❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_اول
خودش را میان آینه ی قدی ورانداز کرد. کت و شلوار سرمه ای رنگ و پیراهن سفید و مدل مویی که جذابیت اش را چندین برابر کرده بود اورا به هیبت یک تازه داماد درآورده بود. روز عید فطر بود و صبح، نماز عید خوانده شده بود و به رضایت حاج رسول قرار بود عصر همان روز، صیغه محرمیت بین حسام و حوریا خوانده شود و مراسم نامزدی شان برگزار گردد. شیرینی یک ماه روزه داری و تجربه ی اولین سال تزکیه ی نفس، با روز نامزدی و وصالش با حوریا پر حلاوت شده بود. حسام بی قرار بود. تنهایی همه ی کارهایش را راه انداخته بود. حلقه نامزدی تک نگین زیبایی که با وسواس آن را سفارش داده بود به همراه چادرنماز و روسری و سبد گلی که باب دلش بود، گوشه ی میز وسط مبلمان چیده شده بودند و فقط مانده بود تحویل جعبه ی شیرینی مخصوصی که قرار بود افشین و النا از قنادی معتبر شهر بگیرند و به حسام ملحق شوند و رهسپار کلبه ی عشق اساطیری حسام گردند. دلش برای تنهایی اش گرفت اما حال و هوای قشنگش را با این حس ویرانگر که سالها حسرت به دلش انباشته بود خراب نکرد و بار دیگر از چپ و راست خودش را توی آینه دید زد. ساعت را به مچش انداخت و با ادکلن دوش گرفت و با صدای زنگ آپارتمان به سمت در خیز برداشت. افشین و النا هم با آراستگی میان چارچوب در آپارتمان ظاهر شدند. افشین آپارتمان را روی سرش گذاشته بود و سوت زنان به دور حسام می رقصید. به غیر از جعبه ی شیرینی، یک سینی تزئین شده با تورهای ظریف سفید و نباتی، همراهشان بود که میان آن، یک کله قند تزئین شده و یک دفتر زیبا و قلمی به زیبایی و آراستگی همان دفتر و یک آینه و قرآن و چند شاخه نبات تور زده و یک ظرف نقل و سکه از محتویات سینی تزیین شده در دست النا بود. چشم های حسام برقی زد و النا در جواب نگاه مشتاق حسام گفت:
_ شرط می بندم از اینا نخریدی.
حسام همانطور ذوق زده سینی را از النا گرفت و گفت:
_ نه... اصلا نمی دونستم باید بگیرم.
النا با ذوق به سمت بقیه ی هدیه ها و سبد گل زیبای روی میز رفت و گفت:
_ اینا برای عروس خاطره میشه. شاید آقایون اهمیتی ندن ولی برای عروس دونه به دونه ش شعف و خوشحالی میاره.
و بعد با ذوق گفت:
_ چه جعبه های شیشه ای قشنگی. خیلی با سلیقه هدیه ها تزئین شدن.
حسام دکمه ی سر آستینش را وارسی کرد و گفت:
_ دادم توی همون گل فروشی تزئین کردن. دیر نشه... بریم؟
افشین پس گردنی به حسام زد و گفت:
_ هول نکن، دیر نمیشه.
باهم همه ی وسایل را توی ماشین حسام گذاشتند و از این کوچه به خانه ی عشق کوچه پشتی، راهی شدند.
ادامه دارد...
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_اول خودش را میان آینه ی قدی ورانداز کرد. کت و شلوار سرمه ا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_دوم
حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش با ظرف میوه به آنها پیوست و آن را روی میز گذاشت. نگاهی گذرا به آنها انداخت و گفت:
_ کاش حداقل به چند تا از فامیل خبر می دادیم.
حاج رسول نگاهی ملامت بار به حاج خانم انداخت و گفت:
_ خوبه که مراعات حسام رو بکنیم. طفلک داره با دوستش میاد. نه فامیلی نه خانواده ای. حالا ما این یه بار رو بگذریم چیزی نمیشه. مراسمات بعدی هر کسی رو خواستین دعوت کنین.
صدای زنگ آنها را به سکوتی موقتی وادار کرد که حاج خانم دکمه ی آیفون را زد و حوریا دستپاچه چادرش را مرتب کرد و کنار مادرش به استقبال مهمانان ایستاد. چهره ی با حیایش با روسری براق صدفی قاب گرفته شده بود و پیراهنی بلند و آبی رنگ به تن داشت و چادر رنگ روشنی که مادرش به همین نیت از سفر مکه برایش آورده بود را به قامت اش انداخته بود. النا با سینی زیبای تزیین شده وارد شد و بعد از آن افشین با جعبه ی شیرینی و بعد حسام با سبد گل زیبا و خاصی که سفارش داده بود، با شرمی خواستنی و داماد گونه وارد شد و بعد از سلام به جمع، سبد را در دستان حوریا قرار داد و برای لحظه ای چشمان مشتاق و کهربایی حوریا را از نظر گذراند و دل از کف اش برای چندمین بار ربوده شد. حاج رسول حسام را کنار خودش نشاند و افشین و النا بعد از آوردن بقیه ی هدایا و چیدن آن روی میز به جمع پیوستند. رسما مجلس به دست حاج رسول و افشین افتاده بود و حسام و حوریا به فاصله ی چند مبل سر به زیر و هیجان زده به همراه النا و حاج خانم شنونده ی بحث شوخ مآبانه ی آنها بودند. افشین گفت:
_ حاجی هنوز دیر نشده ها... حسام همچین هم تحفه نیست.
نگاه سرزنش بار حسام به افشین کشیده شد و روی لبخند زیبای حوریا ثابت ماند.
_ حاجی... به خدا خیلی مردی که حسام رو قبول کردی. بابا این رسما خل و چل میزنه دخترتو دستی دستی داری بهش میدی!؟
برق از سر حسام پرید و نگران به حاج رسول و خانواده اش نگاهی انداخت و از کنار پایش فشار کوچکی به دست افشین وارد کرد. افشین اغراق آمیز صدایش رابلند کرد و گفت:
_ آاااای آی حاجی ببینید چیکارم کرد؟
و دستش را توی هوا مثلا از درد تکان می داد که با تذکر النا بحث را جمع کرد. حاج رسول با جدیت گفت:
_ من فقط از یه جهت نگران بودم.
به وضوح رنگ حسام پرید که حاج رسول ادامه داد:
_ از این جهت که حسام دوستی مثل تو داره که از صدتا دشمن براش بدتره.
و قهقه ی خنده اش خفقان چند لحظه ی پیش را شست و برد.
ادامه دارد...
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
دعا کردم همیشه عشقتان در قلب من باشد
و دائم حس کنم آقا نگاه مهربانت را❤️
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلام
عه عه عه اون پَلبانه هه لو😍
چِدَده ناجه🤩
بَهــ❤️
اودالوشُتل😍
🏷● #نےنے_لغت↓
پَلبانه: پروانه
ناجه: نازه
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
سه جملهای که کودک شما نیاز دارد هر روز بشنود:
۱ تو دوست داشتنی هستی❤️
۲ تو در امنیت هستی💚
۳ تو به اندازه کافی خوب هستی💛
توضیحِ گزینهی اول:
"تو دوست داشتنی هستی" با اینکه بگوییم دوستت دارم فرق دارد!
"دوستت دارم" به این اشاره دارد که عشق از من می آید و عشق ممکن است اگه اتفاقی بیفتد کم شود یا از بین برود."تو دوست داشتنی هستی" مربوط به فرزندتان هست و میتواند از دنیا و دیگران عشق بگیرد.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
🌿⃟💯 هزار قصه
نوشتیم بر صحیفهٔ دل💞
🌿⃟😘 هنوز عشق تو
عنوان سرمقالهٔ ماست😌
✍| #ارفع_کرمانی
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1722»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
صبــحتون بہ زیبایے گـ🌸ـل
قلبتون بہ زلالے آبـ💧ـ
و ڪارهاے روزمرهتونـ
روان و جـ🌊ـارے
چون جویـبار
زندگیتون😌
پرازانـ⚡️ـوار
لطف الهـ💚ـے
#سلام_صبح_چهارشنبه_دلانگیز😍💐
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
|👀| از هر نظر تو
|😌| عینِ پسندِ دلِ منـے
|🙈| هم دیده هم ندیده
|😍| پسندیده ام تو را ...
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
👦🏻|• هادے و حسین، دو فرزند ڪوچڪمان،
دعوایشان شده بود، موهاے هم را مےڪشیدند.
🚶🏻♂|• گفت: «آمادهشان ڪن ببرمشان بیــرون.»
👶🏻|• یڪ ساعت بعد ڪه آمد، دیدم سَرِ دو تاے آنهـا را ڪچل ڪرده است.
😉|• گفت: نمےخواهم من ڪه نیستم و در جبــهه هستم، تو حـرص بخوری!؟»
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #عبدالله_میثمی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
↓
از فلسفه حجاب داشت برام میــگفت
معتقد بود ڪه حجاب واسه اینه ڪه
هرڪسی وارد حریم هر ڪسی نشه..❌
حجاب داشت ❕
چون معتقد بود هر نامحرمے( حــق )
این رو نداره ڪه نگاش ڪنه ..😌🌼
↑
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
هفت تصور اشتباه قبل از ازدواج❌
◀️عوضش میكنم!⁉️
اگر شما هم چنین فکری را در سر دارید، نباید فراموش کنید که شما و همسرتان، از دو خانواده و دو فرهنگ متفاوت هستید و هرگز نمیتوانید دنیا را از یک دریچه ببینید. بعضی ویژگیهای همسرتان، تقریبا غیر قابل تغییر است، این را بپذیرید.☺️
◀️باید برای هم بمیریم!⁉️
اما گمان نکنید برای داشتن یک زندگی عاشقانه، نیاز به یک زندگی افسانهای دارید، درست است که باید خواستگارتان را دوست داشته باشید، اما قرار هم نیست هر روز فیلم هندی بازی کنید...!😉
◀️عشق با گذشت زمان تمام می شود!⁉️
یک عشق واقعی میتواند با آرامش و روزمرگی هم همراه شود. مرحله دوم عشق، صمیمیت و همراهی است و اصلا به معنای پایان عشق نیست.🤗🦋
◀️مسئولیت اداره زندگی به عهده مرد است!⁉️
اگر میخواهید زندگی موفق و آرامی داشته باشید، از همان اول سنگها را وا بکنید و مسئولیتها را تقسیم کنید.😇🌱
◀️مردها ارزش حمایت را نمی فهمند!⁉️
مردها خیلی راحت تفاوت شما با زنان دیگر را میبینند.😍👌
◀️به خاطر من هر کاری میکند!⁉️
درست است که عشق قدرت میآورد، اما قرار نیست که از مرد زندگیتان، به گناه عاشق شدن، یک فرد ضعیف و زیردست بسازید.😬😕
◀️خودم را دوست دارد نه جسمم را!⁉️
خیال نکنید مردی که عاشقتان است، به جسم شما نیازی ندارد و تنها به تفکرات و کلام شما اهمیت میدهد.😜✋
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
🍃🍂از دلایل ناراحتی خود
صحبت کنید🍃🍂
✍ زمانے ڪه از یڪ مساله احساس
ناراحتے دارید به جاے آنڪه سڪوت
و یا به اصطلاح قهر ڪنید،😅
بهتر است با ایجاد یڪ فضاے مناسب
موضوع را با همسرتان در میان بگذارید.👌
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
مداحی_آنلاین_شاه_اومد_حسین_طاهری.mp3
7.48M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حسین_طاهری🎙
پيامبر صلي الله عليه و آله : إنَّما سُمِّيَ شَعبانُ لأِنَّهُ يَتَشَعَّبُ فيهِ أرزاقُ المُؤمِنينَ
پيامبر (ص) میفرمودند:
ماه شعبان ، «شعبان» ناميده شد زيرا روزى هاى مؤمنان در اين ماه قسمت مى شود .
📚 ثواب الأعمال ، ص 62
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دوم حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سوم
حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با حاج آقای مسجد تماس گرفت جهت جاری شدن صیغه به منزلشان بیاید. حسام رو به حاج رسول گفت:
_ اگه اجازه بدید تا حاج آقا تشریف میارن چند لحظه با حوریا خانوم صحبت کنم.
حاج رسول موافقت کرد و حسام را به همراه حوریا راهی اتاق حوریا کرد.
حوریا به داخل اتاق رفت و حسام پشت سرش وارد شد. حوریا به سمت حسام برگشت و نگاه پرسش وارش را به حسام دوخت. حسام خنده اش گرفت. آرام در را روی هم گذاشت و رو به حوریا گفت:
_ بشینیم؟
حوریا دستپاچه شد و با لبخند به حسام تعارف کرد روی صندلی میز تحریرش بنشیند. خودش هم لبه ی تخت نشست و باز نگاه خود را به حسام دوخت و منتظر بود بفهمد چه حرفی بین حسام و او باقی مانده است. حسام پا به پا کرد و گفت:
_ تا چند دقیقه ی دیگه به هم محرم میشیم. میخوام خیال خودمو راحت کنم.
و با تردید و گره کوچکی که به ابرویش افتاد ادامه داد:
_ ممکنه توی زندگی با من خیلی اتفاقا بیفته. خودت میدونی گذشته ی متفاوتی با وضعیت الانم داشتم. ماجرای رستوران و بعد هم قضیه ی النا و برخورد تو... چطور بگم...
حوریا با کمی دلخوری و صدایی که از پس حنجره اش بیرون زد با پشیمانی گفت:
_ من که عذرخواهی کردم... من...
حسام نگذاشت به حرفش ادامه دهد.
_ حوریا جان... من نخواستم با پیش کشیدن اون ماجرا تو رو خدایی نکرده شرمنده کنم. فقط دلم لرزیده. بهت هم حق میدم هر رفتاری رو داشته باشی اما... دوست دارم بعد محرمیتمون، این حسام رو بشناسی نه اونی که ته ذهنت مونده. هر چند گذشته ی من تا ابد باهام هست و امکان داره موارد مشابهی از اون اذیت و آزارها در کنار من به واسطه ی گذشته م تجربه کنی. اما بی ریا و بدون دروغ بهت می گم که نه دختری تو زندگی من بوده و نه با کسی ارتباط داشتم. اولین و آخرین دختری که به قلبم اومده خود تویی و برای خوشبخت کردنت از هیچ چیزی دریغ نمی کنم.
نگاه حسام رنگ مهربانی گرفت. با کمی لبخند گفت:
_ الان دیگه همه کس و کارم تو هستی حوریا. خودت می دونی توی این دنیا جز رفاقت افشین هیچکس رو ندارم. تو میشی دار و ندارم. میشی خانواده و کس و کارم. مطمئن باش بیشتر از تو، من مشتاق به نگه داری این زندگی جدیدم هستم. نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره فقط... هرگز پشتمو خالی نکن و بدونِ حرف و بحث، ذهن خودتو درگیر نکن. هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده و باهام حرف بزن که باهم حلش کنیم. میخوام از این لحاظ مطمئنم کنی.
حوریا که تا این زمان سکوت کرده بود با حرف های حسام تحت تأثیر قرار گرفت و چشمانش لغزان از اشک شده بود و قطره اشکی سمج از پلک پایینش روی دست هایش چکید. همانطور سر به زیر گفت:
_ هرگز نمیذارم این اشتباهی که کردم و اون قضاوت نابه جا، تکرار بشه. مطمئن باشید.
با هم بیرون رفتند و حاج آقای مسجد را در کنار حاج رسول دیدند که با لبخند و لحنی گرم از آنها استقبال کرد و به آنها تبریک گفت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سوم حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهارم
روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج رسول صیغه محرمیت را جاری کرد و النا انگشتر نامزدی را به حسام داد که به انگشت حوریا بیندازد. حال حسام وصف ناشدنی بود. هر چه حوریا شعف داشت و ذوق این لحظات تکرار نشدنی سراسر وجودش را گرفته بود، حسام ده برابر خوشحال تر بود و مدام خدا را بابت این زمان و حال و هوا و کامیابی اش شکر می کرد. نامزدی ساده و کم جمعیتشان به پایان رسید و با شوخی و خنده ی افشین، شام آن شب را به عهده ی حسام انداختند که با مخالفت حاج خانم مواجه شدند و گفت ( خودم شام می پزم. مهمون خودمونید) افشین ابرویی برای حسام بالا انداخت و گفت:
_ از همین حالا معلومه خوش شانسی. ببین مادر زنت چقدر هواتو داره.
و با اشاره و اعتراض النا سکوت کرد
( انگار مامان من هوای شازده رو نداره)
النا و افشین سر به سر حسام و حوریا می گذاشتند. حوریا شرمگین بود و محجوبانه می خندید و حسام سراسر ذوق بود و برای اولین بار از این شوخی ها مسرور بود و به افشین و النا پر و بال می داد که بیشتر ادامه دهند. حاج خانم مشغول پخت شام بود و بوی زرشک پلو با مرغ لذیذی کل فضای خانه را پر کرده بود. حاج رسول در سکوت دانه های تسبیح را یکی پس از دیگری می انداخت و به شلوغ کاری های این جمع شاد و جوانانه لبخند می زد و برای حوریا خوشحال بود. افشین وسط خنده هایش گفت:
_ این بار رو مادر زنت نجاتت داد. فکر نکنی یادمون رفته. باید شیرینی این وصلت رو بهمون بدی حسام خان.
حسام ابرویی بالا انداخت و گفت:
نصف جعبه ی شیرینی رو تو خالی کردی افشین. کلی هم توی ظرف مونده
و اشاره ای به میز کرد و ادامه داد:
_ برو بخور. انقد بخور که بترکی.
حوریا ریز می خندید و حسام از اینکه خنده ی حوریا را در آورده بود به خودش می بالید و چشمانش برق می زد. النا نچ نچی کرد و گفت:
_ آقا حسام آبروتو جلو حوریا حفظ کن. الان با خودش فکر می کنه ای دل غافل، چه شوهر خسیسی گیرم اومد.
و حوریا دستپاچه گفت:
_ نه بابا... این حرفا چیه
و با قهقهه ی افشین و النا به خودش آمد که چه گفته... النا گفت:
_ از همین حالا با آقایی شون هماهنگن یه شام به ما ندن. جفتتون خسیسین.
حوریا فقط می خندید و دستپاچه روسری اش را مرتب می کرد و صورتش سرخ شده بود. حسام نگاهی عمیق به چشمان کهربایی اش انداخت و گفت:
_ خانوم خودمه دیگه. هیچ هم خسیس نیست. فقط حامی همسر جانشه، تمام قد.
و حوریا نگاه حسام را با گفتن (با اجازه) جواب داد و بلند شد و به آشپزخانه رفت که به مادرش کمک کند. النا هم برای کمک رفت و آقایان را تنها گذاشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهارم روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج
💕📒
#خادمانه
بلاخره چشمانتظاری هاتون به پایان یافت
حواساتون جمعه دیگه؟😍✌️
چقدر پیگیر بودین
چقدر دل تو دلتون نبود
چقدر چشم انتظاری کشیدین
چقدر مطالبه و پیام روی پیام
بلاخره به مُرادتون رسیدین دیگه😍🌱
الوعدهوفا، فصل دوم توبهی نصوح
تقدیمِ چشم نوازی های شما شد😌📚
و این لینکِ قسمت اول از فصل اول👇🏼
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509
و لینکِ قسمت اول از فصل دوم👇🏼
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/66438
یک عاشقانه های حلال در کنار شماست♥
با تشکر از استقبالِ بینظیرتون🤝
- ما اینجاییم:👇🏼
- @Daricheh_Khadem
•• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ••
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
هر کس به دیدار تو آمد کربلایی شد💛
اینگونه خواهی کرد از مهمان پذیرایی😌
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
اودافِس
ما دالیم میلیم عِگش و حال😍
بَـهـ❤️
اینژا سَهیدا هستن😢
ما اونالو اِلی دوشتشون دالیم😍
شَعی میتونیم مِشلِ اونا باسیم🌱
🏷● #نےنے_لغت↓
عِگش: عشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
سه جملهای که کودک شما نیاز دارد هر روز بشنود:
۱ تو دوست داشتنی هستی❤️
۲ تو در امنیت هستی💚
۳ تو به اندازه کافی خوب هستی💛
توضیح گزینهی دوم:
خیلی از بچهها احساس امنیت ندارند.
اخبار را میشنوند و ترس را از واکنش والدینشان میگیرند
و فرضیههایی در سرشان میسازند و بدترینش را تصور میکنند.
وقتی امنیت را به آنها یادآوری میکنید، میفهمند که
صرف نظر از اینکه هر اتفاقی بیفتد شما از آنها مراقبت میکنید. در نتیجه احساس امنیت در ذهنشان شکل میگیرد.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
گر دید عدو از عدد و غیرت گیج😃×°
این است هنرنمایے نسل بسیج😍×.
سرباز ولے و پاسدار وطن اند💓×°
با نام بزرگ فارس در آب خلیج😉×.
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1723»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
🧡🌱🌙
تـو شـوق سـفر بہ پاے ما بخشیـدے
آواے دگـر بہ ناے بخشیدے
اے آتش آفتابے فـصل طلوع!
آبے بہ ترانہ هاے مـا بخشیدے
🧡🌱🌙
#قیصر_امین_پور
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
از وے همہ
مستـے و
غرور اسـت و
تڪبـر ...
وز ما همہ
بیچارگـے و
عجز و
نیاز اسـت ... 🌚♥️
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🥘.: مشغــول آشپــزۍ بودم،
آشــوب عجیبۍ در دلــم افتاد،
مہمــان داشتم، به مہمــانها گفتم:
شما آشپزۍ ڪنید من الان بر مۍگردم.
🤲🏻.: رفتم نشستم براۍ ابراهیـم
نمــاز خواندم، دعــا ڪردم،
گریه ڪردم ڪه سالــم بماند،
یڪ بار دیگــر بیاید ببینـمش.
🙂.: ابراهیــم ڪه آمد، به او گفتم
ڪه چۍشد و چه ڪار ڪردم.
رنگـش عـوض شد و سڪوت ڪرد.
😨.: گفتـم: چه شــده مگــر؟
گفت: درست در همــان لحـظـه
مۍخواستیم از جادهاۍ رد شویم
ڪه میــن گـذارۍ شده بود.
😅.: اگر یڪ دستــه از نیــروهاۍ
خــودشان از آنجا رد نشده بودند،
مۍدانۍ چۍ مۍشــد ژیــلا؟
😁.: خنــدیــدم؛ با خنــده گفت:
تو نمۍگــذارۍ من شہیــد بشوم،
تو ســدّ راه شہــادت من شدهاۍ،
بگــذر از مــن!
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #محمدابراهیم_همت
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
↓
حجاب محدودیت نیســت
بلڪه امنیتِ❗️
اشتباه برداشت نڪن رفیق 🙂
شما عڪستو ڪف خیابون هم بدی به 20 نفر
محاله نگیره
پس شمایی ڪه تعیین میڪنی
چند میارزی..
و ارزشت چقدره ...!🙂
↑
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
🌸قدیم به همسر میگفتند جفت💑
مثلا در یک ازدواج خوب میگفتند فلانی جفتش را پیدا کرد؛😍
یا در یک ازدواج بد میگفتند فلانی جفتش نبود.😬
بهترین ملاک برای ازدواج خوب یا بد جفت بودن زن و شوهر با هم بود.❤️
مولانا در دفتر اول مثنوی گفتگویی بین یک زن و مرد عرب را روایت میکند که خیلی شیرین است.🤩
او میگوید در ازدواجی که طرف مقابل جفت تو نباشد😕
نه تنها تو در واقع همسر نداری و همسرت را از دست داده ای😥
بلکه از آن بدتر، خودت را هم از دست میدهی.😒
درست مثل یک جفت کفش که اگر یک لنگهاش تنگ باشد، آن یکی لنگه هم تباه میشود و به درد نخواهد خورد😐
جفت مایی جفت بايد هم صفت
تا برآيد کارها با مصلحت✨
جفت بايد بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه درنگر👀
گر يکی کفش از دو تنگ آيد به پا
هر دو جفتش کار نايد مرترا❌
جفت در يک خرد، وان ديگر بزرگ
جفت شير بيشه ديدی هيچ گرگ؟👌
الهی یه جفت مناسب به زودی برای همهتون.🤲🌱✨
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|