما دعا نمیکنید که
شهید بشیم؟!
شهید گفت: ما دعا میکنیم، شهادت
هم براتون مینویسن، ولی گناه
میکنید، پاک میشه!💔
ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇
•🌷• @F_Delaram_313
تعداد صلواٺ ها
•• ۴۶۱۴ ••
هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇
|❤️| @asheghaneh_halal
🍃🕊🍃
[ #خندیشه 😜 ]
بعـــد از مدتها پُمپئـو وارد مےشود:)
دائما در حال ارسال پیام به
#تهران هستیم برای دستیابے
به یڪ فرصت👌👌
به ارسال پیامت ادامه بده😉
ما هم به ضایع ڪردنت ادامه مےدیم😂
نابترین طنزهاےسیاسے👇
~°😜~° @asheghaneh_halal
🍃💐
#بکانه
•.🌱.• بَهار
•.👈.• بی طُ...
•.🏡.• دَر این خانه..
•.✋.• گُل نَخواهَد داد!!
#اصغر_معاذی
خوشگل ــسازے😌👇
@ASHEGHANEH_HALAL
🍃💐
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_پنجاه_ونه رو خوب کنه تا حالا کرده بود. درسته که آنی شاد می شم اما دو
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت
یک ساعت قبل از امتحان رسید دانشکده. یک راست سراغ دفتر شاهرخ رفت. در زد. صدایی نیامد. دستگیره را چرخاند. درقفل بود! رفت دفتر بخش.
- ببخشید؟ استاد مهدوی امروز نمیان؟
-نه، نیم ساعت پیش زنگ زدن گفتن امروز نمی تونن بیان
- ولی امروز ما امتحان داریم!
- بله می دونم. استاد رضایی جای ایشون میان
شروین که انتظار هر اتفاقی جز این را داشت مات و مبهوت از سالن بیرون آمد. روی صندلی محوطه نشست. دست هایش را روی پشتی صندلی باز کرد و سرش را عقب انداخت . از لابه لای شاخه های درخت بالای سرش به آسمان چشم دوخت:
-به همه همین جور کمک می کنی؟
چشم هایش را بست. چند دقیقه ای گذشت. صدای اذان از دور می آمد. چشم باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت و به گوشه ای که صدا از آنجا می آمد خیره شد. بعد دوباره سرش را عقب برد و به آسمان خیره شد.
- آخه من از این چی بفهمم؟ اینم شد راه حل؟ چه بلایی سر شاهرخ آوردی؟
یکدفعه کسی کنارش نشست و گفت:
-جن زده شدی؟
خودش را جمع و جور کرد:
- اومدی؟ امتحان کجاست؟
سعید نگاهی به پیامکی که تازه رسیده بود انداخت و گفت:
-می گن سالن 14. فصل چهار سخت بود
- شاهرخ می گفت
- بچه ها رفته بودن ازش سوال کنن نبود. نیومده؟
- نه. دفتر بخش گفت نمیاد
- چرا؟
-نمی دونم. خاموشه
سعید بلند شد و گفت:
-پاشو. الان صندلی ها پر میشه مجبوریم جدا بشینیم...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت یک ساعت قبل از امتحان رسید دانشکده. یک راست سراغ دفتر شاهرخ رفت.
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_ویک
وارد سالن امتحان که شدند شروین نگاهی به اطراف کرد، خبری از شاهرخ نبود، سعید که داشت دنبال جای خالی می گشت با خودش حرف می زد:
-اونجا خالیه. تا رضایی حواسش نیست بیا بریم. اگه ببینه با هم می ریم می فهمه
دستش را دراز کرد تا دست شروین را بگیرد اما هرچه دست چرخاند چیزی دستش نیامد. شروین داشت به طرف رضایی می رفت. سعید داد زد:
-دیونه کجا می ری؟
و دنبالش دوید اما قبل از اینکه برسد شروین به رضایی سلام کرد و سعید مجبور شد یواشکی بپیچد تا رضایی متوجه اش نشود. رفت به سمت جایی که پیدا کرده بود.
- ببخشید استاد؟ دکتر مهدوی نمیان؟
رضایی جواب دختری را که کنارش بود داد و رو به شروین گفت:
-نه. براشون مشکلی پیش اومده نمی تونن بیان
- چه مشکلی؟ حالشون خوبه؟
رضایی جواب داد:
-آره. مشکل خاصی نیست. نگران نباشید
این را گفت، بلند شد و با صدای بلند گفت:
-همه بشینن سرجاهاشون. کتابها رو جمع کنید. می خوام برگه ها رو پخش کنم
شروین دنبال جایی برای نشستن می گشت که سعید را دید که داشت جوری که رضایی نبیند برایش دست تکان می داد. به طرفش رفت.
- چرا مثل کفتر بال بال میزنی؟
- بشین تا رضایی ندیده...
از جلسه که بیرون آمد نگاهی به ساعت کرد. دوباره زنگی به شاهرخ زد. باز هم خاموش. بدون اینکه تماس را قطع کند گوشی را جلویش نگه داشت و به گوشی خیره شد. صدای ضبط شده می آمد:
-دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد...
به اسم شاهرخ روی گوشی خیره شد. حرفهای آن روز را در ذهنش مرور کرد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒