eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
yari-mikoni-mesle-jebheha-alamdari-mikoni (1).mp3
9.23M
↓🎧↓ •| |• . . رو سپیدی مثلِ رنگ لباست...😇 نداره کاره پرستار... کم از شهادت☺️ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش‌_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره 1⃣4⃣ آرامـشم:) . . چالش قشنگم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💕» «🤩» . . 😍✌️🏻 و بالاخره به پایان آمد این دفتر چالش‌ها هم‌چنان باقی است😉😅 ↩️شرڪت ڪننده عزیز شماره 41😍💚 مبارکتون باشه🤩🎊🎉 . . برنده جانمون به این آی‌دی پیام بدن برای هدیه‌شون🎁 👇🏻 🆔 : @BanoyDameshgh «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 قسمت های [ #قسمت_هفتاد_وششم ] خودم را به ماشینم رسا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] یک ساعتی از برگشتم می گذشت که موبایلم زنگ خورد. نام ملکه ی قلبم، روحم را به پرواز در می آورد. بدون معطلی جواب دادم. _ سلام بانو _ سلام آقا حسام. خسته نباشید. _ ممنونم. خوبین؟ _ توی بالکن نمی بینمتون. خدایا چه می شنیدم! حوریا منتظرم بود؟! بلافاصله و بی توجه به پوششم، خودم را به بالکن انداختم. روی ایوان منتظرم ایستاده بود. مثل همیشه دستی تکان دادم و او سرش را پایین انداخت. _ سردتون نشه! با تعجب به بدن برهنه ام که تنها شلوارکی آن را می پوشاند نگاه کردم. از شرم حوریا شرمگین شدم و دستپاچه گفتم: _ چند لحظه گوشی... و موبایلم را لبه ی حفاظ فلزی کوتاه بالکن جا گذاشتم و به اتاق آمدم. کشو لباسم را باز کردم و اولین تی شرتی که به دستم رسید چنگ زدم و سریع آن را پوشیدم. تمام ذهنم درگیر این بود حوریا را نرنجانده باشم و فکر نکند عمدا نیمه عریان روی بالکن آمده ام که خودی نشان بدهم. قبل از اینکه گوشی را از لبه حفاظ بردارم، ایوان را از نظر گذراندم و وقتی حوریا را دیدم نفسی راحت کشیدم. _ ببخشید... از هول شما، اصلا متوجه نشدم چیزی تنم نیست. نمی خواید بالا رو نگاه کنید؟ _ نه... همین جوری راحتم. _ ناراحتتون کردم؟ _ نه آقا حسام... گفتم که اینجوری راحتم. _ اگه واقعا ناراحت نشدید بالا رو نگاه کنید. مطمئن باشید لباس پوشیدم. چرخید و نیم نگاهی به بالا انداخت و دوباره به ستون ایوان تکیه داد. _ به خاطر این تماس گرفتم که بابت کادوها و شام امشب تشکر کنم. خیلی خوش گذشت و تک تک کادوها خوشگل و خاص بودن. ممنونم. غرق غرور شدم و با لحنی تعارف مانند گفتم: _ من که کاری نکردم. امیدوارم واقعا ازشون خوشتون اومده باشه. بلوزتون سایز بود؟ به فروشنده گفتم اگه سایز نباشه بر می گردونم. پا به پا کرد و گفت: _ می خوام نگهش دارم. کادو رو که پس نمیدن. تک تکشون قشنگن. من عاشق عروسکای کوچولو هستم. باکس گل و نیم ست، روسریا... خیلی زحمت افتادید. _ مبارکتون باشه. دوست داشتم دنیا رو به پاتون می ریختم اما شرایط بلاتکلیفم این اجازه رو به من نمی داد. سکوت کرد. حس کردم هنوز بر سر دوراهی قرار گرفته و هنوز زمان اعلام تصمیم نهایی نیست. با پیش کشیدن حرف سایز بلوز بازهم بحث را از سر گرفتم. _ نگفتید سایز بلور مناسب بود؟ _ یه سایز بزرگه. ولی از طرح و رنگش خوشم میاد. میدم خیاط سایزش کنه. _ نه نمی خواد خودتونو اذیت کنید. از همون طرح و رنگ بازم داشت. شما فردا یه سر بیاید پاساژ می بریم عوضش می کنیم. _ باشه. و سکوت کرد. چیزی از درونم فریاد می زد اسمش را با تمام عشقی که در دل داشتم صدا بزنم. _ حوریا... تکیه از ستون ایوان گرفت و آرام نگاهش را به بالکن دوخت. صدایم دو رگه شده بود. _ حوریا جان... منتظر پاسخ بودم. دیگر تحمل این دوری ورسمیت را نداشتم. _ حوریا جانم... _ بله... _ آخ... قلبم... دوست دارم تا صبح صدات بزنم. صدای نفس های لرزانش را می شنیدم که توی گوشی می پیچید. با همان حالت استرسی دستی به روسری اش برد و نگاهش را پایین انداخت، درست جلوی پایش و با نوک پنچه چند ضربه به کف ایوان کوبید. تمام وجودم چشم شده بود به دیدن ریز به ریز واکنش هایش. _ حوریا جان دیگه تحملم کم شده. بلاتکلیفی و ترس از اینکه بعد از یه مدت شیدایی بهم بگی نه، نمیشه، جوابم منفیه... دیوونه م کرده. هر لحظه بی قرارت می شم. دوست دارم حداقل مطمئن بشم همسرم میشی... هم نفسم میشی... کلمات ساده و صمیمی و بی تکلفم همینطور از عمق جانم به زبانم ریخته، و جاری میشد. _ حداقل مثل حاجی که امشب خیالمو راحت کرد، تو هم بگو تا حالا نظرت چی بوده. _ آقا حسام عجله نکنید. بابام که گفتن، آخر ماه رمضان... چیزی نمونده که... دو هفته دیگه عید فطره. این دو هفته رو هم بهم فرصت بدین. من... من فقط نمیخوام عجله کنم وگرنه همین زنگ زدنا و برخوردای کم و بیشمون برای منم سخت میشه. تا آخر همین ماه صبر کنید ان شاءالله هر چی خیره پیش بیاد. کلمات آرام و مؤدبش به عمق جانم نشست و التهاب درونم را التیام بخشید. چشم هایم را وادار کردم به پلک نزدن. _ حوریا... دوست دارم. چند ثانیه، یا دقیقه طول کشید نمی دانم. فقط سرش را بالا گرفت و مدت زمانی نامعلوم خیره به من نگاه کرد و تلفن را قطع کرد و به داخل رفت. لعنت به این فاصله ی چند متری. آدرس پاساژ را برایش پیامک کردم و نمی دانم چه وقت و چگونه، خوابم برد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وهفتم ] یک ساعتی از برگشتم می گذشت که
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] بعدازنمازصبح، ازشوق دیدارحوریا نخوابیدم. حسی عجیب داشتم. انگاردختری بودم که خواستگاری، مهم داشت. چندبارلباسم راعوض کردم تا اینکه راضی شدم به تی شرت لیمویی رنگ وشلوار کتان سبزپررنگ. کفش اسپرت زردرنگی پوشیدم وشیشه ادکلن راروی خودم خالی کردم وراهی پاساژشدم. سرراه شاخه گلی خریدم ووقتی به مغازه رسیدم، دستی به آن کشیدم ودکوررامرتب کردم وغبارویترین رادستمال کشیدم. ساعت نزدیک به یازده بودکه تماس گرفت. _ سلام من رسیدم. بایدطبقه چندم بیام؟ _ سلام. پله برقی خراب شده، باآسانسورته پاساژبیاطبقه سوم. اصلاهمون جلوی پاساژبمون خودم میام دنبالت. قبل از اینکه مخالفت کند، مغازه رابه همسایه ام سپردم وبه سرعت ازپله های خاموش خودم رابه ورودی پاساژرساندم. گوشه سمت راست درب ورودی منتظرایستاده بود. نفس زنان با اواحوالپرسی کردم واوراجلوترازخودم هدایت کردم به سمت آسانسور. صبح های پاساژ خلوت بود.بخصوص این ماه که اکثرمردم روزه بودندوکمتر بیرون می آمدند. آسانسورکه پایین آمددرب آن رابازکردم واول حوریاراتعارف کردم وبعدخودم واردشدم. حسی غیرقابل وصف تمام جانم راگرفته بود. تابه حال اینقدرنزدیک حوریا، نایستاده بودم. معذب بودنش راباهمان سربه زیرانداختنش وچسبیدن به بدنه ی آسانسورودودستی چادرش راگرفتن، نشان می داد. درب آسانسورکه بازشد، مظلومانه مثل مرغی ازقفس بیرون پرید. انگاریادش رفته بوداحوالپرسی کرده، بازهم احوالم راپرسیدوزودخودش راجمع کرد. بالبخندی آرامش بخش اورا به سمت مغازه ام هدایت کردم. صندلی رابرایش گذاشتم وتعارفش کردم، بنشیند وخستگی اش رارفع کند. انگار رودررو برایم سخت بودکه بااوصمیمی باشم امابه هرترتیبی بودلب بازکردم. _ خوش اومدی. ببخش روزه ای وگرنه بایه نوشیدنی خنک، بستنی یاحداقل آب گلوتوتازه می کردی. _ خواهش می کنم. مغازه ی قشنگی دارید. _ متعلق به شماست. _ ممنونم. روزیتون پربرکت. راستی چند سایزلباس تکواندوهم می خواستم. سایزکوچیک دارین؟ _ آره دارم. توی قفسه ها لباس ها راپیداکردم وباسلیقه چندسایزراروی ویترین چیدم. حوریادستی به لباس هاکشیدوگفت: _ اینا گرونن. جنسشون خیلی خوبه، هزینه ای که به من دادن کفاف نمیده. جنسای معمولی تر ندارید؟ _ اکثرجنسام اصل و اورجیناله، اشکال نداره همیناروببرباهمون قیمت. _ نه نمیشه. قیمت ایناحداقل دوبرابر اون جنسای معمولیه. بچه هاخودشون متوجه نمیشن اماوالدینشون میفهمن. صورت خوبی نداره. کمی فکرکردم وگفتم: _ پس اگه خسته نیستی همراهم بیا. به مغازه ای دیگرکه کالاهای ورزشی می فروخت ودرضلع مقابل مغازه ی من بود، رفتیم واجناس حوریارا ازآنجا خریدیم. بعدهم راهی مغازه ی طبقه دوم شدیم که بلوزراتعویض کنیم. البته اینبار ازطریق همان پله های خاموش و به درخواست حوریا. بلوزراتعویض کردیم وجلوی همان گالری نقره ایستادم. _ چی شد؟ چرا ایستادین؟ با من ومن گفتم: _ میشه... میشه قبول کنی یه انگشتریاحلقه موقتا باسلیقه خودت بگیریم ودستت بندازی؟ بخاطر من..‌ کمی آشفته شد. _ دلیل این همه عجله رو نمی دونم. داریدپشیمونم می کنید از قبول کادوهای دیشبتون. _ حوریاگوش کن... من نمی خوام ناراحتت کنم. نیم ستی که برات خریدم حلقه نداشت والبته ازترس اینکه ناراحت نشی چیزی روانتخاب کردم که حلقه یا انگشتری نداشته باشه. حالمودرک کن. من... واقعا نمی خوام ازدستت بدم. توهمه زندگیم شدی. به زندگیم انگیزه دادی. برای گذشتن این دوهفته دارم لحظه شماری می کنم. اگه گفتم حلقه بخری نخواستم بهت بی احترامی کنم. می دونم، آداب نامزدی وعقدوازدواج رو می دونم وعرفش اینه طلاخریداری بشه. این فقط محض دلخوشی منه. _ چرامتوجه نیستیدآقاحسام؟ قبلا هم بهتون گفتم دارایی شما درمرحله ی پایینتری از اخلاق وکردارتون برام اهمیت داره. نقره یاطلابودنش که مهم نیست، اصل قضیه برام ایراد داره. شماکه اینهمه صبرکردید. اصلافکرکنیدمسافرتم. بایدبرگردم از این مسافرت که نامزدی وعقدی صورت بگیره! حرف هایش منطقی بودو اصرارم بچگانه. خودم هم خوب می دانستم اما دل بی تابم ازاین قانونمندی وعقل ومنطق، مثل طفلی لجوج بیزارشده بودو دلخورازمخالفت ونه قاطعانه ی الهه ی قلبم، درسکوت از کنارگالری نقره گذشتیم. _ اگه اجازه بدیدمن دیگه رفع زحمت می کنم. هنوزدمق ودلخوربودم. _ وایسا می رسونمت. _ نه خودم میرم. ناخودآگاه جبهه گرفتم و گفتم: _ بازم نه؟! مگه چی ازت خواستم؟ خودمم میام مسجد. نگاهی به ساعتم انداختم وگفتم: _ وقت نمازه. همینجابمون مغازه روببندم میام. و باگامهای بلندچندپله یکی بالا رفتم وتمام حرصم راسردرب مغازه ودکمه ی ریموت خالی کردم وخودم را به حوریارساندم. می دانستم تندرفته ام وهمین رفتارممکن بودحوریا را از من دورکند. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💌🍃 •• | •• کارتون بسیار ارزشی و قابل تحسینه👏 ماشاالله به این دغدغه، رفقا.. دغدغه‌ی هدایت داشته باشید✌️ ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
💌🍃 •• | •• پیامهای رضایتِ شما مستقیما به سمع و نظر نویسنده خواهد رفت پس با انرژی هاتون به قلم نویسنده‌ی محترم قوت و انگیزه رو در جریان بندازین تا خانم ترابی عزیز فصل دوم رو هم بنویسن✌️♥ ⇦ برای حرفهاتون:⇩ @daricheh_khadem کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal Eitaa.com/Heiyat_Majazi Eitaa.com/Rasad_Nama 💌🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「💚」◦ ◦「 علـاج دلتنـگے زیـارت است و غم است..🥺 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . ♦️ نتیجه نهایے نظرپرسے(شماره 5) 👥 تعداد افراد مشارکت‌کننده: 59 نفر 👁‍🗨 تعداد بازدید نظرپرسے: 4.8k 🔹 سوال : ▫️مهم‌ترین تاثیر برگزاری جام جهانی قطر بر منطقه را چه می‌دانید!؟ 📌 گزینه با بیشترین تعداد رأی: ✔️ بازنمایی مثبت فرهنگ اسلامی 🌀 مشاهده نظرپرسے(شماره5) 🌀 تحلیل نتیجه نظرپرسے(شماره5) . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . |😉| جانِ دل |🧐| مگر می‌شود تو باشی |🤝| دستانت در دستانم قفل باشد |😌| آرزویی دیگر داشته باشـم..؟! 😇🦋 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 📿}• وقت نماز پهلوی او جا گرفته‌ایم👥 ✋}• باشد گه سلام نگاهی به ما کند😌 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1642» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ ✨☺️امروز را با خورشید طلوع کن و برای هدف‌هایت به جدال با سرنوشت برو 🌱🧡کمی خودت را سوا کن از روزمرگی‌ها، و با هدف‌هایت رشد کن....🫀(: صبح قشنگت بخیررررررررررر آماده باش برای شروع یه روز عالی🌸🍃😍 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . بہ‌قول‌شیخ‌رجبعلےخیاط: امـٰام‌زمان‌علیہ‌السلـٰام‌‌ دنبـٰال‌رفیق‌میگردھ . . ! خوب‌شو؛خودش‌میادوپیدات‌میکنھ!♥️ . 🌿 ✨ تعجیل در فرج مولایمان 🖐🏻 . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . •(🌿)• قبل از تولــد بچہ بود. پرسید: ناراحت میشے برم جبھــہ؟ گفتم: آره اما نمےخوام مـزاحمت بشم! •(🌻)• رفت و دو روز بعد بچــہ بہ دنیــا آمد، بعد ڪہ برگشت بوسیــدش و اسمــش را گذاشت، «هــــادے» •(💖)• پرسیدم: دوستــش دارے گفت: مــادرش را بیشتــر دوست دارم... 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . از بین افرادی که برای خواستگاری و آشنایی با خانواه پیش قدم میشن ببینید ڪدوم شخص برای شما هم‌تیم می‌شه...🧐 به خاطر اینڪه تو رابطه‌ۍ تیمی، افراد برای یه هدف‌مشترڪ تلاش می‌ڪنند و تو این مسیر پای برد و باخت پروژه هاشون ایستادند...🙂✋ تو ڪار تیمی شخص به خودخواه بودن فکر نمی‌ڪنه...😕 تو ڪار تیمی افراد برای شادۍ تیمشون تلاش می‌ڪنند...🤩 اگر یه نفر حالش بد شد و نتونست ادامه بده سعی می‌ڪنند روحیشو تغییر بدن تا احساس بدی نداشته باشه...🤗 یعنی همراه هم برای هم تلاش می‌کنند...😍 به یڪی جواب مثبت بدین ڪه بدونید باهاش تیم می‌شید و لا غیر...😇😌 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
•[🎨]• •[ 🎈]• . . اگه از همین لحظه هم بخوای برای بهتر شدن تلاش کنی، بهت میگم هنوزم دیر نشده تو میتونی🌱^^ . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
مداحی_آنلاین_هوای_تو_کردم_رضا_شیخی.mp3
2.98M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 اےروےمـاه‌منظـرِتـو،نوبهـارِحُسن خال‌وخطِ‌تومرکزِحُسن‌ومدارِحُسن درچشمِ‌پُرخمارِتوپنهان‌،فُسون‌ِ‌سِحر درزلفِ‌بیقـرارِتـوپیداقـرارِحُسن "حافظ‌شیرازے" . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وهشتم ] بعدازنمازصبح، ازشوق دیدارحوریا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاساژ شدیم و به سمت ماشینم رفتیم. درب ماشین را باز کرد و دلخور روی صندلی عقب نشست. با این اوضاع نمی توانستم باز هم از او درخواست کنم روی صندلی جلو، کنار دستم بنشیند و رویایم را به حقیقت برساند‌. آرام پشت رل نشستم و گفتم: _ معذرت می خوام. می دونم تند رفتم. بازم میگم، فقط... نمی خوام از دستت بدم. سکوت کرده بود. برگشتم و به چشمان دلخورش که پایین را نگاه می کرد و اخمی نازک میان ابروهایش را گره انداخته بود، نگاه کردم و ناخودآگاه از دیدن این حالتش که مثل دختر بچه ها شده بود، لبخند زدم. _ حوریا... حوریاجانم... من تا به حال از هیچکی اینقدر راحت معذرت خواهی نکردم. اینو گفتم که بدونی خاطرت خیلی برام عزیزه و می خوامت. _ منو سر خیابون مسجد پیاده کنید می خوام یه سر برم باشگاه لباسا رو بذارم اونجا... ضمنا‌... دوست ندارم کسی منو با شما ببینه وقتی هنوز هیچی بینمون نیست. می خواست میخ خواسته اش را محکم بزند. یک چشم گفتم و راهی شدم. _ خب... خانوم. آژانستونیم دیگه... آدرس لطفا. با نگاهی معنادار از آینه به چشمانم خیره شد و کمی از رنگ دلخوری از نگاهش زدوده شد. سر خیابان طبق گفته اش ایستادم. قبل از اینکه برود برای اطمینان گفتم: _ قهری؟ _ مگه بچه م؟ خندیدم و گفتم: _ میشه فراموشش کنی؟ _ فراموش کردم که باهاتون اومدم و سوار ماشینتون شدم. تمام قلبم لبریز شد با تمام احساس و هیجانم گفتم: _ دوست دارم... خیلی... و شاخه گلی که خریده بودم را از روی داشبرد برداشتم و به طرفش گرفتم. سریع گل را گرفت و توی کیفش چپاند و با خداحافظی تندی، از ماشینم دور شد. وسط ختم قرآن بودیم که موبایلم زنگ خورد. بخاطر سکوت مجلس آن را روی ویبره گذاشته بودم. صفحه موبایلم را که نگاه کردم اسم افشین را دیدم. میان پاسخ دادن و ندادن، از سر جایم بلند شدم و به حیاط مسجد آمدم. _ سلام رفیق... صدایش طوری بود که انگار از خواب بلند شده. _ سلام... چیزی شده افشین؟ _ کجایی حسام؟ _ مسجد... با صدایی متغجب و بی جان گفت: _ اذیتم نکن. خونه ای؟ پارتی که نیستی ماه رمضونی؟ _ نه مسجدم. در ضمن پارتی رو شبا میرن نه سر ظهر. باورش نشد و گفت: _ باشه توراست میگی... می تونی بیای بیمارستان؟ تنهام. _ بیمارستان چرا؟ کدوم بیمارستانی؟ _ حالا بیا برات میگم. و اسم بیمارستانی که در آن بستری بود برایم گفت. بدون خداحافظی از حاجی و یا اتمام ختم امروز، خودم را به ماشینم رساندم و به سرعت به سمت بیمارستان راندم. به اورژانس رفتم و افشین را پیدا کردم. با او دست دادم و از حالش پرسیدم. _ امروز رفتم اهداء خون. روزه هم که گرفتم. بی حال شدم. بی احتیاطی کردم. _ خب چه اجباریه؟ میذاشتی بعد ماه رمضان. _ النا خونه نیست منم مرخصی گرفته بودم چند تا کار بانکی داشتم گفتم قبلش برم پایگاه اهداءخون که دیگه به هیچ کاری هم نرسیدم. _ خانومت کجاست؟ _ سه روزه رفتن اردوی تمریناتشون. امروز قراره برگردن. فکر کنم غروب میرسن. سرمم تموم بشه مرخصم. ببخشید می دونم چند وقته نیستم و حالا برا زحمت دادنت خبرت کردم. نخواستم کسی رو نگران کنم فقط دستم روی شماره ی تو رفت. _ این حرفا چیه؟ تو همیشه وبال بودی این یه دفعه هم روش. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ونهم ] هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاس
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] بعد از کلی خوش و بش و شوخی به یاد ایام قبل از تأهل افشین، سرم هم تمام شد. کار ترخیص افشین را انجام دادم و اورا جهت تقویت به سمت کبابی جگری، که پاتوق اکثر مواقع پرخوری هایمان بود، بردم. _ تو که روزه تو شکستی. حداقل چند سیخ جیگر بزن که حالت جا بیاد. _ اگه بهونه میخوای خودتو سیر کنی، من نمیخورم. گناه داره. مردم روزه ن. بوش پخش میشه. _ منم روزه م. _ خودتو مسخره کن. اون از تماس تلفنی که میگی مسجدی اینم از الآن که میگی روزه م. _ به جون افشین دروغ نمیگم. _ از جون خودت مایه بذار. همانجا توی ماشین نشست و من چند سیخ جگر کبابی که سفارش داده بودم را برایش لقمه پیچ کردم و به داخل ماشین آوردم که بخورد. از بوی دل انگیز کبابی که پیچیده بود عمیقا گرسنه شدم و دلم ضعف رفت. _ چرا برای خودت نگرفتی؟! _ میگم روزه م باورت نمیشه افشین با پوزخند گاز بزرگی به لقمه اش زد و من ماشین را به سمت آپارتمانم حرکت دادم. افشین خودش را روی یکی از کاناپه ها انداخت و من بعد از شستن دست و صورتم و وضوی مجدد، تلویزیون را روشن کردم و از شبکه ای که تازه ختم جزء مربوطه را آغاز کرده بود، ختمم را دنبال کردم. افشین متعجب از رفتارم و زمزمه ی دست و پاشکسته ی آیاتی که روی صفحه تلویزیون ظاهر می شد، یک لحظه نگاهش را از من نمی گرفت و در سکوت مرا از نظر می گذراند. ختم که تمام شد کنترل را دستش دادم و از زیر نگاه متعجبش بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و با بشقابی پر از میوه بازگشتم. _ چی به سرت اومده حسام؟ _ هیچی... فقط یه شب فرشته ها از آسمون اومدن پایین ریختن سرم و حساااابی کتکم زدن. فکر کنم از اون شب کمی آدم شدم. و من هم روی یکی دیگر از کاناپه ها ولو شدم. _ از خودت پذیرایی کن. من یه چرت بزنم. از بوی کباب عجیب سردرد گرفتم. اگه زیاد خوابیدم و نزدیک رسیدن النا بود بیدارم کن، خودم میرم دنبالش. سر راه شام هم میگیرم که امشبو باهم باشیم. چیزی هم لازم داشتی غریبی که نمیکنی خجالتم که نمی کشی پررو تر از این حرفایی. افشینی که از حرف زدن کم نمی آورد سکوت کرده بود و با همان نگاه مضحک و متعجبش فقط روی لب هایم که مدام باز و بسته می شد و کلمات را رگباری نثارش می کردم، قفل شده بود. چیزی به افطار نمانده بود که راهی پایانه مسافربری شدم. به افشین گفتم النا را نگران نکند و با او تماس بگیرد و بگوید ماشینش خراب شده و من به دنبالش می روم و مهمان من هستند. سر مسیر غذاها را خریدم که معطل نشویم. امروز عجیب گرسنه و تشنه بودم و دلم ضعف می رفت و گلویم مثل چوب خشک شده بود. النا را بین جمعیت پیدا کردم و چمدانش را دستم گرفتم و با او هم قدم شدم. مدام سوالاتی درمورد افشین می پرسید و متعجب بود از اینکه چرا خودش هم همراه من نیامده. انگار در کنارم به تنهایی معذب بود. با این حال روی صندلی جلو نشست و چشمش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد. رادیوی پخش ماشین را روشن کردم و گوش به زنگ اذان ماندم. النا هم تا حدودی متعجب بود از حرکاتم. الله اکبر اذان که پخش شد جلوی اولین سوپر مارکت ایستادم و پایین پریدم و یک بطری آب معدنی خریدم و همان جلوی مغازه آن را سر کشیدم. توی معده ی خالی و داغم، از خنکی آب منقبض شد و حالم بهم خورد. دوباره پشت رل نشستم و تا رسیدن به مقصد فقط پایم را روی پدال گاز می فشردم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 باز هم زائـر تـان نیستم، از دور سـلام✋💚 پے نوشت: رزقے از سمتِ مخاطبے که به یادِ هممون بودند♥ خیلی باعث افتخاره🌸 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
« 👼🏻» . . . میدونید از چی تعجب کلدم؟!😐 اینته‌ چلا این ملدُم‌ دالن اغتساس‌ میتونن‌، آخه مده کشولمون چشه؟!🚶🏻‍♂ ولی من تُول میدم تا پای جان بلای‌ ایلان‌ بمونم😌🤞🏿 🏷● ↓ |اینته: اینکه |ملدم: مردم |اغتساس: اغتشاش |میتونن: میکنن |تول: قول |ایلان: ایران ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌در دوران کودکی ما والدین ما بدون هیچ گونه نگرانی و تشویق، غذای ما را جلویمان می گذاشتند. آنهانگران غذا خوردن ما نبودند. سعی کنید طرز تفکر خود را متعادل کنید و به این حرف ساده برسید که : 《شام همین است ، اگر گرسنه ای بخور و گرنه لازم نیست سر میز بنشینی.》 مقداری غذابرای فرزندتان نگهدارید تا اگر یک ساعت بعد گرسنه شد ، شام او را بدهید نه چیز ی دیگر را. اگر در مورد این قانون جدی باشید ، فرزندتان کم کم غذاهایی را که تهیه کرده اید میخورد؛درست مثل کودکی شما. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . <💓> این دِل مےرود <🤪> جان مےدهد <🤤> ضعف مےڪند <😌> جانــا براے خنده‌ات 😜💝 😂👈🏻 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 💚}• ای دلبری که نیست نظیر تو در جهان🌍 جانی مرا و بلکه👇 گران‌مایه تر ز جان🌹 😘}• دیدار تو سپهر نشاطست بر زمین🌸 رخسار تو🍃 بهشت جمالست در جهان👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1642» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . صبح نفسش حق است!🌬° به هر بهانه بیدارت مےکند⏰• که روز تازه را شروع کنی☀️° به نوری✨• عطر چای و صبحانه‌ایی☕️🍱° صدای گنجشڪے🕊• هر چه هست زندگی ست و زیبا...🍃🌹✨ سلام ✋ صبحتون سرشار از عشق و شادی♥️🍃 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫