عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❤️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحله🌺 #قسمت_نودو_پنج فاطمه: ترم اولمون تموم شده بود. منتظر نتایج امتحان ها بودم.
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_نودوشش
دعوتت کردم که بگویم از زمین های
خاکی هم می شود اوج گرفت
تا شهادت که بگویم من هم،
همین روزها را گذراندم، در
همان جایی که تو هستی بودم و....
که بگویم درس خواندنت، اخلاق خوبت، گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب هایت( چه شخقی و چه اجتماعی) و همه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت
را زمین بگذاری، چون دشمن همان است و راه همان که بگویم هوای انقلاب را داشته باش راستی هر وقت که
دلت گرفت صدایم کن
من همیشه آماده ی از جان مایه گذاشتن
برای توام....
سال بعد هم منتظرت هستم!)))
نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونم رو خیس کرد .
چه متن جذابی بود.
رو کردم ب ریحانه ک با تعجب نگام میکرد
_راهیان نور چیه ؟
همونکه میگن میرن تو یه جایی که بیابونه؟
دانشگاه ماهم میخواد ببره.
ولی من ثبت نام نکردم !
یعنی چی دعوت کرده.
هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که!
راستی این رو کی نوشته؟
ریحانه که از سوالای زیادم خندش گرفته بود گفت
+اووو بسه دختر یکی یکی
خب من الان به کدوم جواب بدم
سرمو تکون دادم و گفتم :
_تو خودت رفتی؟
+اره بابا!
دو بار رفتم با محمد!
_چرا با اون؟مگه اون میبره؟
+نه .سپاهشون هر سال جووناشونو میبره.
منم دو سال با محمد رفتم.
_قشنگه؟
+قشنگه؟بی نظیره فاطمه. بی نظیر
وصف شدنی نیست.
ببین مث اصفهان و شیراز نیست.
ولی میتونم تضمین کنم اگه بری دلت نمیخاد برگردی
_امسالم میخای بری؟
+اره.اگه خدا بخواد.
منو روح الله و محمد.
+اهان
چندتا سوال پرسیدم و ریحانه هم همه رو با هیجان جواب میداد.
از شلمچه و غروبش ،از فکه و غربتش...
از طلائیه و سه راهی شهادتش....
ازعلقمه و رودش!
همه رو با حوصله برام تعریف کرد .
خوشم اومده بود.
ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک میکردم و همزمان به حرفاشم گوش میدادم.
اذان شد.
وضو گرفتیم و باهم نماز مغرب رو خوندیم.
خواستمدوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زد
جواب دادم ک گف
+دم درم بیا پایین.
وسایلمو جمع کردم و چادرمو رو سرم مرتب کردم.
رو ب ریحانه گفتم
_خداحافظ ریحون خوشگلم.
از هم خداحافظی کردیم ک رفتم پایین.
تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه
____
نمیدونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی میپوشیدم یا نه .
شال مشکیم رو برداشتم و سرم کردم
مانتوم قهوه ای سوخته بود
شلوار کتان کشیم یخورده ازش کمرنگ تر بود
چادرم رو سرم کردم و عطر زدم
مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد
خسته بود ولی بخاطر من اومد
نشستیم تو ماشینش و رفتیم سمت مصلی
بوی و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود
یه راه رویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن
سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا
آروم میرفتیم و به عکس ها نگاه مینداختیم
چهره بیشترشون جوون بود
داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن
حال معنوی خاصی داشت.
رفتیم داخل
سمت چپ مصلی خانوم ها نشسته بود
جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود
ریحانه بهم زنگ زد :
+نیومدی؟
_چرا اومدم تو کجایی؟
+بیا جلو .پنج امین صف نشستم.
براتون جا گرفتم
_باشه اومدم.
تماس رو قطع کردم و با مامان رفتیم جلو
چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد
رفتم پیشش و بغلش کردم مامانم باهاش سلام و علیک کرد و نشستیم
کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم.
ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم.
یه سوالی ذهنم رو مشعول کرد
برگشتم سمت ریحانه و گفتم:
_میگم شما دلتون نمیگیره همیشه تو این مراسمایین و گریه میکنین؟
خندید و گفت:
+من که نه !دلم نمیگیره .برعکس با روحیه قوی تری خارج میشم.
میدونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست
کلاسه درسه !
میایم چند ساعت میشینیم تا چیزی یاد بگیریم،یادمون بیاد کجای کاریم،
اینکه گریه کنیم و راه شهدا رو نریم که فایده نداره.
اگه هم گریه میکنیم واسه اینه که دلمون میسوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم.
وگرنه شهدا که گریه مارو نمیخوان
اونا خودشون عزیز دردونه ی خدان و به بهترین جارسیدن
این ماییم که باید به حالمون گریه کرد
حرفاش رو دوست داشتم و با دقت گوش میدادم.
______
محمد:
خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد
از پریشب تو مصلی بودیم
با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار میکردن تا کم و کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شه
خداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود.
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_ده_حرام_عست ☝️
هرشب از ڪانال😌👇
❤️📚 |@asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❤️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحله🌺 #قسمت_نودوشش دعوتت کردم که بگویم از زمین های خاکی هم می شود اوج گرفت تا
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_نودو_هفت
یه گوشه ایستادم تا به سخنرانی گوش کنم گوشیم زنگ خورد
از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم
از سپاه زنگ زده لودن واسه اردوی راهیان نور گفتن؛ اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن.
اگه کسی هست که بخواد ثبت نام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون.
تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید
دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شلمچه نرفته.
صدام زدن
از فکر در اومدم و برگشتم داخل
بعد از تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسایل ها رو جمع کردیم
انقدر خسته شدیم که خوابمون برد.
تو مصلی خوابیدیم
البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاظر نمیشد با چیزی عوض کنه.
-----
نگام به ریحانه افتاد.
بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم
دلم تنگ شده بود واسه سر وصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم ؟
نگاهم و رو خودش حس کرد و گفت :چیشد به چی فکر میکنی؟
نخواستم با یاد اوری نبود بابا حالش و بد کنم _میگم ریحانه
واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم .این دوستت نمیخواد بیاد؟
ریحانه با خوشحالی گفت :واقعااااا ؟؟چراااااا اتفاقا دوست داشت بیاددد برم بهش بگم (.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم
اصلا واینستاد ادامه بدم حرفمو
از حرفی که زدم پشیمون شدم
اگه نمیومد خیلی بهتر بود
دلم نمیخواست زیاد بببینمش .مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم ب وجود اومده بود وباعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخوداگاه لبخند بزنم.
پاشدم به ریحانه بگممم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود
ریحانه ذوق زده گفت :بهش گفتم. خیلی خوشحال شدد گفت با مادرش حرف میزنه.
یهو داد زد :واییییییییی برنجم سوووختتتت و
دویید تو آشپزخونه
توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته...
_________
فاطمه
امروز سومین روزییی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه
همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم .خسته شدم انقدر که التماس کردم
رفتم تو اتاقم و سرم و رو زانو هام گذاشتم
مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت :امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی ی دونش تنها بره جنوب.
یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم:عاشقتم مامان
واسه شام پاین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه
همش میگفتم:خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد ؟
وای اگه بشه چی میشهه ۵ روز کنار محمددد
حتی فکرشم قشنگ بود
ریحانه پی ام داد:فاطمه جون چیشدد؟مشخص نشد میای یا نه ؟
از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد.گفتم بگه فعلا کسی و ثبت نام نکنن
ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن ۳ روز دیگه باید بریم
_فردا بهت خبر میدم .دعا کننن بابام اجازه بده .من خیلی دلم میخواد بیام
+ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتماا باهامون
ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم
________
بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همش دعا کردم
ساعت ۸ بود
رفتم پایین مامان و بابا رو میز نشسته بودن.
بعد اینکه صورتم و شستم سلام کردم و کنارشون نشستم
به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم
نا امیده شده بودم
بابام پرسید :خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب
خودمو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم :اگه شما اجازه بدین
یه قلپ از چای شیرینش و خورد
+میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟
چرا باید بزارم بری؟
_نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم :ببین بابا
من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم .احساس میکنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چ خبره . چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم
تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم
انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت و خوب بلد نیستم
انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه،از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟
۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام
با اینکه میگفتین ازم مطمئنین وبهم اعتماد کامل دارین
پدر من،اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن و
تا کی گوشه لباس مامان و بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم ؟
به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن و
همیشه و همه جا که شما نیستین
من وقتایی که نیستین چیکار کنم ؟
میخوام اجازه بدین این سفر و برم
مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم.میگن سفر راحتیم نیست،این برام ی تجربه خوب میشه
بابام لبخند زد و گفت :خب باشه تونستی قانعم کنی. برو.ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودته
از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست ☝️
هر شب از ڪانال😌👇
❤️📚 | @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| از نـسـلـ حـیـــدر -{😍}-
°\ رهـبـــرے فــرزانـه داریـمـ -{💚}-
/° مــا بچــه هاے خیبـریــمـ -{☺️}-
°\ و ذوالفقـاریــمـ -{⚔}-
/° دیگــر زمـان بــزن و در رو -{😏}-
°\ تـمــامـ اســتـ -{END}-
/° اصــلاً هـــراسـ -{❌}-
°| از جـنـگـ رو در رو نـداریــمـ -{😎}-
#خاصـترین_چپـدستـ_دنیا👌
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(116)📸
🌹| @Asheghaneh_Halal
💓🍃💓🍃💓🍃
.
#خادمانه
سلام و علیڪمات👌
بر تڪ تڪتان☺️🎈🍃
اندراحوالات؟!😉
آمده ایم سخنے👇
نصیحتےپندے☺️
داشته باشیم از برایتان😐
🌹| #طنزطور:
میگم یوقت زشت نباشه،
هشتگ یه ڪانالے رو
ڪپے میڪنیما نه؟😄🙈
باباعزیزایه ما❤️😄
بندگانه خوبه خدا😍🍃
ڪپیه پیامها و پستها
برای همتووون آزاده
حلالتون باشه!
ازشیرمادر حلالتر😂😄👌🎈
🌹| #اندکےجدےتر:😎
واقعا #خادمین ما
برا دونه دونه #هشتگا و
#اسم_هشتگی ڪه انتخاب میشه
فڪر و وقت میزارن...❤️😍🍃
(قربانشون گردیم🙊😂)
لطفا هشتگ رو
ڪپے نڪنید لطفا👌
مثلامیتونید:
#مجردانه
یا #آقامونه
یا #نےنے_شو
و یا...
رو متنشون رو ڪپے ڪنید✋
اما لطفا هشتگِ
#مجردانه
#همسفرانه
#آقامونه
و...
رو برندارید😐👌
بخصوص هشتگاے آخر متن😬
و بخصوصتر👇👇👇
اطلاعیه هایے اینچنینے😉
🌹| #طنزطوره۲:
باڪانالا نیستما اصلا😂🙊
به خودشون نگیرن لطفا...
باخودمم🙊👉
میگم ڪه یوخ
اشتباهے ڪپے نڪنم😅
میدونم یهووویے دستتون
خورده ڪپے شده!
اصن تقصیر آستینتون بوده😄🎈
همانا شما از خوبانید🌧🎈😍🍃
ڪپے ڪننده هشتگ نباشیم😂
خلاصه گفدم ڪه گفده باشم!✋
بعد دلخورے پیش نیاد،
و اگر برخورد بعدے
ڪاملا #جدے_طور بود😒
به دل گرفته نشود🙊
#التماس_دعا داریم
تو این ماه عزیز💚
سیمِ دلاتونو وصل ڪنید به بالا ☝️
بدجور میگیره👌😄
🙏| التماس دعاے فرج، بصیرت
اخلاص و شهادت🍃🌹
یاحق❤️
°||💒||° @asheghaneh_halal
💓🍃💓🍃💓🍃
3.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مجردانه
•بھ بھانھ
••درس خواندنـ📖
•••ازدواج را بھ تاخیر نیندازیم!
•| #استاد_قرائتے
•| #گوش_کنیمـ🎧🙂
پ.ن:
#بروازدواج_ڪن_مگوچیست_ازدواج😐
|•💓•| @asheghaneh_halal
°•| #دردونه 👶 |•°
"مــ💙ــادر کافے" مادرےست کہ
با آگاهے، محبت و آینده گرے
فرزند خود را دوست دارد.
بہ موقع او را تشویق مےکند👏🎈
و بہ موقع درخواستهاےاورا نادیده
مےگیرد.😑
بہ درستے و آگاهانہ از روشهاے
تشویقے و تنبیهے استفاده میکند.
بہ خود و همسـ💞ـرش احترام
میگذارد و براے تفریح و شادے خود و خانواده وقت صرف میکند.
زمان کافے هم براے فرزندش میگذارد،نہ تمام وقت و زندگے خود را.❌🍃
نکات تربیتےریز و کاربردے👇
|..💐..| @asheghaneh_halal
°•| #ویتامینه🍹 |•°
متاهــــــــلا☝️
همیشہ دلخورے ها و نگرانے ها را
بہ موقع بگویید
حرفهاے خود را با ڪلام مطرح کنید
نہ با رفتار...
#خیلےزشتہ_براهم
#چشم_و_ابرو_میایید😡
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
سنگـ پاے قزوینـ✍
رئیسـ دفتـــر جنــابـ روحانے😅
✅ دولتـــ عذرخواهے از مــردمـ را بـد
نمےداند🙏 بلڪهـ افتـــخار مےڪند😉
✅ بـــاید دلیلے داشتهـ باشد تــا
روحانے🙈 از مــــردمـ عذرخواهےڪند😇
•|| خندیــــــــ😜شـــــه نوشتـــ✍||•
یعنـــے چشمـ ڪفـ پاتـــ😅
چـــقد شمـــا تـــــوے
پــــــُرو بـــــودنـ جذابینـ😜😅
یهـ اسفنــــد براے خـــودتـ دود
ڪنـ دوره سرهـ روحانیمـ بگیر😅
سنگـ پاے #قزوینـ رو سفیـــد شد😜
اصــــلا جنـــابـ عذرخواهے ڪدومـه😄
مگـــه چے شده☹️
والــا داداشـ حسنـ از 24 ساعتـ
25 ساعتشــــو داره ڪاره مےڪنه😅
شــــاهدشمـ پـــدر زنشـــون☺️
مــــا ڪه خـــــیلے خوشبختیمـ😍
همــه چیزمـ آرومــــــــه😄
✅یعنـــے دولتـ از شمـــا
بهتـــر نداریمــــ😌
پے نوشتـ✍
داداشمـ شمــــا جیبـ ما رو نـــزن😅
عذرخواهے پیشڪش😜😅😏
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪڪانال⛔️
ڪلیڪ نڪنے جیبــ زنـ میشے😅👇
•| 😜 |• @asheghaneh_halal