فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
شب آرزوها خیلی بزرگه..
میدونستیم؟!✨
خدا منتظر یه قدم کوچیک ماست
تا برامون ره صد ساله رو هموار کنه :)
#اختصاصے
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
💌﷽ ~*🇮🇷#نگار_نما🇮🇷~* 🦋ــــــلیلہــــــــــالرغائــب🦋 وسایݪ موردنیاز برای شب#آرزوها 📌 سجاده همیشہ
#التماسدعا
#اللهمعجلالولیڪالفرج
خادمین ما رو ویژه دعا کنید💚
انشاءالله عاقبت بخیری نصیب همه تون بشه😌🙏
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
تن من قایق لنگر زده🚤'
در طوفان است🌬'
خودم اینجا دل من❣'
پیش تو سرگردان است😢'
#عشقدلنشینمن
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
5855026054.mp3
4.28M
#خادمانه✨🌙
هندزفریاتونآمادست(:؟
شبلیلهالرغائبہ..!🖐🏿🌸
صوتروحتماگوشبدید
اشکتوندراومدماروازدعاۍِخیرتون
محرومنڪنید💔(:!
#حلالمکنخدا...
.
.
💛 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_صدوچهارم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ با
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوپنجم ]
روز بعد ، پس از کلاسم راهی اتاق بسیج شدم
مردی پشت به در ورودی روی میز خم شده بود ،
مردد بودم که چطور اعلام حضور کنم که خودش برگشت.
سرش را به زیر انداخت و سلام کرد !
آرام در دل گفتم :
اینم که مثل نواب سر به زیره ! :
سلام، خانم شاهرودی هستند ؟!
_ بله اتاق روبرویی ان
ممنونی نجوا کردم و به طرف اتاق رفتم
مهیا شاهرودی
خودش قبلا دانشجوی گرافیک همین دانشگاه بود
و حالا مسئولیت بسیج خواهران را بر عهده داشت
دختر ریز نقشی با چشمان میشی و چادری !
با تن صدای بسیار ظریف و ملایم !
خودم هم خنده ام گرفت از این همه توجهم نسبت به او
حالا خوب است برادر ندارم !
بعد سلام و احوال پرسی فلش را تحویل دادم
و حسابی هم تعریف و تمجید شنیدم
گفت که اگر مایلم
از این پس عکاسی مراسم ها را بر عهده بگیرم و
خوب من مشکلی با این پیشنهاد نداشتم !
به خانه که رسیدم ، مادرم گفت مهمان دارم
و من متعجب و کنجکاو راهی اتاقم شدم و با سارا روبرو شدم .
_سلااام سارا خانوم !
پشت چشمی برایم نازک کرد :
چه عجب ما شما رو دیدیم !
مقنعه را از سرم کشیدم و با لبخند با او دست دادم :
چقدر غر میزنی تو ؟!
حالا چرا اخمات تو همه؟!
_ تو چت شده این مدت ؟!
ابرویم را بالا دادم :
من ؟! چطور مگه ؟!
_ والا یهویی میری مشهد ،
چند وقته کلا تو کتابی یا هم که هندزفری تو گوشاته !
فقط هم که با این چادری ها میپری؟!
خودت هم که دیگه یه پا شدی حاج خانوم !
یاد برخورد فاطمه افتادم، می گفت :
حق نداریم با هیچ بهانه ای به کسی توهین کنیم ، کارش فقط لبخند است ، خودت باید تشخیص دهی که اکنون سکوت علی(ع) لازم است یا رجز خوانی زینب(س) ؟!
لبخند کم جانی رو به سارا زدم :
چیز خاصی نیست
تو فک کن متحول شدم !
شانه بالا انداخت:
چی بگم دیگه بهت ؟!
تا عصر کمی حرف زدیم و من سعی کردم صحبت هایمان در حد دانشگاه و درس ها باشد ، نه تغییر این روز های من !
خودم به شدت راضی بودم از این تغییر ....
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوپنجم ] روز بعد ، پس از کلاسم راهی اتاق
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوششم]
پیام مادرم را با بهت خواندم
^سلام
ریحانه جان بعد کلاست زودتر بیا خونه قراره بریم سفر ^
نگاه متفکری به روبرو انداختم
در اوایل شهریور ماه چه وقت سفر بود ؟!
آن هم این همه با عجله و یهویی؟!
ماشین را امروز با خودم نیاورده بودم و قرار بود با مترو برگردم ولی از زور کنجکاوی و دلشوره رخنه کرده در قلبم ؛
از همان جلوی دانشگاه دربست گرفتم !
سرم را به شیشه تکیه دادم و در افکار خودم غوطه ور شدم که رسیدیم
با حواس پرتی از تاکسی پیاده شدم
_ ببخشید خانوم کرایه؟!
لبم را به دندان گرفتم و برگشتم:
شرمنده حواسم پرت بود
بعد هم کرایه را حساب کردم و وارد خانه شدم .
چمدان آماده پدر و مادرم جلوی در بود .
هر دو هم حاضر و آماده نشسته بودند :
سلام
کجا قراره بریم ؟!
چرا انقدر یهویی؟!
مادرم با لبخند جلو آمد:
علیک سلام
چرا انقدر تو هولی دختر ؟!
قراره بریم جنوب
تو که ما رو کشته بودی بریم اهواز بریم اهواز ...
با صدای بلندی که منشاء ش ذوقم بود گفتم :
وای جدددیییی؟!
مادرم مرا به سمت اتاقم راهی کرد :
اره جدی
حالا هم زود وسیله هات رو جمع کن ، زودتر راه بیفتیم!
به طرف کمد لباسم رفتم و در همان حالت که رو به کمد بودم مادرم را مخاطب دادم :
مامان چند روزه میریم؟!
مادرم به طرف اتاقم آمد :
مشخص نمیشه ولی حداقل یه هفته الی ده روزی می مونیم.
با تعجب به طرفش برگشتم :
مامان چه خبره مگه ؟!
چشمکی زد و از اتاقم خارج شد
چشمانم بیشتر از این گرد نمیشد
در آینه برای خودم شانه بالا انداختم و وسایل را جمع کردم
در ماشین که نشستم بعد چند دقیقه با ذوق از روی نت
جاهای دیدنی اهواز و خرمشهر را شمردم .
_ وای اینجا هم باید بریم هااا
مادرم از داخل آیینه با خنده خیره ام شد :
انگار بچه است ، چقدر تو ذوق داری ؟!
خودم هم خنده ام گرفته بود
اصلا انرژی خاصی وجودم را در بر گرفته بود .
از آن طرف هم دلشوره خاصی ته قلبم بود .
پارادوکس عجیبی بود !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
میشه امشب بین دلبری ها،
ازتون زیارت بخواییم آقای مهربون؟!:)✨
#دلِتنـگ
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
AUD-20220203-WA0071.mp3
5.86M
#خادمانه 🍀 ||
#سید_رضا_نریمانی🎙
-ِنَفْسِي أَنْتَ أُمْنِيَّةُ شَائِقٍ يَتَمَنَّى
کاش میدانستم تو را چگونه آرزو کنم؟
آرزویِ من یاصاحبالزمان..
#صدباراگرتوبهشکستی_بازآ 💙
#لیله_الرغائب
.
.
اینجا، یاد ☫ باش ☺️👇
✿ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ••
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
بامامان ژونی اومدیم هیئت
امسب سب جمعه وسب زیارتی اربابه
بلا ظهور دتا تنیم
🏷● #نےنے_لغت↓
🦋بلا:برای
🦋دتا:دعا
🦋تنیم:کنیم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
مامان مهربون!
غذا گذاشتن در دهان کودکی که خودش توانایی خوردن دارد، یک کمک و محبت بی مورد است.
👈 چراکه باعث می شود دلبندت از لذت غذاخوردن و بهبود مهارت خوردن محروم شود❗️
❌ کودک شما از این به بعد در تمام کارها محتاج شما خواهد بود.
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
𝗜 𝗪𝗜𝗦𝗛𝗘𝗗
ғᴏʀ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ ᴄᴀᴍᴇ ᴛʀᴜᴇ
من عشقرو آرزو کردمو تو مستجاب شدی!
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
❅ سپاه حسین❣
هیبتی منجلی است👌
ابرقدرت و در رکابِ ولیست🍃
و فرمانده اش شخصِ سیدعلیست😘
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|📖 #ماه_رجب #رجبیه
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1695»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|