eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°🌙| |🌙° 🔰رهبـَرانقـِلاب: خب، به خیلے از مسائل ڪشور شماهـا اعتراض دارید و بسیارے از این اعتراض ها ‌هم وارد است -نه‌اینڪه وارد نیست- منتـهـا یڪ تفاوتے ڪه بین شماے و پُرشور با منِ روزگـارِ فراوان گذرانـده هست، این است: دیر بماندم در این سراے ڪهن من تا ڪهنم ڪرد صحبت دے و بهمن ‌‌ ولایتےـا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇 🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😊] بِلَمـ اینـجا دایَـمـ سَمـ🙈 اَجـه منو پیداااا تَلدینـ😌 دااااااااالـے😜👋 دیدینـ نَـتونستیـن پیدامـ تُنینـ😬 [😎] آره تـو بردے😘 اصلا پشتـ شیشه دیده نمیشدے😕😅 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...______😍______...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_وهشت °•○●﷽●○•° روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم نگام به آینه رو
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم‌ داشتم کفشم و میپوشیدم که با صدای بوق ماشین ،فهمیدم آژانس اومد.گوشیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم.چند دقیقه بعد رسیدم. کرایه رو دادم و رفتم تو حسینیه و قسمت خانوم هایه گوشه نشستم‌. گوشیم و برداشتم و به محمد پیامک فرستادم :من اومدم! چنددقیقه بعد جواب داد: تنها ؟ +بله ! جوابی نیومد .گوشیم و کنار گذاشتم. جمعیت خانوم ها بیشتر شده بود تقریبا بیشترشون هم و میشناختن داشتم با لبخند به حلقه ام نگاه میکردم وباهاش ور میرفتم که یه خانومی با مهربونی پرسید : عزیزم شما خانوم آقا محسنی ؟ گفتم :نه منتظر بود جمله ام و کامل کنم جمله ای که میخواستم بگم خیلی برام دلنشین بود ولی برای گفتنش مردد بودم.انگار هنوز باورم نشده بود .دل و زدم به دریا و با لبخندی از سر شوق گفتم :خانم آقا محمدم ،آقای دهقان فرد. خانومه اولش با تعجب نگاه کرد و بعدبا خوشحالی گفت :عزیزدلم! کلی تبریک بهم گفتن وازشون تشکر کردم.مراسم شروع شده بود. چیزی که میخوندن شاد بود وهمه دست میزدن،ولی من بغض کرده بودم.دلم میخواست از ذوق گریه کنم جو خوبی داشتن. خونگرم بودن وهمین باعث میشد ناخودآگاه باهاشون احساس صمیمت کنی. انقدر خندیدیم و به حرف کشیدنم که بغض از سر شوقم هم یادم رفت! مراسم تموم شد.کلی انرژی گرفته بودم.با اینکه محمد و ندیده بودم حس میکردم کنارمه .دلم نمیخواست به خونه برگردم ولی چاره ای نبود . روسریم و روی سرم درست کردم و از تو صفحه ی گوشیم یه نگاه به صورتم انداختم.از جام بلند شدم و با خانوم ها خداحافظی کردم . همشون رفته بودن وفقط من موندم . میتونستم زنگ بزنم به محمد و بگم دارم میرم ولی دلم میخواست ببینمش. چند دقیقه منتظرموندم زنگ بزنه. وقتی از زنگش نا امید شدم رفتم طرف در و بازش کردم که همزمان محمد هم اومد جلوی در‌. نگاهم به نگاهش گره خورد و این دفعه برعکس دفعه های قبل با دیدن لبخند و نگاه خیره اش واسه زل زدن بهش جرئت پیدا کردم‌ و نگاهم‌و ازش برنداشتم.با صدای سلامش به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم _سلام یه نگاه کوتاه به داخل حسینه انداخت و گفت :کسی نیست؟ _نه همه رفتن .منم میخواستم برم که... حرفم و قطع کرد و گفت :کجا برین ؟ گیج نگاهش کردم که خندید و گفت : همراه من بیاین . بچه ها میخوان بیان این قسمت و تمیز کنن. کفشم و پوشیدم و دنبالش رفتم تا نگام به اتاقک پر از باند و میکروفن افتاد،تمام اتفاق های اون شب مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد جلوی در مونده بودم که محمد با لبخند گفت :نمیاین داخل؟ کفشم و در آوردم و رفتم داخل. با دقت به اطراف نگاه کردم. اون شب اونقدر هل بودم که متوجه خیلی چیزهانشدم. چندتا دستگاه تنظیم صوت و این چیز ها فضای کوچیک اتاقک و تقریبا پر کرده بود. یه لپ تابم رو یه میز کوچیکی بود که محمد باهاش کار میکرد برگشت سمتم و گفت : من چند دقیقه اینجا کار دارم .اگه عجله دارین الان برسونتمون بعد برگردم !؟ خوشحال شدم از اینکه میتونستم بیشتر کنارش باشم ولی تعارف پروندم و گفتم:نه شما چرا زحمت بکشید من آژانس میگیرم.... تا کلمه آژانس و شنید جوری برگشت طرفم و نگام کرد که ترجیح دادم بقیه حرفم پیش خودم بمونه .از ترس اینکه فکر کنه عجله دارم و میخوام برم گفتم :عجله ای ندارم. لبخند زد و گفت +خب پس بشینید نگاهش و دنبال کردم و رسیدم به صندلی کوچیکی که کنارش بود نشستم روی صندلی و زل زدم به دست هام که از هیجان یخ شده بودن .داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به جای زل زدن به دستام ،تا محمد حواسش نیست به اون نگاه کنم ولی نمیتونستم... خلاصه درگیر جنگ و جدل با افکارم بودم که نگام به شکلات جلوی صورتم افتاد. سرم و آوردم بالا که محمدو با چشم های خندون بالا سرم دیدم نگاهش انقدر قشنگ بود که زمان و مکان و یادم رفت و تو دریای مشکی چشماش غرق شدم. لبخند روی صورتش با دیدن نگاه خیره من بیشتر شده بود حس میکردم اگه یخورده دیگه اینطوری نگام کنه ممکنه ازهیجان سکته کنم. دری که طرف حسینه آقایون بود باز شد یکی گفت :محم.. با دیدن ما حرفش و قطع کرد یه پسر جوونی بود چشماش از تعجب گرد شده بود سرم و انداختم پایین که گفت : همین امثال شماهان که گند زدن به حیثیت ما.مذهبی نماهای ...پیش مردم یه جورین،تو خلوتتون فقط خداست که میدونه چجورین ؟! حداقل حرمت هیئت و نگه میداشتی آقا محمد! آقاش و با یه لحن خاصی گفته بود. با تعجب به محمد نگاه میکردم که با یه پوزخندبه پسره زل زده بود . پسره اومد تو فاصله نزدیک محمد ایستاد و چندبار زد رو سینه اش و گفت :فقط بلدی واس بقیه لالایی بخونی نه ؟ وقتی سکوت محمد و دید ادامه داد: آره دیگه حق داری خفه شی فکر نمیکردی مچت و بگیرم تو بهت بودم که با صدای بلند بهم گفت :برو بیرون خانم اینجا حرمت داره سکوت محمد اذیتم میکرد از جام بلند شدم و داشتم میرفتم طرف در که
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_سی_ونه °•○●﷽●○•° مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم.رفت سمت پسره،دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن. با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قدمم.‌ همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد.با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم . چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم! چند دقیقه بعد برگشت چشام به حلقه ی تو دستام بود نمیخواستم دیگه نگاش کنم بی صدا رفت سمت لپ تاپش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من. مکثش باعث شد سرم و بیارم بالا +ببخشید! شرمنده شدم .بریم؟ از جام پاشدم و _این چه حرفیه! رفت سمت در وپشت سرش رفتم چراغ و خاموش کرد و درو قفل کرد. منتظرش ایستادم .کسی اطرافمون نبود،فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن.محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت‌.منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت +این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت،چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم،دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد. شما به بزرگی خودتون ببخشید از حرفش یه لبخند زدم بازم چیزی نگفتم محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود. رسیدیم به ماشینش. درش و با سوییچ باز کرد و اشاره زد +بفرمایید رفتم سمت در عقب ماشین میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد +دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟ دستپاچه گفتم _نه نه دلخور چرا؟ اشاره کرد به در عقب و +پس چرا...؟ سرم رو تکون دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم‌ چند ثانیه بعد محمدم نشست دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم. استارت زدو حرکت کرد به خیابون چشم دوختم. ____ محمد نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید . شکلاتش و از تو جیبم در اوردم و بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد. برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم _دستم شکستا،افتخار نمیدین؟شکلات جشنه! شکلات و از دستم گرفت و +ممنونم _خواهش میکنم چیزی نگفتم نزدیک های خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد.حواسم بهش بود وزیر چشمی نگاش میکردم. کاکائوش و نصف کرد نصفش و گذاشت تو دهنش منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستش و با فاصله سمت من دراز کرد. نگاش کردم که چیزی نگفت.دستم و طرفش دراز کردم. بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم با لبخند به دستم خیره شدم و شکلاته رو خوردم. دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم ماشین و نگه داشتم.دستش و برد سمت دستگیره ی در و +دستتون درد نکنه. خواست پیاده شه که صداش زدم _فاطمه خانم برگشت سمتم دوباره نگاهمون گره خورد. _به خانواده سلام برسونید +چشم خواست برگرده که گفتم _و... دوباره برگشت سمتم که ادامه دادم +مراقب خودتون باشین
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل °•○●﷽●○•° محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت س
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم. ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی. دل دختره رو که بردی.دیگه نگران چی هستی؟ چپ چپ نگاهش کردم.درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون.شونه رو تو داشپورت گذاشتم و منتظر موندم بیاد تو ماشین. درو باز کردو روی صندلی عقب نشست. فاطمه :سلام ریحانه :سلام.چطوریی عروس خانوم؟ فاطمه بهش دست داد و گفت : قربونت برم تو چطوری ریحانه : خوبم خداروشکر از تو آینه بهش نگاه کردم که سلام کرد ،با لبخند جوابش و دادم. پام رو روی پدال گاز فشار دادم وحرکت کردیم... چند دقیقه بعد ماشینم و کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم.جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن. کنار فاطمه ایستادم و به حلقه های پشت شیشه زل زدم از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم.فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود.از فرصت استفاده کردم و نگاهم و بهش دوختم.با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود.وقتی برگشت سمتم نگاهم و ازش گرفتم ریحانه گفت :بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست حرفش و تایید کردیم وبه اونطرف خیابون رفتیم. ____ فاطمه کل دیشب و از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم. ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند. من و محمد هم سکوت کرده بودیم و فقط همراهش میرفتیم ریحانه که کفرش دراومده بود گفت: اه شما چرا حرف نمیزنین ؟خجالت میکشین ؟اومدین حلقه بخرینا یه نظری،چیزییی !ماست شدن برای من.به غرغراش خندیدیم و رفتیم تو یه پاساژ.مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت : راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟ دلم‌نمیخواست این سوال و بپرسه بعد چند لحظه گفتم :نه یادم نرفته. لازم‌ندارم. ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟ عروسی ها!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟ قاطع جواب دادم:اره.خوشم نمیاد با اینکه حس میکردم حرفم رو باور نکرده،از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم. دروغ گفته بودم.علاقه داشتم به اینجور چیز ها ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون و خط کشیدم.میدونستم محمد، از خیلی چیز هایی که من دوستشون دارم، خوشش نمیاد... من جلو میرفتم و محمد و ریحانه پشت سرم میومدن. ____ محمد حرف های فاطمه عجیب بود.دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد. با تعجب به سمت ریحانه برگشتم بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت :اینا رو بخاطر تو میگه ها. از حدسم مطمئن شدم. دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش و بزنه! نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته... ____ فاطمه رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد.پشت ویترین ایستادیم.داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد. همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید.یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد. دیدنش باعث آشوب دلم شد.زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدم و سمتش برگشتم .کنارم ایستاده بود سرش وسمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد . دوباره گفت :فاطمه خانوم سرش و سمتم چرخوند . حس کردم دلم ریخت . هیچ وقت از این فاصله چشماش و ندیده بودم .محو چشم هاش شدم و نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم. اونم نگاهش وازم برنداشت وبا یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبم وبیشتر میکرد.داشتم سکته میکردم که ریحانه سرش و اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب .با دستش زد رو صورتش و گفت : وای! توخیابون ؟ بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین .عزیزان لطف میکنید اگه حلقتون و انتخاب کنید،دیرمون شد . از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم .خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم. محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد قند تو دلم آب شد. به ویترین نگاه کردو گفت :اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ.دومیه! خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود ازش خوشم اومد و گفتم :خوشگله ریحانه :خب پس بریم داخل رفتیم داخل ومحمد گفت حلقه رو برامون بیارن. تو دستم گذاشتم و با ذوق بهش خیره شدم. محمد:دوستش دارین ؟ نمیخواین چندتا دیگه رو هم بیارن ببینین؟ _این خیلی خوشگله حس میکردم خیلی خوشگله و حلقه ای خوشگل تر ازش ندیدم.نمیدونم این حسم بخاطر چی بود.واقعا در این حد خوشگل بود،یا به خاطر اینکه محمد انتخابش کرد انقدر دوستش داشتم!؟ گوشیم زنگ خورد حلقه و از دستم در اوردم و به تماس جواب دادم
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_ویک °•○●﷽●○•° شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم. ریحانه
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° _جانم مامان کجایی؟ +سلام من شیفتم تموم شد شما کجایین ؟ آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم. دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش مامان اومد داخل و سلام کرد ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد +سلام پسرم خوبی؟ محمد:سلام ممنونم مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟ _چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم مامان به محمد گفت :شما از هیچکدوم خوشتون نیومده محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت لبخند زد و گفت :مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه خیلی قشنگه صداش آروم بود ولی مامان شنید وبالبخند نگامون کرد وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد شیطنتم محو میشدو مظلوم میشدم پول حلقه ها روحساب کردیم قیمتشون تقریبا یکی بود اومدیم بیرون ومحمد هردوتاحلقه روبه مامان داد‌ ریحانه گفت میخوادطلاهاشو ببینه برای همین داخل موند مامان رفت سمت ماشینشو +جایی میخواین برین بازم؟ بهش نگاه کردمو _نه کجا؟ مامان بهم تنه زدو +با تو نبودم،با آقا محمد بودم خجالت کشیدم محمدگفت +نه کار خاصی نداریم ولی بمونیدمن برم یه چیزی براتون بگیرم مامان گفت +نه زحمتتون میشه من بایدبرم خونه عجله دارم دست شما دردنکنه پسرم محمد لبخند زدو +خواهش میکنم چشم اذیتتون نمیکنم رفتم سمت ماشین مامان که محمدگفت +کجا؟ _برم دیگه +نه شمابمونیدمامیرسونیمتون ازماشین مامان فاصله گرفتم وباهاش خداحافظی کردم که گفت +زودبیاخونه کارت دارم _چشم با فاصله پیش محمد ایستادم اونم ازمامان خداحافظی کرد وبه من گفت +یه چنددقیقه صبر کنیدبیزحمت الان میام سرم و تکون دادم دور شد یه نفس عمیق کشیدم واز پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد بلند گفتم _مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی +اولا سلام بردختر عموی خوشگلم دوماحالت چطوره واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته فراموشی رسم مانبود در همین حین ریحانه باصورت پراز بهت از مغازه خارج شدو دوییدسمتم دلیل رفتارش ونفهمیدم دستم وکشیدو فاصلم وبا مصطفی بیشترکردکه باعث شدمصطفی بگه +وااین چه وضعشه بابرگشتن مصطفی منم برگشتم محمد اومده بود حس کردم یکی قلبم وازجاش کند مصطفی برگشت سمتمو +فاطمه هنوز دیرنشده،هنوز وقت داری برگرد خوشبختت میکنم من هنوز عاشقتم دوباره گریم گرفت نمیتونستم خودم و کنترل کنم همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟ سرم گیج میرفت حس کردم پاهام شل شده عجیب بودبرام که محمد واکنشی نشون نداد دست ریحانه رومحکم گرفتم میخواستم برم ولی نمیتونستم وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد همه ی دنیاروسرم آوار شده بود همه چی دورسرم میچرخید محمد دست مصطفی روگرفت +چراول نمیکنی آقا مصطفی کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی بازندگیمون چیکارداری؟چرا واقعیتو قبول نمیکنی چرا شَرِتو کم نمیکنی اززندگیم چندتا نفس عمیق کشید هولش داد واومد کنارمن حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم ادامه داد +توپررو تراز اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم گفتم نزدیک زندگیم نشو فک کردی هربار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری نه داداش نه اینطوری هام که فکرکردی نیست وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شدمیفهمی باکی در افتادی مصطفی بهش یه پوزخندزد ریحانه راه افتادترسیدم زمین بخورم محمدجلو میرفت و ماهم پشتش رسیدیم به ماشینش ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جداشد و گفت که خونه شوهرش میره محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون داد ریحانه در جلوی ماشین وباز کرد و گفت بشینم میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه بهش نگاه کردم ک سرش وبه فرمون تکیه داده بود گوشیش دستش بودو هرثانیه به پاهاش ضربه میزدداشتم از ترس وامیرفتم ریحانه درو بستوازمون فاصله گرفت محمد هنوز تو همون حالت بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| صـد واے به احـوالـ تــو -{😜}- /° شـاهـِ عـربـستــانـ -{😡}- °\ گـر حڪمـ جهــادمـ بـدهد -{✋}- /° رهـبـــرِ ایـــــرانـ -{💚}- °\ ڪاخے ڪه در آنـ -{}- /° مثـلـ سگانـ لانه گزیـدے -{🐶}- °\ چشـمے به هـمـ آرے -{😉}- °| ڪُنَمَش ڪلبه‌ے ویـــرانـ -{💪}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(128)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
/🌸/ صبـ🌤ـحے ڪه ڪـنار منــ😌ـ باشے خوبـ استـ با خـ😊ــنــده‌ے خــود عـشــقــ💕ـ بپاشےخوبـ استـ برخـیز و براے هر دومانـ😍ـ چـــ☕️ـ☕️ــاے بـریـز لبـخــنــد بــزنــ☺️ـ در ایـن حـواشـے خوبـ استـ👌 /🌸/ 😍 🍃🌊|| @asheghaneh_halal
#پابوس 💚} امام رضا علیـه‌السلام: تبلیغ غدیر واجب است ڪسےڪه عید غدیر را گرامے بدارد، خداوند خطا هاے ڪوچک و بزرگ او را مےبخشـد و اگـر از دنیـا برود، در زمـره‌ے شهداء خواهـد بود. 📚}اقبال الاعمال/۱/۴۶۴ #چهـارروزتاعیـدغـدیـر✨❣ 💛•° @Asheghaneh_halal 💛°•
#همسفرانه مــن به قربان خـُـدا💚 چون ڪه مــرا غمگین دید🙁 بهــر خوشـحالـ😍ـے من دردلم انداخت |ت|ُ را...♥️ #بعله‌اینجورےخداهوامونوداره😉 🌸🍃•• @asheghaneh_halal
💚🍃 🍃 #مجردانه آیت الله جاودان: سعے ڪنید نماز درست واول وقت بخوانید واز گناه پرهیز جدے بڪنید هرروز بعد ازنماز صبح دورڪعت نماز بخوانید وبلافاصلہ129بار یا لطیف بگوئید این دعا راهم بسیار زیاد وبا توجہ تڪرار ڪنید:«اسئل اللـہ من فضلہ» این ذكر خاص ازدواج است ان شاءاللـہ اگر زیاد و با توجہ بگوئیدنتیجہ میدهداگربہ نتیجہ رسیدید ڪہ ان شاءاللـہ میرسید،ما روهم دعا ڪنید #بہ‌بہ😍 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° \\ چہ اونایے ڪہ اوایل ازدواجشون و چہ اون آقایونے ڪہ چند سال از ازدواجشون گذشتہ... همیشہ وقتے بر میگردین بہ خونہ براے همسرتون چیزاے ڪوچیڪے بیارین این ڪار نشون میده در راه اومدن بہ خونہ بہ یاد همسرتون بودید این چیزا حتما نباید گرون قیمت باشن یا شما رو بہ زحمت بندازن.. میتونید بہ این پیشنهاد ها فڪر ڪنید: •🌸•گاهے یہ شاخہ گل •☺️•گاهے یہ لبخند پر محبت •💚•گاهے گفتن جملہ ے دوست دارم نڪتہ اش اینجاست ڪہ این خوشحالے ڪہ بہ همسرتون هدیہ میدید و لبخند رو لباش مینشونید چندین برابر با انرژے بیشتر بہ خودتون برمیگرده \\ 😉 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی از خوشبخٺـــ😍ــے مـــــن همـــ👇ــین بســـــ✋ ڪه هنـ🕔ـگام دعوت حقـــــ😊☝️ قامت ببندم 😌و با تو لبیڪـ💕ــــ بگویم #نماز_بــه_امــامــت_حضــــرت_يــــ💚ــــار #همسر_طلبه_من😍 @asheghaneh_halal
🕊🕊🕊 #چفیه دوست داشتم برای بار آخر دست‌هایش را لمس کنم، اما دست‌هایش سوخته بود...💔 #شهید_مدافع_حرم_عبدالرحیم_فیروزآبادی🕊 #شهیدرایادڪنیم_باذڪرصلواٺ👌 راوی:همسر شهید •| @Asheghaneh_Halal |• 🕊🕊🕊
#ریحانه 👩|| هـر زنـے، 🌍/• یـك سـرزمـیـن اسـت؛ 🎎|| آداب و رسـوم خـودش را دارد... ☝️/• مـثـلا آن‌هـایے ڪہ 👳♀|| مـحـجـبہ‌انـد و سـفـیـران حـیـا؛ 👀/• چـشـمـت ڪہ بـهـشـان بـیـفـتـد، ❌|| دسـت خـودت نـیـسـت؛ 😌/• سـر بہ زیـر مے‌شـوے و مـؤدب👌 #آداب_حیا_این_است💎 🌺\ @asheghaneh_halal
°•| 👶 |•° /🍃/پرسش هاےبازخواستےمثلــ: «چرا دست زدےبہ کبریت؟» «باز برادرت را هل دادے؟» و ....از کودکان کم سن و سال اشتبــــاه است. /🍃/آنها نمےتوانند دلیل منطقےبیاورند. برخےکارهاےآنها ناخودآگاه است، حاصل احساس و واکنشےندانستہ و ناگهانےاست. طرز جواب یا استدلال‌ و قانع کردن را نیاموختہ اند؛بہ همین دلیل بہ جاےپرسش هاےبازخواستے باید آنها را از نادرست بودن کارشان آگاه کرد. نڪات تربیتےریز و ڪاربردے☺️👇 •/🌺🍃/• @asheghaneh_halal
😜•| |•😜 _هاےمــردم_خبر_دارم✍ ✅ جلسه استیضاح وزیـــر اقتصــاد امــروز در مجلـــس👇👇 وزیـــر🎤 از مردم خبــر دارم👌 مشڪلات اقتصـــادے به عمـــر یڪ قــــرن از زمـــان قاجاریه و پهــلوے را نمے توانم در یڪ سال حل ڪنم!!! ✅ نمــاینده مــوافق استیضـــاح✅ آقاے وزیـــر، شما از طلاق😅 مالیـــات ارزش افـــزوده مےگیرے😂 دمــت گـــرم وزیـــر جان😜 •|| خندیـــــــ😜شـــــه نوشتـــ✍||• مسعـــود خنـــدان😄 رفتــــ😢🚶🚶 چـــرا رفتے!! چـــرا من بےقرارم😭 حق مسعـــود بعـــد از این همـــه دوندگے🏃🏃 ایـــن نبـــود😁😉 دڪتر مسعـــود🎤 میفـــرمایید😄 از سفـــره هاے مــردم خــبر دارید👌 خـــب داداشم مےگے خبـــر داری و وضعمون اینـــه😅 اگـــر خبـــر نداشتے😉 قطـــعا هممون ورژن جـــدیدے از قحـــطے زده هاے ســـومالے بـــودیــم🙃🙂 دقــــت ڪن دڪتــــرجان🔎 با آوردن اسم پهــــلوے😃 رضــــا جــــونو نـــاراحـــت ڪــردے الان مےخـــواد ســـواره هواپیمــا✈️✈️ بشــــه چـــهارشنبه بیـــاد ایــران😁 از بـــــس نگــــران وضع مــــردمـــه😂 آقایــون 👴👱 داداشاے مجلسے🕵 دقیـــقا بــا اون 121 نمـــاینده اے هستـــم ڪه مخالــف رفتن مسعــود بودیـــن👣👣 شمـــاها واقـــعا نمیفهمـــین😂 یــــا خـــودتون زدیـــن به نفهمــــے👇 یڪم از اون مـــاشین هاے میلیــاردے و خـــونه هاے اعیـــونے جـُــلوس بفــــرمایید بیـــن مـــردم👌👌 تـــا از نفهمـــے دربیـــاین😅 آقاے پـــزشڪیان مخــالف😜 شمـــا واقعـــا نایب رئیسے☹️ حـــالا اینــا تڪلیغشون مشخصه✅ اون دو نــفرے ڪه ممتنـــع بودیـــن شـــام نـــرسیده بـــود بهـــتون👊 یـــا به مزاقتـــون خـــوش نیــومده بود😁 مسعــــود جان خدانگهـــدارت🙌 خنــــده هـــات 🤓 تـــا ابـــد در ذهنمـــون حڪ میشه😉😜 دڪتــر مسعــود😌 یــه زنگـــ بـــزن بـــبین📱 ربیعے و سیـــف ڪجـــان🙂 بهـــشون بپـــیوند😁 وزیـــر بعدے😄 آمـــاده اے😜 تــــا ســـه نشه، بازے نشــه😂😄 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے استیضــاح میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🌙| |🌙° امام‌خامنه‌ای: به ڪورےچشم دشمن‌ها، روز به روز شهادت و شهید در ڪشور ما پررنگ‌تر شد. لحظاتےدیده نشده از حضور اخير رهبر در بهشت زهرا ولایتیا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉 🌹 @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه صـ🗣ـداٻت قوے ترٻن اسلـ🔫ـحہ‌ے دنٻاست...🌏 همــٻن ڪہ مےگــوٻے: 🍃♥️دوستت دارم♥️🍃 همہ‌ے دلهـ😥ـره‌هاے جهــان مٻمــٻرند...✋ #دوستت_دارم_تا_ابد💕 🍇|➣ @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😍] حـالا تـِه گَـذاتـو تـامـِـل خـولــدے😋 و خَــلـ🐰ــدوشِـ تــوبـــے تُـــدے یه بــوســ😘 جایِزَتـ🎁 [😎] تربیـتِــ نےنےانـه😌👌 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...______😍______...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
🎉🍃 🍃 #عیدانه {🌙}هرشب از فرط عطش {💚}اے هادے گمگشتگان {🕊}میپرد مرغ دل ما {😌}تا هواے سامرا #ولادت_امام_هادے_ع_مبارڪ #بہ‌بہ😍🎈 🍃 @asheghaneh_halal 🎉🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_ودو °•○●﷽●○•° _جانم مامان کجایی؟ +سلام من شیفتم تموم شد شما
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم _آقا محم... نزاشت حرفم تموم شه، +هیس تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه دستم و دراز کردم سمت دستاش به زور گوشیش و ازش گرفتم برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه‌ صورتش سرخ شده بود باز هم... نفسم تو سینم حبس شد گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد از ترس دستم و مشت کردم بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت نگاهم کرد و آروم گفت +فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت! مگه من مُردم که اینطوری اشک.. نزاشتم ادامه بده با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم _میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم! +هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه من به راحتی از دستت نمیدم +فاطمه من...! ادامه نداد دیگه به صورتم نگاه نکرداستارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بودفکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت +برگرد!تصادف میکنم! از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم _نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟ لبخندش عمیق تر شد +برسونمت خونه؟ با تردید گفتم _نمیدونم دیگه چیزی نگفت به خیابون خیره شدم قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم از خیابونِ خونمون گذشت از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه‌ همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت پیاده شدبهم نگاه کرد +پیاده شو _من؟ خندیدو +جز شماکسی اینجاست؟ از ماشین پیاده شدم که گفت +میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم! به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم سر مزار باباش نشست فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد +اقا محمد ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن +ایشون ریحانه خانومن؟ خندید و _نه!ایشون خانوم من هستن با این حرفش انگار که تو اغما رفتم من...!خانومش؟ محمد صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم نمیتونستم ازش دور بمونم این فاصله اذیتم میکرد وجودش آرومم میکردحضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد دلم میخواست زودترهمچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم وبهش پیام دادم _حالِ دلت خوبه؟ انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد: +با شما حال دلم خوبه! _فاطمه؟ +جانم؟ با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم خودم از رفتارم خجالت کشیدم دیگه خودم و نمیشناختم حس میکردم درمقابل فاطمه خیلی با پسر۲۷ ساله قبل فرق میکنم دلم میخواست از همچی براش بگم بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم کسی که بشه سنگ صبورم...! ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بودبا اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه باتمام ظرافتش خیلی ازمن قوی تر بوداونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی! خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده ناراحت بودم از اینکه دیرشناختمش نوشتم : +بادلم، چیکار کردی؟ _آقا محمد،چیزی شده؟ +آره _چیشده؟ چند ثانیه به متن پیامم زل زدمو بعد فرستادمش +یه دلی سخت گرفتار شماشده! بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظرجوابش موندم چنددقیقه گذشت وچیزی نگفت ناامیدشدم خب حق داشت چی باید میگفت لابد خوابید دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود (محمداز بدون تو بودن میترسم) چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بودفاطمه حرفش و زده بود دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟ میخواستم ازریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو بازکردم قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_وسه °•○●﷽●○•° به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم _آقا محم...
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام دنبالش میگشتم پیداش کردم عکس و باز کردم ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم به نظرم خیلی خوشگل بودمطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافم، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش دقت کردم فرم لبخندش،نوع نگاهش عکس وتو گوشیم منتقل کردم لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم فاطمه دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم محمد بهم گفت که دوستم داره با اینکه مستقیم‌نگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...! اونقدر به صفحه گوشیم‌و عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم یه بار دیگه به خودم‌تو آینه نگاه کردم روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم حس میکردم روی ابرها راه میرم نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم باباپیاده شدبا دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته از ماشین پیاده شدیم مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کردبا لبخند جوابش و دادم دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم تو ماشینامون نشستیم ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن دلم میخواست برم تو ماشینش حیف که نمیشد هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم مامان:فاطمه پاشو دیگه پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها! با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟ +بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه عروس خانوم گرفته خوابیده _وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟ +میزنمتا بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم پاشو بیا گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بود. گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟ +بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه یه بطری اب سرد بیارمن همینجا صورتم ومیشورم _من نمیارم میخوای بیامیخوای نیا آبروی خودت میره در ماشین و بست و رفت با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچارروسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم تند تند آدرس دستشویی وپرسیدم ورفتم صورتم رو آب زدمو روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تابیشتر ازاین آبروم نره میخواستم ازپله ها بالا برم که یکی گفت:سلام برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه روشدم تودلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید _سلام صبح بخیر باهام هم قدم شدورفتیم داخل رستوران سلام کردم وبه گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم محمدم پیش محسن نشست به شمیم گفتم :ریحانه ومامانم کجان؟ +میان الان دیگه چیزی نگفتم و چایی روبرداشتم و خوردم مامان ایناهم اومدن چیزی نپرسیدم چندباری نگاه محمد وحس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم جو سرد با شوخی های محسن وعلی ونویدشوهرسارا از بین رفت و با خنده ازجامون بلند شدیم از رستوران بیرون رفتمو به ماشین تکیه دادم مامان چنددقیقه بعداومدو با لبخند عجیبی نگام کردبابا ایناهم اومدن نشستم توماشین ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی محمدتنها شده بوددلم براش سوخت کاش میتونستم پیشش باشم تو همین افکارغرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه میخوایم حرکت کنیما _چرابرم پایین؟! +محمدمنتظرته با تعجب نگاش کردم که سرشو تکون دادو گفت:ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده توبری تو ماشین محمد به بابات گفتم نگران نباش،برو با ذوق لبخند زدم وگفتم :باشه پس خداحافظ ازماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شدازش خجالت میکشیدم لبخند زدو تو ماشین نشست منم رفتم کنار ماشین محمد وبا تردید در صندلی کنارش و بازکردم و نشستم برگشتم سمتش بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_چهل_وچهار °•○●﷽●○•° خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده با
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم پشت سر بابا اینا حرکت کردیم یخورده که گذشت گفت :خوبی؟ از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم گفتم :خوبم شما خوبین ؟ +الحمدالله نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش +چیشد افتخار دادین؟ _همینجوری،دلم سوخت! با حرفم بلند بلند خندید! _هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه! +خب؟ _هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم! +الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟ لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم به جاش گفتم: من هنوز نفهمیدم چرا داریم میریم جمکران؟ +راستش نذر کردم اگه قسمت هم شدیم عقدمون رو اونجا بگیریم! با حرفش یه نفس عمیق کشیدم من مالِ محمد شدم! تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم. مژگان بودیکی از هم کلاسی هام قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم! چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟ _نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم +اها دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم _بله؟ +سلام _سلام +خوبی؟کجایی؟ _مرسی،مسافرتم چطور!؟ (گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو) +چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟ هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشیدبنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه ابروهاش از تعجب بالا رفته بود بی اختیار گفتم _ مژگان بیکاری ها! +وا فاطمه؟خودتی؟ _الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ تلفن و قطع کردم وچشام و بستم اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟ ای خدا اخه این چه وضعشه؟ گوشیم و کلا خاموش کردم محمد چیزی نمیگفت این بیشتر حالم و بد میکردنمیخواستم بهم شک کنه! برای همین گفتم _محمد به خدا.. +چیزی نگو! _چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی! +مگه من چیزی گفتم؟ چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟ این بیشتر آزارم میده! _اخه..! بلند داد زد +اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟ من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من! به زور جلو خندش و گرفته بودیهو زدزیر خنده خشکم زده بودخیلی ترسیده بودم با خندش آروم شدم ،ولی چیزی نگفتم به ساعت نگاه کردم دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم هیچ حسی بهتر از این نمیشد گوشیش زنگ خورد به صفحش نگاه کرد و جواب داد +الو! ... +عه!! ... +چه میدونم چرا گوشیش خاموشه ... +باشه یه دقیقه صبر کن گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم +بیا محسن کارت داره شمیم حالش بد شده! گوشی وازش گرفتم _الوسلام +سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده _چطورشده؟ +چه میدونم سرش گیج میره چند بار بالا آورد _خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین +اخه حالش خیلی بده _خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که.. حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش! اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم! +باشه دستتون درد نکنه تلفن و قطع کردم محمد نگام میکرد +خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه خندیدم و _شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی +خب حالا چش بود؟ _چیزیش نبودآقا محسن بیخودی نگران شدن +اها به جاده زل زده بود گوشیم و روشن کردم۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت +چیکار میکنی _میخوام عکس بگیرم ازتون +نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا زشت میشم _میخوام خاطره بمونه عکس وگرفتم و بالبخند بهش خیره شدم +ببینم _نه خیر +اذیت نکن دیگه بده ببینم _نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خوردبرگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه +بگو به مادرت ،من و دعاکنه روز قیامتم ،منو سوا کنه برا یه بار منم پسر،صدا کنه _چی میخونین؟ خندیدوگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم _بلند بخونید منم بشنوم شما که صداتون خوبه!مردم و هم که سرکارمیزارین اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟ _بله دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal