°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 مامانم تعریف میکنه اون قدیمها
عموم این ها با خانوادش اومده بودن
تهران خونه ما... بعد چند روز که بودن
شبی که میخواستن برن زن عموم کاپشن
دختر کوچیکش رو میشوره میندازه رو
لوله بخاری که خشک بشه...
صبح زود بلیط داشتن میخواستن برگردن
شهرشون...
حالا فکر کن بخاری هم نفتی بوده قدیم
شب تا صبح هوا نمیکشه خفه میکنه دود
میکنه، مهمونا تو اتاقی خوابیده بودن که
بخاری بوده! ما هم تو این یکی اتاق☺️
حالا صبح که بیدار میشن برای نماز
میبینن بوی دود میاد همه اتاق هم سیاه شده
و دوده😱 دیگه هیچ چی به خیر میگذره
مامانم میگه وقتی داشتن میرفتن دیدم
همشون یه سولاخ دماغشون سیاهه اون
یکی سولاخ سفید😏☺️🙊🙈
حالا مامانم هم دو ماه مونده به عید
شروع کرده بود به خونه تکونی😕😕
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 531 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
درآغــوشبگـیر...
نوڪرِخستهےرنجـورِ
بههمریـختهرا...
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
ببین من برای دیدنت
مثه بچهای که درساشو خونده و
الان میتونه بره بازی کنه
ذوق میکنم .. (:♥
#شوق_وصال
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتنودم ] دست ها را که برای نیت بالا گرفتیم ،
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتنودویکم ]
به هتل که رسیدم ، با خستگی سراغ حمام رفتم
زیر دوش آب یاد یکی از دیدار هایم با نواب افتادم
همان موقع که سردرگم بودم !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
مستقیم زل زدم به سر پایین افتاده اش ..
در این چند وقت تا مرز دیوانگی رفته بودم ،
مستقیم نمی توانستم بگویم ولی غیر مستقیم چرا ..
_ آقای نواب ، من خسته شدم از یک نواختی این زندگی ..
اصلا واسه چی زندگی می کنیم ؟
اگه آخرش اینه که هممون رو توی یه پارچه سفید می پیچونن ،
یه نماز برامون میخونن بعد میزارنمون توی یه جای عمیق و تاریک و یه متری و یه سنگ لحد و تمام ..
هر چند وقت یه بار هم اگه یادشون بیفته میگن حیف فلان کس ..
حالا اگه لطف کنن یه فاتحه ای هم نثارمون میکنن ..
که چی بشه؟!!!
چند دقیقه ای میانمان سکوت شد
ادامه دادم :
من یکی خسته شدم ..
دستی به ته ریشش کشید :
هممون این فکر رو داریم اگه یه چیزی نباشه!
با اخم گفتم :
چی نباشه؟!
لبخند محوی چهره اش را پوشاند :
هدف ..یه هدف جامع ، کامل و والا
- مثلا چی ؟! مثلا شغل خوب داشته باشیم ، آخرش که چی؟!
خونه ۵۰۰ متری داشته باشیم ، آخرش که چی ؟
کیف چرم مشکی اش را در دستش جا به جا کرد :
هدف باید درست باشه ،
مشکل ما انسان ها اینه که به فکر رضایت همه هستیم الا رضای خدا ...
مشکل ما اینه که زندگی رو تو همین چند روز دنیا خلاصه میکنیم ...
خانم تاجفر این مسئله یه مسئله ی
خیلی گسترده و پیچیده ای هست در عرض چند دقیقه نمیشه گفتش ...
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم ،
چرا یک دقیقه نگاهم نمی کرد تا چشمانش را ببینم ،
اصلا این چه حالی بود که گریبانم را گرفته بود ؟!
این سوال ها عین موریانه داشت مغزم را می جوید و همانند طنابی قصد داشت دارم بزند !
یا علی گفت و با ژست قشنگی برگشت و رفت و من مثل مترسک سر جالیز فقط خیره رفتنش شدم ....
برخورد قطره آبی به سرم باعث شد ،
به آسمان نگاه کنم :
از بچگی همیشه گفتن اون بالایی،
اون بالایی و داری نگاهمون میکنی و اگه کار خلافی بکنیم نقره داغمون میکنی ...
حالا یکی پیدا شده میگه تو همه جا هستی ،
میگه خیلی مهربون تر از اونی هستی که فکرش می کنیم ،
میگه آدم بد ها رو می بخشی ، کدوم رو باور کنم ؟!
خسته شدم ...خیلی وقته باهات قهرم ،
خیال آشتی هم ندارم ...
سرم را آرام پایین انداختم و به طرف مخالف شروع کردم به قدم زدن ..
همه برای فرار از باران پناه می بردند زیر یک سقف
ولی من ..
مثل قاصدکی رها در باد ، سرگردان بودم ...
نقش امیر علی نواب در زندگی منِ ریحانه تاجفر چه بود؟!
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
به آیینه کوچک بخار گرفته حمام چشم دوختم
هنوز هم پاسخ سوال آخر آن روزم را پیدا نکرده بودم !
شاید باید او را فرشته نجات صدا می کردم
فرشته ای که درست در نقطه حساس آمده بود و کن فیکونم کرده بود
یاد آن روز در دریا افتادم ، همان روزی که مرگ یک قدمی ام بود
چمدان را باز کردم و کیسه ای که مادرم داده بود را در دست گرفتم
با دیدن پارچه مشکی لختی که درونش بود ، مات ماندم !
رویش یادداشت گذاشته بود :
موقع رفتن به حرم سرت کن حتما
آرام بیرونش آوردم و دستی رویش کشیدم،
نرمی پارچه مشکی زیر دستم حس خوشایندی نصیبم کرد !
هر چند هنوز هم فلسفه این چند متر پارچه را نفهمیده بودم !
بعد حاضر شدن ، چادر را در دست گرفتم و بی طاقت راهی بیرون از اتاق شدم .
دلم پر می زد برای دیدن از نزدیک آن گنبد و گلدسته ها !
در ورودی چادر را سر کردم ، طرز نگه داشتنش را بلد نبودم
دلم می خواست مثل مادرم و فاطمه و نورا درست نگهش دارم اما هی از روی روسری ام لیز می خورد و جان به سرم می کرد !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتنودویکم ] به هتل که رسیدم ، با خستگی سراغ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتنودودوم ]
سلام آقا ..
بازم این دل بی قراره !
دوباره این چشما شوق بارون داره
سلام آقا ..
باز اومدم دست خالی ..
منم و این دل حالی به حالی ....
منو هم مثل حر می بخشی میدونم ...
آهنگی بود که در ماشین فاطمه شنیده بودم،
قصه حر را هم از ویس های نواب فهمیده بودم
جمله آخر نواب در گوش هایم پیچید:
تا الان اشتباه کردی ؟! گناه کردی ؟!
عیبی نداره ! بد تر از حر نبودی که ؟!
حر راه رو روی امام بست
حالا تا هم میتونی حر بشی !
حر أمام زمانت !
حر می شی براش؟!
چشمانم بی اختیار به نم اشک نشستند و زیر لب جمله آخر را با ضمیر دیگری رو به حرم نجوا کردم:
حر میشم برات !
إذن دخول را خواندم ،
هی دیدم تار می شد از اشک
و من مجبور بودم با یک دست چادر را بگیرم
و با دست دیگرم اشک هایم که مسابقه داشتند برای رسیدن به گونه هایم را بگیرم !
از خادمان سراغ ضریح را گرفتم و با خوشرویی راهنمایی ام کردند
با ورود به داخل ،حس خنکی تمام وجودم را پر کرد
حس کودکی داشتم که گم شده بود
و حالا بعد سال ها به آغوش مادر برگشته بود !
اصلا نفهمیدم در آن شلوغی چطور دستم به ضریحش رسید
مبهوت با همان چشمان اشکی فقط کمک خواستم و عقب آمدم
بعد هم گوشه ای نشستم ، چنان محو در و دیوار بودم که زن جوان کناری ام پرسید :
اولین باره میایی؟!
و من نه ای نجوا کردم
اما با خود گفتم :
اولین بار نیست ، اینجا هم عوض نشده
اما من عوض شدم
چند سال پیش حرم انقدر قشنگ نبود !
چند سال پیش حرم انقدر حس خوب نداشت !
چند ساعتی همانطور نشستم و بعد یاد قولم به فاطمه افتادم
قرار بود به نیت او و به نیابت از مهدی نماز بخوانم
پاهایم را حس نمی کردم ، از شوق بود به گمانم !
بعد خواندن نماز چند رکعتی هم به نیت مادر و پدرم و بعد به نیت نورا خواندم ...
نمیدانم آن بغض و حس عجیب از کجا آمد و نشست در جانم
و وادارم کرد دو رکعتی هم برای نواب بخوانم !
این حرم باید میشد هشتمین عجایب جهان
این حس خوب که عادی نبود، بود ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
و قـول مےدهم آقـای مهربان خودم😌
تمام زندگےام وقـف عـشقتان باشد!🌱
#همهاشبراےتو✨
📷معصومهساداتحسینے
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
|😊|° خَنوژ پاخام به خِلاچ و تُمُژ
نمیسه.
شیمکم به فَمون کُمک نیکنه|😖|°
|🤨|° فلی باباییم داله آدوی تَفَلُدم
بلای خودس ماشی میخله|🤔|°
🏷● #نےنے_لغت↓
🚙 ندالیم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
🚗 برای بچه ها ماشین بخرید
البته اسباب بازی ☺️
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
|☺️| شما بهش میگید "دوستت دارم"
|😌| ولی غسان کنفانی میگه:
|💉| تو اما وارد رگ هایم شدی، و همه چیز تمام شد..
|😉| و خیلی سخت است بخواهم از تو شفا یابم!
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
❅ همین که⚡️
میگُذری از مقابلم😌
خوب است✋
❅ چه خوب👌
جانِ مرا میبری❣
ادامه بده...😉
✍/ #الهه_سلطانی
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1689»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
☀️|• امید کـه طلوع امروز
🌻|• آغاز خوشی هایتان باشد
❄️|• صبح آخرین روزِ دی ماه
بخیر و پر از شادی و نشاط😍✋🏻☘
دعا برایِ عزیزانی که امروز کنکور دارن یادمون نره....♡
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🦋:: هفتمین روز شهادت شهید بهشتی بود و داشتیم میرفتیم خانه آیتالله شهید مدنی برا؎ جار؎ ڪردن خطبه عقد دائــم.
🎀:: وقتی از تاڪسی پیاده شدیم، علی مرا ڪنار؎ ڪشید و گفت: میدانم خیلی به من علاقه دار؎ و خوشبختیم آرزو؎ توست، شنیدم دعا؎ عــروس سر سفره عقــد رد نمیشود.
🦋:: تا این را گفت، شستم خبــردار شد ڪه چه میخواهد. در دل میگفتم ا؎ ڪاش نگوید؛ چون آنقدر دوستش داشتم ڪه نمیتوانستم خواستهاش را رد ڪنم.
🎀:: گفت: میخواهم دعا ڪنی ڪه شهیــد شوم. با گریه خواستم ڪه این را از من نخــواهد.
🦋:: گفت: برا؎ امـروز و امسـال ڪه نمیخواهم، از خــدا بخواه عمــرم به شهــادت ختم بشود.
🎀:: از قبل به مادرم گفته بودم مهــریهام بیش از ۵ سڪه نباشد؛ اما مادرم یــادش رفته بود به پدرم بگوید.
🦋:: حاج آقا پرسید: پــدر عروس! مهــریه چقدر باشد؟ پدرم ڪه تحت تأثیر شخصیت حاج آقا قــرار گرفته بود، گفت: هر چه شما بگویید. آخــرش هم شد همان پنج تا به نیت پنج تن آلعبــا.
🎀:: تا حاج آقا شرو؏ ڪرد به خواندن خطبه، گریههایم شرو؏ شد. چه دردناڪ بود این دعــا. من با علی نفــس میڪشیدم و زندگی بدون او برایم متصــور نبود.
🦋:: از آن طرف هم آنقدر دوستش داشتم ڪه میخواستم به بالاترین درجه ڪمال برسد و جــزء یاران امام حسین(؏) باشد.
هر طوری بود دعــا ڪردم. مطمئن بودم دعــایم رد نمیشود.
🎀:: شهید مدنی با یڪ نگاه همه چیز را فهمیــد. گفتند: دختـرم من دعـاها؎ دیگر؎ هم بلدم. حالا اجــازه بده من دعا ڪنم.
🦋:: نمیدانم از ڪجا فهمید شاید هم از اشڪها؎ پــرده دَرم.
“خــدایا به این زوج فـرزند سالم و صالح عطا ڪن، عمر با عــزت بده و عاقبت به خیــرشان ڪن”.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #علی_تجلائی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal