عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوپنجم ] روز بعد ، پس از کلاسم راهی اتاق
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوششم]
پیام مادرم را با بهت خواندم
^سلام
ریحانه جان بعد کلاست زودتر بیا خونه قراره بریم سفر ^
نگاه متفکری به روبرو انداختم
در اوایل شهریور ماه چه وقت سفر بود ؟!
آن هم این همه با عجله و یهویی؟!
ماشین را امروز با خودم نیاورده بودم و قرار بود با مترو برگردم ولی از زور کنجکاوی و دلشوره رخنه کرده در قلبم ؛
از همان جلوی دانشگاه دربست گرفتم !
سرم را به شیشه تکیه دادم و در افکار خودم غوطه ور شدم که رسیدیم
با حواس پرتی از تاکسی پیاده شدم
_ ببخشید خانوم کرایه؟!
لبم را به دندان گرفتم و برگشتم:
شرمنده حواسم پرت بود
بعد هم کرایه را حساب کردم و وارد خانه شدم .
چمدان آماده پدر و مادرم جلوی در بود .
هر دو هم حاضر و آماده نشسته بودند :
سلام
کجا قراره بریم ؟!
چرا انقدر یهویی؟!
مادرم با لبخند جلو آمد:
علیک سلام
چرا انقدر تو هولی دختر ؟!
قراره بریم جنوب
تو که ما رو کشته بودی بریم اهواز بریم اهواز ...
با صدای بلندی که منشاء ش ذوقم بود گفتم :
وای جدددیییی؟!
مادرم مرا به سمت اتاقم راهی کرد :
اره جدی
حالا هم زود وسیله هات رو جمع کن ، زودتر راه بیفتیم!
به طرف کمد لباسم رفتم و در همان حالت که رو به کمد بودم مادرم را مخاطب دادم :
مامان چند روزه میریم؟!
مادرم به طرف اتاقم آمد :
مشخص نمیشه ولی حداقل یه هفته الی ده روزی می مونیم.
با تعجب به طرفش برگشتم :
مامان چه خبره مگه ؟!
چشمکی زد و از اتاقم خارج شد
چشمانم بیشتر از این گرد نمیشد
در آینه برای خودم شانه بالا انداختم و وسایل را جمع کردم
در ماشین که نشستم بعد چند دقیقه با ذوق از روی نت
جاهای دیدنی اهواز و خرمشهر را شمردم .
_ وای اینجا هم باید بریم هااا
مادرم از داخل آیینه با خنده خیره ام شد :
انگار بچه است ، چقدر تو ذوق داری ؟!
خودم هم خنده ام گرفته بود
اصلا انرژی خاصی وجودم را در بر گرفته بود .
از آن طرف هم دلشوره خاصی ته قلبم بود .
پارادوکس عجیبی بود !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
۶ بهمن ۱۴۰۱