4_5945176284689600208.mp3
5.75M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#مهدی_رسولی🎙
.
.
خدا با ما است و نيازمند ديگرى نيستيم!
حق با ما است و باكى نيست كه كسى از
ما روى بگرداند.
-امامزمان(عج)
[الغيبة،طوسى]
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
مامدامیادمونمیره
همینکههرروزاسمحسینرو زبونمونه
اینیعنی:حسینفراموشموننکرده:) . .
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله🌱
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سیوچهار کتایون با قاشق اول گفت: نه خوبه فکر نمیکردم انق
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_سیوپنجم
من هم لپ تاپم رو بیرون آوردم و روی مبل تک نفره زیر کانتر کار ترجمه جدیدم رو شروع کردم
ولی چیزی نگذشت که در اتاق من باز شد و توی اون تاریکی و چشمی که از نور لپ تاپ خسته شده بود به سختی کتایون رو دیدم...
آهسته اومد و روبروم نشست
همونطور که متنم رو تایپ میکردم متعجب گفتم: تو چرا بیداری نتونستی بخوابی؟
خودش رو روی مبل جلو کشید و نفس عمیقی کشید: نه...
_چرا؟
دیشب که راحت خوابیدی
بجای جواب دادن به سوالم پرسید:
تو چیزی میدونی؟
_درباره ی؟...
_مادرم
چشمم رو از صفحه لپ تاپ گرفتم و به صورت بی قرارش دادم: از کجا باید بدونم؟
_یعنی ژانت بهت چیزی نگفته؟
_ژانت حرف یومیه شم با سلام و صلوات با من میزنه بیاد داستان زندگی تو رو برام تعریف کنه؟
_پس چیزی نمیدونی؟
نگاهم رو برگردوندم به صفحه لپ تاپ: نه...
اگه واسه همین خواب نما شدی پاشو برو بگیر بخواب...
به کارم مشغول شدم ولی کتایون از جاش تکون نخورد
یکم که گذشت بدون اینکه نگاهم رو از صفحه بگیرم گفتم: خب بگو...
از فکر بیرون اومد و گیج گفت: چی؟
_مگه نیومدی اینجا که یه چیزی بگی؟ چرا وقت تلف میکنی خب بگو...
دوباره نفس عمیقی کشید و به لپ تاپ اشاره کرد: اینو ببند بزار کنار تا بگم...
لپ تاپ رو بستم و نگاهم رو دادم بهش:
_بگو
نفس عمیقی کشید:
_من به کمکت احتیاج دارم!
روی اجزای صورتش دقیق شدم
مضطرب و هیجان زده بود:
_چه کمکی؟!
_خب... من...
از وقتی یادم میاد خونه ما همیشه شلوغ و پر جمعیت بوده
پر از خدم و حشم و راننده و سرایدار و...
اما یه نفر هیچ وقت پیداش نبود
هر وقت هم سراغش رو گرفتم گفتن رفته
هیچ وقت هم نگفتن چرا
پدرم رو خیلی نمی دیدم یا درگیر کار بود یا با رفیقاش
زیر دست این پرستار و اون پرستار بزرگ شدم
تو این سالها به تنهایی عادت کردم و دیگه مثل بچگیا دنبال یه مامان که بغلم کنه و برام قصه بگه نمیگردم ولی یه چرا بیخ گلوم مونده!
که راحتم نمیزاره
اینکه چرا رفت؟
چرا اصلا به من فکر نکرد؟
_خب از پدرت بپرس
_پرسیدم
یه بار تو 13 سالگی
جوابی نداد
یه بارم دو سال پیش...
که همه چیزو برام گفت
نمیدونم میدونی یا نه
پدر من الان 70 سالشه
قبل از مهاجرت زن داشته
سال 57 که از ایران میاد اینجا زنش حاضر نمیشه باهاش مهاجرت کنه و غیابی طلاق میگیره
تقریبا ده سال بعد اینجا عاشق یه دختر دانشجوی ایرانی میشه
همون... مادر من... ازدواج میکنن
اونموقع پدر من 40 سالش بوده و مادرم 22 سال...
سال دوم ازدواجشون من به دنیا میام و بعدش مامانم پنهونی از بابام برمیگرده ایران و غیابی طلاق میگیره
بدون اینکه حتی به من فکر کنه
_خب چرا قطعا نمیتونه بی علت باشه
_نمیدونم
بابام گفت...
اون بخاطر پولم باهام ازدواج کرد ولی بعدش خسته شد
میگفت تو برای من زیادی پیری
گفت...
گفت مادرش تحریکش میکرده که برگرده و با پسر خاله ش ازدواج کنه
اونم برای همین یهو ما رو ول کرد و رفت
_ تو الان تصویرت رو فقط از حرفای پدرت میسازی و مجسم میکنی ولی قطعا مادرتم حرف برای گفتن داره
واقعیت اینه که تو خودتم به صحت این داستان شک داری برای همینم این سوال دست از سرت برنمی داره وگرنه که میپذیرفتی میرفت پی کارش دیگه
_آره تو راست میگی
من شک دارم...
برا همینم اینا رو به تو میگم
میخوام هر طوری شده جواب این سوالو پیدا کنم
میخوام پیداش کنم و این چرا رو ازش بپرسم
میخوام جواب اونم بشنوم که برای همیشه پرونده این ماجرا رو توی ذهنم ببندم
تو تمام حرفایی که زدی با این جمله ت موافقم
نمیشه توی شک زندگی کرد.
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سیوپنجم من هم لپ تاپم رو بیرون آوردم و روی مبل تک نفره زی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_سیوششم
دارم زیر بار این سوال له میشم
باید جوابشو پیدا کنم تا آروم بشم...
_خب من چه کمکی میتونم بهت بکنم؟
_برام پیداش کن
_کی من؟ از کجا؟
_نترس خیلی کار سختی نیست
نصف راه رو خودم قبلا رفتم
چند سال پیش تو فیس بوک روم ایرانیا با یه دختری آشنا شدم که فهمیدم کارمند ثبت احواله...
شروع کردم باهاش حرف زدن و کم کم باهاش رفیق شدم
بعدم ازش خواستم اطلاعات یه اسم رو بهم بده
اولش زیر بار نرفت ولی وقتی داستان زندگیمو براش تعریف کردم نرم شد
ولی گفت آدرس و شماره تلفن نمیتونم بهت بدم
فقط میتونم بهت بگم زنده است یا نه و اگر زنده است کجا زندگی میکنه
اسم رو بهش دادم
اونم گفت زنده ست و تهرانه
کلی خواهش کردم که لااقل یه چیز دیگه هم بگو که بشه پیداش کرد
آخرش گفت دبیر آموزش و پرورشه...
لبخندی زدم: خب راحتتر شد
چشمهاش درخشید:
چطور؟!
بلند شدم و از روی کانتر گوشیم رو برداشتم: شانست گفته چون یه آشنای فوضول تو آموزش پرورش دارم
سوالی نگاهم کرد
گفتم: رضوان دیگه نگفتم دبیره؟!
فکر کنم پیدا کردنش خیلی سخت نباشه...
لبخند کم جونی زد که رنگ امید داشت
شماره رضوان رو گرفتم و منتظر شدم
آروم پرسید: الان ساعت اونجا چنده خواب نباشه؟
_نه الان تازه کلاس اولش تموم شده تو دفتر بیکار چای میخوره بزار حد اقل یه استفاده مفید از وقتش بکنه به بطالت...
صدای رضوان جمله م رو نیمه تمام گذاشت:
به سلام عمو زاده ی شب گردم تو خواب نداری؟
_سلام عوض احوال پرسیته! کجایی؟
_در دفتر در معیت همکاران در حال نوشیدن چای بودم که مصدع اوقات شدی!
حالا امری بود؟ یا دلت تنگ شده؟
_اونکه حتما...
ببینم شماره ی یه بنده خدایی رو تو ایران میتونی برام گیر بیاری؟
_خوبی؟ فک کنم اشتباه گرفتی من دبیر ادبیاتم نه کارمند مخابرات!
_ بابا همچین کار سختی نیس همکارته
تهرانم هست
_خب اینهمه دبیر تو تهران من چجوری باید شماره این بنده خدا رو پیدا کنم؟
اصلا تو شماره دبیر میخوای چکار؟
_ اونشو بعدا برات توضیح میدم
حالا یکاریش بکن دیگه خیلی واجبه
_چی بگم قول نمیدم حالا اسمشو بگو...
نگاهم رو دادم به صورت کتایون...
بی صدا لب زد: سیما کمالی نژاد
گفتم: سیما کمالی نژاد
_خیلی خب بذار یه پرس و جو بکنم ببینم چی میشه ولی گفته باشم اگرم پیداش کنم تا نگی چیکارش داری نمیفرستم برات!
_خیلی خب بابا نمیری از فضولی
منتظرم...
_من تو دفترم نمیتونم به زبان مناسبت باهات حرف بزنم باشه برای بعد!
دیگه باید برم سر کلاس چایی مم نخوردم هنوز فعلا خداحافظ
خداحافظی کردم و برگشتم طرف کتایون:
ان شاالله پیدا میشه نگران نباش
هر موقع خبری شد بهت زنگ میزنم
لبخندی زد: واقعا ممنونم ازت لطف بزرگی به من کردی
امیدوارم بتونم یه روزی برات جبران کنم...
_ قابلی نداشت... به طمع جبران هم نبود...
خوشحال میشم بتونم کمک کنم به حقیقت برسی و آرامش پیدا کنی
چه کاری جذاب تر از واسطه شدن برای به هم رسیدن یه مادر و فرزند...
_ممنونم که بی توقع کمک میکنی...
_خب معلومه ما هم نوعیم طبیعیه که به هم کمک میکنیم حالا دیگه برو بگیر بخواب که سر صبح باید بری سر کار
برو بذار منم به نمازم برسم!
پوفی کشید و از جاش بلند شد: نصفه شبام نماز میخونید شما!!
_نماز شب واجب نیس ولی چون خیلی حال میده میخونم!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد:حال میده؟
_آره
مناجات سحر بالاترین لذت روی کره ی زمینه
البته که حق داری باور نکنی
منم تا عسل نخورده باشم هر چی بهم بگن شیرینه میگم به قیافه ش که نمیاد!
اینجور چیزا تجربه ست قابل بیان نیست
_حالا کجای اینجا نماز میخونی اینجا که کفِش تمیز نیس؟
بیا تو اتاق بخون اگر سر و صدا نمیکنی!
خندیدم: چرا اتفاقا میخوام سر و صدا کنم! همینجا هم راحتم یه زیلو گذاشتم پشت یخچال برا همین موقعا
برو به سلامت شبت بخیر
اون رفت و منم رفتم سراغ تجربه ی باحال خودم!
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
شبیه کفتری پر خواهش و عاشق🕊
نشستن روبروی گنبدت را دوست دارم❤️
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
من اینژا بایشادَم تا بابایی اژ شَلِ تال بیان و بدو بدو بِلَم این دُلای دَشَنگ لو بدم بِهِسون😇
مامانی دُفتن تِه باید دُختلِ اوبی باسَم و سعی تُنم بابایی ژونم لو حوشال تُنم🙃
اِ با! ئه پَلبانه...🦋
من میلَم بیلون نِداش تُنم ، اُداحابِظ ✋🏻
🏷● #نےنے_لغت↓
🌤 بایشادَم : وایسادم
🌤 شَلِ تال : سرِ کار
🌤 حوشال : خوشحال
🌤 اُداحابِظ : خداحافظ
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
💡 کودک خود را تشویق به فکر کردن کنید!
📝 حواستان باشد که کودک خود را به انجام کار های خلاف خواستهاش وادار نکنید.
👈🏻 هرچند گاهی لازم است کودک کار هایی خلاف خواستهاش انجام دهد ، اما همیشه نباید چنین توقعی از او داشته باشید. هر چند در دورانی اطاعت کامل از والدین مرسوم بوده ، اما امروزه اینطور نیست و این رسم منسوخ شده.
❄️ علاوه بر این ، کار هایی که باعث منجمد شدن تفکر و خلاقیت در کودک می شود به هیچ وجه پذیرفتنی نیست.
🌼 اگر دوست ندارید فرزند شما کاری را انجام دهد بهتر است به جای زور گویی یک دلیل منطقی و عقلانی برای آن پیدا کنید و جلوی تفکرات و خلاقیت کودک را نگیرید. تفکر می تواند باعث افزایش اعتماد به نفس کودک دلبند شما شود.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
.
شاید هیچ وقت بهت نگم که تو
تنها دارایی با ارزش منی (:
تو این هیاهوی زندگی.
بودنت برام آرامش محضه،
و شاید هیچ وقت بهت نگم اما ؛
انقد دوست دارم که برای داشتنت از همه دنیا دست میکشم.
زندگیم کاش بدونی عشقت تنها دلیل زندگیمه من بدون تو هیچ وقت نتونستم هیچ وقت نمیتونم...🥺♥️
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪
|' #آقامونه .|
.
﮼𖡼 عاشقی را❤️
چه نیاز است❔
به توجیه و دلیل🧐
﮼𖡼 که تو🌱
ای عشق🥰
همان پرسش بی زیرایی😉
#قیصر_امین_پور /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1800»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
𓆩🌸𓆪
∫°🌸.∫
∫° #صبحونه .∫
سهم امروزت ازدنیا
هنوزسپیدِسپیداست🌸🤍
مےتوانےاز آن
خاطرھ اےبراےفرشتھ هابسازے!🧚🏻
یک بسم اللھ🥰
وطلوعےپرازشروع دوبارھ
مراقب باش!
این آغازبھ لبخندخداختم شود!🙂💕✨
#صبح_بخیر😍✋🏻🌱
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🌸.∫
≈|🌸|≈
≈| #پابوس |≈
.
.
🌤 پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم:
مهدے ، اوّل و آخرِ عدالت است ⚖
✍🏻 کمال الدین - جلد ۱ ، صفحهٔ ۲۶۵ 📚
🦋 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🦋
.
.
≈|💓|≈ جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
اِنصاف نباشد
ڪہ در این شهرِ دَرَندَشت ... 🏙
ضرب المثلِ
" سوزنِ در ڪاه " 🪡
تو باشے ؟!! 👀
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
∫☝️🏻∫ وقتی با هم بیرون میرفتیم، میگفت:
«چادرت را طوری بگیر که نیاز نباشه تو کوچه باز کنی، دوباره رویت را بگیری، لباس زن را مورد نامحرم نباید ببینه.»
∫🧦∫ برای پوشیدن جوراب هم دقت داشت. طبق عادت جوراب ضخیم میپوشیدم. اگر جوراب نازک و پانما بود، تذكر میداد.
∫😦∫ یک بار که سوار ماشین شدم ؛ گفت:
«اینها جورابند پوشیدی؟
گفتم: مگه چطورند؟»
گفت: «نازکند،
گفتم: نه نازک نیستند. باید دقت کنی تا پای زیر جوراب را ببینی!» گفت: «اگر میخواهی همراه من بیرون بیایی یا جوراب ضخیمتر میپوشی یا دو جفت جوراب را باهم بپوشی.»
∫🙃∫ با وجود آنکه جورابها نازک نبودند، رفتم یک جفت جوراب دیگه پوشیدم.»
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #عبدالمهدی_مغفوری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◗ 🧩 #هیس_طوری (History) ◖
.
🎯 یه نامه دهه شصتی ناب😁
💌 ارتباط برقرار کردن اون موقع ها خیلی
سخت بود. معمولا نامه مینوشتن. اینکه
اون نامه رو چه جوری برسونن به دست
طرف مقابل خودش یه داستان دیگه داشت!
اصلا اگه اون شمع و قلب تیر خورده و... این
چیزها تو نامه قید نمیشد انگار اون نامه کاغذ
خالی بود و اعتباری نداشت🕯💘😄
.
چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬
◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 سوتی من مربوط میشه به خواهرم منو وخواهرم دو ماه پیش رفته بودیم کربلا رفتیم حرم حضرت ابوالفضل خواهرم ضریح حضرت ابوالفضل رو محکم گرفته بود و بلند گریه می کرد
و می گفت امام حسین جان خودت حاجتم رو بده ومدام امام حسین امام حسین می گفت وگریه می کرد زدم به دستش گفتم اینجا حرم حضرت ابوالفضل است اشتباه گرفتی وسط گریه هاش دو تایی غش کردیم از خنده😂
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 634 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سیوششم دارم زیر بار این سوال له میشم باید جوابشو پیدا کنم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_سیوهفتم
کتایون رفت با این قرار که هر وقت رضوان شماره مادرش رو پیدا کرد خبرش کنم و اون هم هر زمان فرصت کرد سر بزنه تا بحثمون رو پیش ببریم
من هم در طول هفته تا جایی که تونستم از همه جا، بنگاه و آگهی های مجازی و دوست و همکار و دانشگاه و... سراغ یک اتاق که بشه توش چند ماهی سر کرد رو گرفتم که بیش از این خلوت ژانت رو بهم نزنم و به قولم هم وفا کنم اما دریغ از یه کف دست جا!
نیویورک توی زمستون حتی زیر پل هم جای خالی برای پذیرش مهمان ناخوانده نداره!
دانشگاه هم که تا ترم پاییز بعد امکان تحویل خوابگاه نداشت!
دست کم تا بهار باید صبر میکردم...
جمعه آخر وقت توی آزمایشگاه در حال حاضر شدن بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد
رضوان بود
متن پیام هم یک شماره بی نام و نشان
حتما شماره مادر کتایون!
همونطور که مسیر آزمایشگاه تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده روی میکردم شماره کتایون رو گرفتن تا این خبر خوش رو بهش بدم...
طولی نکشید که جواب داد
انگار منتظر تماسم بود: ضحی تویی؟
خبری شده؟
_سلام ... ممنون منم خوبم... شما چطوری؟
حسابی کنجکاو شده بود:
_اذیت نکن بگو چی شده شماره شو پیدا کرده؟
_لابد دیگه!
وگرنه من با آدم خوش اخلاقی مثل تو چه کاری میتونم داشته باشم
صداش رنگ لبخند گرفت: ممنونم ازت... از دختر عموتم تشکر کن
شماره رو هم برام بفرست بی زحمت
_باشه پس کاری ن...
_نه نه.. صبر کن
نمیخواد شماره رو بفرستی
فردا شنبه ست دیگه؟
آره شنبه ست... من میام اونجا
هم این بحث رو تموم کنیم هم شماره رو ازت میگیرم!
اه نه... لعنتی فردا یه قرار مهم دارم
یکشنبه... یکشنبه میام
هیجان زده بود
به نظر می اومد به تنهایی از پسش برنمیاد و به کمک احتیاج داره
مخالفت نکردم: باشه
یکشنبه صبح منتظرتیم
فعلا...
...
صبح یکشنبه به تنهایی مشغول خوردن صبحانه بودم که کتایون رسید
آثار هیجان و شتاب زدگی در چهره و رفتارش مشهود بود
کلافه شال گردنش رو از گردن جدا کرد و غر زد: چقدر بیرون سرده
ژانت کو؟
مجدد پشت میز نشستم تا بقیه صبحانه م رو میل کنم: کلیسا
بفرما صبحونه
پشت میز نشست اما چیزی نمیخورد...
میدونستم حواسش کجاست و منتظر چیه
ولی نمیخواست اقرار کنه این مسئله چقدر براش اهمیت داره
منتظر بود من موضوع رو مطرح کنم
من هم در آرامش صبحانه م رو میخوردم!
طولی نکشید که ژانت هم از راه رسید...
توی هفته ای که گذشت چندان ندیده بودمش ولی حالا که میدیمش برعکس هفته قبل سرحال به نظر میرسید
با تعارف من پشت میز نشست و عطر چایی که براش میریختم رو بو کشید:
_چه بوی خوبی داره این چای
لبخندی زدم: از این چای زیاد برام فرستادن
چند بسته میذارم بمونه هر وقت خواستی استفاده کن
کتایون_راستی تونستی جایی رو پیدا کنی؟
_نه بابا هیچ جا حتی حلبی آبادم پیدا نمیشه مگر اینکه ویلا اجاره کنی یا پنت هوس که از عهده من خارجه
همینو میخواستم بگم؛
ممکنه دو ماهی طول بکشه تا جا پیدا کنم
ژانت همونطور که نگاهش به لقمه ش بود جواب داد: خب حالا نمیخواد عجله کنی
صبر کن تا یه جایی پیدا بشه...
_ممنون
پیگیرش هستم همین که پیدا بشه زحمت رو کم میکنم
_زحمتی نداری بیشتر زحمت میکشی این صبحونه ها و شام و...
بعد با ذوق گفت: ولی امشب اگر اشکالی نداره من میخوام یه غذای فرانسوی درست کنم
ابروهام بلند شد: چی بهتر از این من که از خدامه حتما همین کارو بکن
کتایون انگار طاقتش تاب شده باشه بالاخره زبون باز کرد:
_خیلی خب حالا... گفتی یه شماره برات فرستاده؟
برخلاف تصورم ژانت کنجکاوی نکرد
حتما همه چیز رو بهش گفته!
جواب دادم:
_آره...
گوشیتو بده شماره رو بزنم برات
بعدم صبحونتونو تموم کنید به بحثمون برسیم
هر دوشون با یه حالت خاصی نگاهم میکردن
گویا کاملا هماهنگ شده یه خوابایی دیده بودن!
با تعجب گفتم: چیه؟
کتایون گفت:ببین...
من خیلی فکر کردم
من نه میتونم بهش زنگ بزنم و نه پیام بدم چون اصلا دوست ندارم فکر کنه دارم بهش فکر میکنم و برام مهمه
نمیخوام کوچیک بشم
از طرفی هم نمیتونم بیخیالش بشم
پس فقط یه راه باقی میمونه...
_چه راهی؟
_ میخوام...
تو بهش زنگ بزنی
_من زنگ بزنم؟ من سرپیازم یا ته پیاز؟
بعدم من زنگ بزنم چی بهش بگم؟
_تو خود پیازی عزیزم
زنگ بزن بهش بگو کی هستی
_پرررو!
حالا کی هستم مگه؟!
_بگو رفیق کتایونم...
خندیدم: تو ام خوب از فرصت استفاده میکنی خودتو با ما قاطی میکنیا!
خندید:لوس نشو دیگه...
یه زنگ که چیزی ازت کم نمیکنه
_انگلیسی که بلده بزار ژانت باهاش حرف بزنه یه رفیق خارجی که باورپذیرتره
_نه ژانت نمیتونه...
ژانت هم سر تکون داد:آره من نمیتونم
هول میشم...
_خب من بعد از اینکه خودمو معرفی کردم دقیقا چی باید بهش بگم؟
_بگو کتایون یه سوال داره...
علت جدایی شما و پدرش
و اینکه چرا ولش کردی؟
_اینکه شد دو تا سوال.. بعدم خب نمیگه مگه کتایون خودش لاله که...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سیوهفتم کتایون رفت با این قرار که هر وقت رضوان شماره ما
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_سیوهشتم
_اه توام شورشو درآوردی یه کلمه بگو زنگ میزنی یا نه...
_خیلی خب بابا خوش اخلاق...
لبخندش در اومد: ممنون
یادم میمونه...
_لازم نکرده
گوشیم رو برداشتم و ساعت رو چک کردم
یازده صبح ما یا به عبارتی پنج و نیم غروب اونا!
شماره رو گرفتم و گذاشتم روی بلندگو
بعد از چند تا بوق برداشت...
_بله؟
دست کتایون با شنیدن صداش بی اراده روی سینه نشست
چشمهاش رو بست و عمیق نفس کشید...
مونده بودم از کجا شروع کنم
بالاخره تصمیم گرفتم: سلام خانوم کمالی ببخشید مزاحمتون میشم...
_سلام جانم بفرمایید امری هست؟
_ببخشید من قصد مزاحمت ندارم فقط یه مطلبی هست یعنی یه پیغامیه که به من واگذار شده که موظفم با شما درمیون بگذارم
_بفرمایید گوش میکنم
_من... راستش... یکم گفتنش سخته... شما و همسر سابقتون آقای فرخی....
حرفم رو قطع کرد: پیغامتون از طرف اونه؟ لطفا دیگه با من تماس نگیرید!
چشمم به نگاه نگران کتایون موند و زبونم برای ممانعت از قطع شدن تماس فوری به تقلا افتاد:
_نه.. نهه... اجازه بدید کلام من منعقد بشه من از طرف ایشون پیغامی ندارم اصلا ایشون منو نمیشناسن
جمله من این بود... شما و همسر سابقتون آقای فرخی یه دختر دارید به اسم کتایون درسته؟
هیچ جوابی نداد و فقط صدای نفس های کش دارش توی تلفن پیچید...
چند ثانیه گذشت تا آروم زمزمه کرد: کتایون...
فوری گفتم: بله کتایون... دختر شماست درسته؟
_چرا این سوال رو میپرسید؟
صداش رنگ بغض داشت وقتی این سوال رو پرسید...
بغضی که از گوش کتایون دور نموند و خم شد سمت گوشی...
گفتم: کتایون... دختر شما
دوست منه...
بغضش ترکید و صدای گریه ش شنیده شد
بغض کتایون هم...
ولی اون صداش رو با دستی که جلوی دهن گرفت پنهان کرد
ادامه دادم: من نمیخوام اذیتتون کنم یا مزاحمتون بشم ولی...
یه چیزی ذهن کتایون رو سالهاست که درگیر کرده
که من بهش قول دادم براش حلش کنم...
با همون صدای بغض آلود گفت: اصلا از کجا باید بدونم راست میگی؟
_دروغ گفتن به شما برای من چه سودی داره؟
من که از شما پول نمیخوام فقط یه سوال دارم که جوابش به درد هیچ کس جز کتایون نمیخوره
_خب بپرس...
_چرا از پدر کتایون جدا شدید و چرا انقدر راحت ولش کردید و رفتید؟
_راحت؟!... شما چطور به خودتون اجازه میدید انقدر راحت دیگران رو قضاوت کنید؟
_من درمورد شما هیچ قضاوتی نمیکنم خانم من عین سوال کتایون رو براتون تکرار کردم چیزی که ذهنش رو درگیر کرده
چیزی که سالهاست اذیتش میکنه...
_من بچه م رو ول نکردم من مجبور شدم ترکش کنم
کتایون سر بلند کرد و نگاهش رو به من داد
خیلی مستاصل بود و نگاهش پر از سوال...
فوی پرسیدم: ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم میشه واضحتر صحبت کنید؟
_من که نمیتونم زندگی نامه م رو برای شما تعریف کنم خانم
چرا خودش زنگ نمیزنه و سوالش رو نمیپرسه
میخوام با خودش حرف بزنم و همه چیزو براش توضیح بدم...
نگاهی به کتایون کردم
سرش رو به حالت منفی تکون داد
گفتم: ببخشید ولی کتایون دلش نمیخواد با شما صحبت کنه حداقل قبل از اینکه دلیل موجهی بشنوه
نفس عمیقی کشید: شما راضیش کنید که باهام حرف بزنه
کتایون سرش رو با دستهاش پنهان کرد و روی زانوش خم شد
حق هم داشت البته لحن ملتمسانه ی مادرش دل منم به درد آورده بود...
ولی حتما فکر میکرد هنوز برای آشتی خیلی زوده که سکوت کرد و باز من مجبور شدم ادامه بدم:
_من وقتی میتونم راضیش کنم که یه دلیل قانع کننده براش داشته باشم
وگرنه کتایون هم خیلی یه دنده ست و هم خیلی دلخور
مطمئنم که قبول نمیکنه...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
😍 خوس به عال بابادونم
دفته بدل امام. بلام خاطله سُ
تلیف تلده.
مم دیلم میخواد بلم بدل امام خامنهخی😊🌹
🏷● #نےنے_لغت↓
❤️ندالم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
#نشانههایفقدان_مهارت_های_اجتماعی_در_کودک 👇
موارد زیر از نشانه های کودکان #خجالتی یا #کم_رو می باشد:
🍂نداشتن یک یا دو دوست صمیمی که ارتباط دو طرفه داشته باشند.
🍂قادر نبودن به ابراز همدلی با افراد آزار دیده یا طرد شده
🍂نداشتن توانایی در شروع یا حفظ گفتوگو و صحبت کردن با اطرافیان
🍂نادیده گرفته شدن
🍂مورد سوء استفاده و اذیت قرار گرفتن توسط سایر کودکان
🍂اشکال در پیشرفت تحصیلی
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
تو
آنجایی
و
"آنجا"
نمی داند
که
چقدر
خوشبخت
است...(:
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪
|' #آقامونه .|
.
﮼𖡼 دیدهام👀
خورشید را در خواب☀️
تعبیرش تویی🌱
﮼𖡼 خواب دریا🌊
و شب مهتاب🌃
تعبیرش تویی🥰
#حسین_منزوی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1801»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
𓆩🌸𓆪
∫°🌸.∫
∫° #صبحونه .∫
/🌸/ برخیز😊✋🏻
ڪہ باد صبـ🌤ـح نوروز
در باغچہ💐
مےڪند گل افشـ🌺ـان
خاموشے بلبـ🕊ـلان مشتاق
در موسم گــل😍
ندارد امڪان👌🏻 /🌸/
#سعدے
#آغازهفتہےبهارےتونبہخیر😌💚
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🌸.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم:
✨نزدیڪ ترین شما به مقام
وجایگـاه من در روز قیامت
ڪسانے هستند ڪه
با همسرانشان بهتر رفتار میڪنند💍💓
✍وسايل الشیعه، ج8، ص507📚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
😴☁️⋆ زیباتـر از این خواب
👀🪐⋆ ندیـدمـ خوابـے
🙃♥️⋆ بیدار شـدمـ
😌🖇⋆ دسـت تو در دسـتم بود ...
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
اولین مرتبهای که عبدالله را دیدم سال 81 بود منزل خودمان، هیکلی نبود، اما قد بلندی داشت و البته خوش تیپ و خوش بر و رو.{🥰}
وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم آنچه که برای من اهمیت داشت اخلاق و ایمان طرف مقابلم بود، و اصلا مسائل مالی نه برایم اهمیت داشت و نه حرفی در این مورد زدم.{🙂}
عبدالله از کارش و البته سختیهای زندگی با یک نظامی گفت، و اینکه همیشه در حال ماموریت است.{😥}
حرفهایش که تمام شد گفت:
آیا بنده را به عنوان همسر می پذیرید؟ و من گفتم: بله.{😇}
پدرم پاسدار بود و صحبتهای عبدالله را در زندگیام تجربه کرده بودم.{🙃}
همان دفعه اول عبدالله را دیدم و صحبت کردیم مهرش در دل من جا خشک کرد و وقتی که محرم شدیم همه زندگیام عبدالله شد، یک روز اگر نمیدیدمش یا صدایش را نمیشنیدم نفس کشیدن برایم سخت میشد.{😌}
🌷شـهـیـد مدافع حرم #عبدالله_باقری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◗ 🧩 #هیس_طوری (History) ◖
.
🎯 از روشهاى درمان سردرد ميگرنى
در سال 1895 روسيه!
😳 سر رو ميذاشتن تو قابلمه و با پُتک
بهش ميزدن و بيمار فاز ميپروند :)
.
چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬
◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
حضرت محمدﷺ فرمودند:
جبرئیل به قدری در مورد زنان به من سفارش کرد که گمان بردم که طلاق دادن آنان سزاوار نیست مگر این که عمل زشتی (فاحشه بینه) از ایشان آشکار گردد.
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 سرشب با شوهرم سر یه موضوع خییلی جدییی بحثمون شد به حدی که من زدم زیر گریه و رفتم اتاق خوابم رو تخت و تا سرم رو بردم زیر پتو گریه کردم یهو گوشی رو برداشتم و اومدم تو کانال و سوتیاتون رو خوندم و کلا گریه و بحثم یادم رفت؛ یهو شوهرم چند دفعه منو صدا زد منم که میخواستم ناز کنم جوابشو ندادم تا صدای پاش اومد منم سریع گوشیو انداختم و خودمو اخمو گرفتم تا حسابی حالشو جا بیارم😏 تو ذهنمم کلی نقشه واسش ریختم ولی از دسسست کانال شما😬
تا شوهرم پتو رو از روم برداش نمیدونم چیشد که پقی زدم زیر خنده آنقد خندیدم که نگوو🙈😅 شوهرمم خندش گرفته بود و اومد کلیی معذرت... منم از یه طرف میخندیدم از یه طرفم حرصم گرفته بود که چرا نتونستم جدی باشم🤣 خلاصه در حال مشت کوبیدن به تخت گفتم اماان ازاین کانال که تمام ابهتم رو ازم گرفت... شوهرمم کلی دعاتون کرد که از یه دعوا و یه شبانه روز قهر جلوگیری کردید😍😍😍
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 635 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
.
یک گوشه از رواق تو جا داشتن
بس است ..💓
مارا همین امام رضا داشتن
بس است ..🙃
#آقاجاندلتنگیم
.
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سیوهشتم _اه توام شورشو درآوردی یه کلمه بگو زنگ میزنی یا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_سیونهم
باز چند ثانیه سکوت شد و بعد گفت: آخه من... چی باید به شما بگم...
من و پدرش سر به دنیا آوردنش اختلاف داشتیم
اون بچه نمیخواست میگفت باید سقط کنی ولی من قبول نکردم و به دنیا آوردمش...
گوشم به حرفاش بود و چشمم به کتایون که از تعجب حرفهای جدیدی که میشنید چشمهاش گرد شده بود
_... وقتی کتایون به دنیا اومد کم کم دلش بهش نرم شد ولی از من کینه به دل گرفته بود و به گمونم تاریخ مصرفمم براش تموم شده بود که کم کم به هر بهونه ای دعواها شروع شد و تهشم این بود که منو بزور از خونه بیرون کرد و گفت برو...
دوباره بغضش شکست: بدون بچه!
_خب... خب چرا شکایت نکردید؟
_تهدیدم کرد که اگر شکایت کنی سر خانواده ت تو ایران بلا میارم
میدونستم تو مملکت غریب دستم به جایی بند نیست و نمیتونم با آدم با نفوذی مثل اون در بیفتم
تهش من هیچ وقت به بچه م نمیرسیدم فقط جون مادر و خواهر بیچارم به خطر می افتاد
میدونستم که تو ایران آدم داره...
ولی بازم من یه ماه بدون پول تو نیویورک موندم و هرروز در خونشون التماس کردم که بچه م رو بهم بده تا برم ولی تمام هدفش همین بود که داغ بچه رو به دل من بذاره و اخرشم همین کارو کرد
یه ماه بعدش از زور بی پولی و ناامیدی برگشتم ایران
تو ایرانم برام پیغام فرستاد در خونه مامانم که من حتی آدرس مدرسه خواهر زاده ت رو هم دارم و اگر سراغ کتایون رو بگیری باید فاتحه اعضای خانواده ت رو بخونی...
شما بگید اگر جای من بودید چکار میکردید
همین الانشم از زور دلتنگیه که سراغشو میگیرم وگرنه اگر بفهمه خودمو به کتایون نشون دادم همون آشه و همون کاسه
کتایون با اخم غلیظی پاش رو تکون میداد و روی سرامیک با نوک کفش خط فرضی میکشید
گفتم:
_نگران نباشید نمی فهمه...
فقط چیزی که هست
ماجرا برای کتایون یه جور دیگه ای تعریف شده
به کتایون گفتن که شما البته ببخشیدا به تحریک مادرتون و به قصد ازدواج با پسرخاله تون اونا رو ترک کردید و خودتون کتایون رو نخواستید...
_دروغ میگه مردک عوضی دروغ میگه...
کافر همه را به کیش خود پندارد
فکر کرده همه مثل خودش خائن و بی شرفن...
چند ثانیه سکوت کرد و بعد پرسید: کتایون که باور نکرده؟
دلم نیومد چیزی بگم فقط گفتم: نمیدونم فقط گفت که باباش اینطوری بهش گفته
مظلوم گفت: حالا بهش میگید که بهم زنگ بزنه؟
_گفتنش رو که حتما میگم ولی دیگه تصمیم با خودشه که چکار کنه...
فوری گفت: خب شماره ش رو بهم بدید من خودم بهش زنگ میزنم همه چیز رو بهش میگم...
نگاهم رفت سمت کتایون
ابروهاش رو به علامت نفی بلند کرد
حرصی از دست کتایون با شرمندگی گفتم:
ببخشید همچین اجازه ای ندارم...
من شماره شما رو بهش میدم که اگر خواست باهاتون تماس بگیره
دلشکسته گفت: دختر جون من 25 سال بود به درد خودم مرده بودم و آروم گرفته بودم حالا تو با یه تلفن دوباره آتیش زیر خاکستر منو روشن کردی حالا میخوای بذاری بری؟
_من جایی نمیرم خانم کمالی
من با کتایون حرف میزنم تمام تلاشم رو میکنم که قانعش کنم
خیالتون راحت باشه شما رو بی خبر نمیذارم شما هم که شماره منو دارید هر امری بود پیام بدید
نفس عمیقی کشید: ممنونم ازت...
_پس فعلا خداحافظتون
_صبر کن یه لحظه... یه سوال بپرسم؟
_جانم؟
_کتایون... چه شکلی شده؟ شبیه منه یا شبیه پدرش؟
نگاهی به چهره کتایون که حالا جمع شده بود انداختم و گفت:
_نمیدونم من عکسی از شما یا پدرش ندیدم تا حالا... یعنی بعید میدونم خود کتایون هم عکسی از شما داشته باشه
فوری گفت: خب من یه عکس از خودم میفرستم نشونش بده
شاید دلش به رحم اومد
نمیتونی یه عکس ازش بگیری برام بفرستی؟
شرمنده تر از قبل گفتم: شرمنده ام واقعا فعلا اجازه ندارم ولی سعی میکنم اجازه بگیرم و بفرستم...
و همزمان چشم غره ای هم متوجه کتایون کردم:
_... حالا شما عکس خودتونو بفرستید...
_باشه دستت درد نکنه
فقط یه خواهشی ازت دارم
اگر زیاد میبینیش مواظبش باش ببین چی میخوره چیکار میکنه
من که دستم کوتاهه کاری از دستم برنمی آد فقط میتونم دعات کنم...
آهم رو فرودادم:
_ممنونم لطف بزرگی میکنید
خیلی محتاجم به دعاتون
خیالتون راحت باشه من حواسم بهش هست
فعلا خداحافظتون...
تلفن رو که قطع کردم کتایون توی خودش مچاله شد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت
از دست بی رحمیش حرصی بودم اما خب حالش نزار تر از اون بود که تحمل موعظه داشته باشه
خوب که دقت کردم ژانت هم نبود
نفهمیدم کجای مکالمه بلند شده و رفته...
بلند شدم و کنارش روی دونفره نشستم
دستی به شونه ش کشیدم...
سر بلند کرد و با بغضی که سعی میکرد صداش رو نلرزونه و البته موفق هم نبود، گفت:
_من نمیتونم باور کنم
هیچ کدوم حرفاش رو نمیتونم باور کنم
چطور حرف کسی که بیست و پنج سال بزرگم کرده رو بزارم کنار و حرف کسی که هیچ وقت نبوده رو قبول کنم؟
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سیونهم باز چند ثانیه سکوت شد و بعد گفت: آخه من... چی باید
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_چهلم
_کاری با راست و دروغ حرفش ندارم ولی الان بالاخره یه چیز مهم برات روشن شد
تو فکر میکردی که مادرت تو رو گذاشته و رفته و اصلا هم براش مهم نبودی و هیچ وقت بهت فکر نکرده ولی الان دیدی که اینطور نیست و خیلی هم دوستت داره
این خودش کشف بزرگیه نیست؟
کمی با دقت نگاهم کرد و بعد سر تکون داد و تکیه داد به پشتی مبل...
فکرم پیش ژانت بود که لابد اونم الان داشت توی اتاقش نوحه میکرد
سه یتیم دور از مادر در یک قاب!
یکی باید به حال خود من گریه میکرد که وضعم از همه شون بدتر بود و به روی خودم نمی آوردم!
صدای کتایون از فکر بیرونم کشید: تو اگر جای من بودی چکار میکردی؟
_خب معلومه باهاش حرف میزدم ازش توضیح میخواستم میگشتم دنبال حقیقت خیلی هم کار سختی نیست همونطور که مادرتو تونستی پیدا کنی راست و دروغ ماجرا رو هم میتونی پیدا کنی!
فقط اگر منطقی باشی و خوب بگردی
اولین قدمش هم حرف زدن با مادرته...
تازه فقط این نیست تو وظیفه ی اخلاقی داری نمیتونی زنگ بزنی زندگی اونو زیر و رو کنی و بعد قایم شی اون دلتنگته! مادرته...
_نه الان نمیتونم... فعلا نه... اینهمه سال من سختی دیدم و انتظار کشیدم یکمم اون تجربه کنه
_اینهمه سال اونم پا به پای تو انتظار کشیده دیدی که اگر براش مهم نبود حالش اونطور عوض نمیشد
بعدم تو اصلا حق نداری خودتو با اون مقایسه کنی اون...
صدای پیام گوشیم بلند شد
پیام رو باز کردم
یه عکس از یه خانم میانسال که... به شدت شبیه کتایون بود...
بالبخند بین عکس و کتایون چشم چرخوندم
کلافه گفت: کی بود؟
گفتم: اگه مشتلق میدی بگم
_اذیت نکن تو ام حوصله ندارم...
_باشه پس هیچی
_باشه بگو... مشتلق چی میخوای؟
دلم سوخت: نخواستم بابا... مامانت عکسشو فرستاده
گوشی رو از دستم قاپید و به عکس چشم دوخت...
دوباره اشکهاش راه باز کردن
بعد از چند ثانیه سرش رو تکون داد که اشکها از جلوی چشمش کنار برن و همزمان لبخندی زد: چقدر شبیه منه...
خندیدم: تو شبیه اونی دیوونه نه اون شبیه تو...
لبخندش عمیقتر شد: خب همون...
زدم روی شونه ش: تا تو مشغولی من یه سر به ژانت بزنم...
بلند شدم و رفتم سمت اتاق ژانت
پشت در ایستادم و در زدم
بعد از چند ثانیه گفت: بله؟!
در رو باز کردم:اجازه هست؟
_بیا تو
چشمهاش کاملا سرخ بود ولی دیگه خبری از اشک نبود
پرسیدم: تو دیگه چت شد آخه؟
_کتایون... حداقل میتونه صدای مادرش رو بشنوه
ولی من دیگه نمیتونم...
خیلی دلم براش تنگ شده!
کاش یه معجزه اتفاق می افتاد و میتونستم یه بار دیگه صداش رو بشنوم!
دستش رو گرفتم و کمرش رو نوازش کردم:
_زندگی توی این دنیا با از دست دادن عجین شده...
با رنج!
ذات ماده همینه
بهتره دلخوشی اصلی آدم چیزی باشه که هیچ وقت از بین نره!
از جام بلند شدم:
یکم استراحت کن منم نمازمو بخونم ولی بعدش باهاتون کاردارم!
ضمنا یادت نره امشب شام با توئه اونم شام فرانسوی
راستی اسمش چی بود؟
لبخندی زد: کسوله!
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلااام
موهامو مامانژونیم عَلدوشی بَشتَن
حالاهم اومدیم عَعاط اونه بابابُدُرد🤩
تُُلییی عوش میدزَله با بَشهها باژی تونیم🛴🏓
🏷● #نےنے_لغت↓
عَلدوشی: خرگوشی🐰
عَعاط: حیاط🚲
بابابُدُرد: بابابزرگ👴🏻
عوش: خوش💓
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
تا زمانی که توجه فرزندتان را جلب نکردید،
شروع به صحبت نکنید❗️
قبل از اینکه شروع به صحبت کردن کنید، با او ارتباط برقرار کنید.💕
شما نمیتوانید از آن سمت اتاق فریاد بکشید و او دستورات شما را اجرا کند.😐
به او نزدیک شوید، خود را هم قدش کنید. ببینید مشغول انجام چه کاریست و با نظر دادن در مورد آن کار با او ارتباط برقرار کنید؛👇🏻
"وای، چه قطار خوشگلی!"
تحقیقات نشان داده که وقتی ما با فردی ارتباط برقرار میکنیم، امکان تأثیر پذیریمان از او بیشتر است و به حرف او بیشتر گوش میکنیم.
شما با این کار او را فریب نمیدهید، بلکه اعتراف میکنید که به آنچه برای او مهم است احترام میگذراید.😁👌🏻
صبر کنید تا سرش را بالا بگیرد، به چشمانش نگاه کنید و سپس شروع به صحبت کردن کنید.
اگر به شما نگاه نکرد، مطمئن شوید که با پرسیدن یک سؤال توجه او را جلب کنید:👇🏻
"آیا میتوانم یک چیزی بهت بگم؟"
وقتی سرش را بالا آورد، آنوقت حرف بزنید.
اگر فرزندتان قبل از پاسخ دادن به شما از این تکنیک برای سوال کردن از شما استفاده کرد تعجب نکنید،🤔 اگر میخواهید به حرفتان گوش دهد، باید به حرفش گوش کنید!😍
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal