عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتنودم ] دست ها را که برای نیت بالا گرفتیم ،
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتنودویکم ]
به هتل که رسیدم ، با خستگی سراغ حمام رفتم
زیر دوش آب یاد یکی از دیدار هایم با نواب افتادم
همان موقع که سردرگم بودم !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
مستقیم زل زدم به سر پایین افتاده اش ..
در این چند وقت تا مرز دیوانگی رفته بودم ،
مستقیم نمی توانستم بگویم ولی غیر مستقیم چرا ..
_ آقای نواب ، من خسته شدم از یک نواختی این زندگی ..
اصلا واسه چی زندگی می کنیم ؟
اگه آخرش اینه که هممون رو توی یه پارچه سفید می پیچونن ،
یه نماز برامون میخونن بعد میزارنمون توی یه جای عمیق و تاریک و یه متری و یه سنگ لحد و تمام ..
هر چند وقت یه بار هم اگه یادشون بیفته میگن حیف فلان کس ..
حالا اگه لطف کنن یه فاتحه ای هم نثارمون میکنن ..
که چی بشه؟!!!
چند دقیقه ای میانمان سکوت شد
ادامه دادم :
من یکی خسته شدم ..
دستی به ته ریشش کشید :
هممون این فکر رو داریم اگه یه چیزی نباشه!
با اخم گفتم :
چی نباشه؟!
لبخند محوی چهره اش را پوشاند :
هدف ..یه هدف جامع ، کامل و والا
- مثلا چی ؟! مثلا شغل خوب داشته باشیم ، آخرش که چی؟!
خونه ۵۰۰ متری داشته باشیم ، آخرش که چی ؟
کیف چرم مشکی اش را در دستش جا به جا کرد :
هدف باید درست باشه ،
مشکل ما انسان ها اینه که به فکر رضایت همه هستیم الا رضای خدا ...
مشکل ما اینه که زندگی رو تو همین چند روز دنیا خلاصه میکنیم ...
خانم تاجفر این مسئله یه مسئله ی
خیلی گسترده و پیچیده ای هست در عرض چند دقیقه نمیشه گفتش ...
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم ،
چرا یک دقیقه نگاهم نمی کرد تا چشمانش را ببینم ،
اصلا این چه حالی بود که گریبانم را گرفته بود ؟!
این سوال ها عین موریانه داشت مغزم را می جوید و همانند طنابی قصد داشت دارم بزند !
یا علی گفت و با ژست قشنگی برگشت و رفت و من مثل مترسک سر جالیز فقط خیره رفتنش شدم ....
برخورد قطره آبی به سرم باعث شد ،
به آسمان نگاه کنم :
از بچگی همیشه گفتن اون بالایی،
اون بالایی و داری نگاهمون میکنی و اگه کار خلافی بکنیم نقره داغمون میکنی ...
حالا یکی پیدا شده میگه تو همه جا هستی ،
میگه خیلی مهربون تر از اونی هستی که فکرش می کنیم ،
میگه آدم بد ها رو می بخشی ، کدوم رو باور کنم ؟!
خسته شدم ...خیلی وقته باهات قهرم ،
خیال آشتی هم ندارم ...
سرم را آرام پایین انداختم و به طرف مخالف شروع کردم به قدم زدن ..
همه برای فرار از باران پناه می بردند زیر یک سقف
ولی من ..
مثل قاصدکی رها در باد ، سرگردان بودم ...
نقش امیر علی نواب در زندگی منِ ریحانه تاجفر چه بود؟!
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
به آیینه کوچک بخار گرفته حمام چشم دوختم
هنوز هم پاسخ سوال آخر آن روزم را پیدا نکرده بودم !
شاید باید او را فرشته نجات صدا می کردم
فرشته ای که درست در نقطه حساس آمده بود و کن فیکونم کرده بود
یاد آن روز در دریا افتادم ، همان روزی که مرگ یک قدمی ام بود
چمدان را باز کردم و کیسه ای که مادرم داده بود را در دست گرفتم
با دیدن پارچه مشکی لختی که درونش بود ، مات ماندم !
رویش یادداشت گذاشته بود :
موقع رفتن به حرم سرت کن حتما
آرام بیرونش آوردم و دستی رویش کشیدم،
نرمی پارچه مشکی زیر دستم حس خوشایندی نصیبم کرد !
هر چند هنوز هم فلسفه این چند متر پارچه را نفهمیده بودم !
بعد حاضر شدن ، چادر را در دست گرفتم و بی طاقت راهی بیرون از اتاق شدم .
دلم پر می زد برای دیدن از نزدیک آن گنبد و گلدسته ها !
در ورودی چادر را سر کردم ، طرز نگه داشتنش را بلد نبودم
دلم می خواست مثل مادرم و فاطمه و نورا درست نگهش دارم اما هی از روی روسری ام لیز می خورد و جان به سرم می کرد !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal