eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هر چی رضا و بابا ساکت بودن مامان حرف داشت ولی من نمیخواستم کسی جلوی پیشرفتمو بگیره پس بیشتر بیرون وقت میگذروندم تا کمتر ببینمشون کمی سکوت کردم کتایون پرسید: خب؟ بعدش... _توی همون اوضاع... خب... اینجوری بگم که ما یه همسایه تو کوچه مون داشتیم که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتن پسرش... ایمان... از بچگی همبازی ما بود بعدم که ما بزرگتر شدیم رفاقتش با رضا و احسان و پسرعموم بیشتر شد خلاصه رفت و آمد داشت به خونه مون خب.. از همون چهارده پونزده سالگی مادرش با مادرم چند بار حرف خواستگاری و اینا زده بودن ولی آقاجونم گفته بود صبر کنید تا دانشجو بشن و تکلیف آینده شون روشن بشه بعدم که من دانشجو شدم دیگه با اون وضعیت خانواده ی اون بنده خدا منصرف شدن اما خب...خودش... از رفتارش اینطور حس میشد که... علاقه ای هست! کتایون فوری پرسید: تو چی؟ تو دوستش نداشتی؟ _من... تو نوجوونی چرا! ولی بعدش خب دیدم تناسبی با من نداره بیخیالش شدم _خب؟ _خب ماجرا از اونجا فرق کرد که یه روز من داشتم میرفتم بیرون مثل همیشه لباس پوشیده بودم برام عادی بود خانواده هم دیگه چیزی نمیگفتن ولی این بنده خدا اون روز مهمون رضا بود منم خیلی وقت بود ندیده بود چون سه سال بود منتقل شده بود پایگاه شکاری اصفهان _مگه کارش چی بود؟ _خلبان نیرو هوایی بود _خب؟ _هیچی دیگه تازه منتقل شده بود تهران و منو ندیده بود چند سالی ولی احتمالا وصفمو از مادر و خواهرش شنیده بود دیگه چون دیگه پیگیر اون قرار خواستگاریشون نشدن! _خب بعدش؟ _بذار دارم میگم دیگه من داشتم میرفتم بیرون اصلا نمیدونستم اون برگشته در حیاط رو که باز کردم برم بیرون این دو تا داشتن می اومدن داخل رضا فوری خواست ببردش ولی اون نمیدونم چرا همونجا ایستاد و با حالت عجیبی که هم عصبانی بود و هم متحیر به من زل زد! . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بزرگتر هم که شدم توی مدرسه دوستای جدید نگاه های جدید و کلی سوال جدید... نمیگم اگر سوالاتم رو میپرسیدم کسی جواب نمیداد یا نمیدونست ولی من روم نمیشد بپرسم فکر میکردم اگر بپرسم به درونیاتم پی ببرن و فکر کنن بچه بی اعتقادی هستم مقصر خودم بودم که اجازه دادم اینهمه سوال بی جواب توی ذهنم شکل بگیره و کم کم به این فرض برسه که واقعا جوابی براش وجود نداره رضوان زودتر از همه متوجه تغییرات فکری من شد خیلی باهم بحث میکردیم ولی من سوالای سختی میپرسیدم که اونم کم سن و سال بود و جوابش رو نمیدونست سعی میکرد بره و برام پیداش کنه ولی سوالا تو ذهن من خیلی سریعتر از سرعت جستجوی اون شکل میگرفت! وارد دانشگاه که شدم کلا از سبک زندگی خودمون فاصله گرفتم و با یه مدل جدید زندگی آشنا شدم دلم میخواست مثل اونا بشم یعنی میگفتم اصلا سبک زندگی درست و پیشرفت موازی جوامع بشری همینه و ما تو گذشته گیر کردیم کم کم پوششم تغییر کرد خانواده اولش سکوت کردن ولی بعدش کم کم صدای مامانم در اومد منم پررو بازی درآوردم که هرکسی در انتخاب دنیای خودش آزاده و اگر نگران آبروتون هستید میرم یه جایی رو اجاره میکنم! رضوان سعی میکرد منو ول نکنه ولی من ترجیح میدادم ازش فاصله بگیرم ناخودآگاه چون اون بخاطر منم که شده چند سال بود مطالعه میکرد و پر شده بود ولی من دیگه خیلی دنبال جواب نبودم مغزم بسته شده بود هر آگاهی ای که کسب کرده بودم به نظرم فرض مسلم بود و باقیش سفسطه من اصلا داشتم با اون سبک زندگی اخت میشدم و چیز دیگه ای نمیخواستم گرهی بین ابروهام نشست: برگشتن به اون روزا کلا برام سخته معمولا روزی چند بار با پدیده های مختلف ناخودآگاه برام تکرار میشه دیگه خودم نمیخوام یادآوریش کنم یعنی توصیف هم نداره من هر روز متجددتر میشدم و روزی چند بارم با مادرم بحث داشتیم بابام اصلا دخالت نمیکرد فقط هر چی میگذشت سکوتش بیشتر میشد دیگه مثل قبل دوست نداشت باهام حرف بزنه منم از بچگی عاشقش بودم خیلی برام سخت بود اما با خودم میگفتم اینم هزینه شد توئه نباید اجازه بدی قید و بند های عاطفی محبوست کنه و جلوی پیشرفتت رو بگیره! الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد نمیدونم چرا فکر میکردم باید حتما جور خاصی بپوشی و بگردی و روابط خاصی داشته باشی تا پیشرفت کنی اصلا پیشرفت توی ذهن من دقیقا چی بود پذیرفته شدن توی جمع یه عده بچه پولدار بی غم که خرج تعطیلات آخر هفته شون که نصفشم دور ریز بود حقوق دو سه ماه زندگی یه کارگر بود هیچ دغدغه ای نبود جز اینکه جای جدید یا تفریح جدیدی پیدا کنیم که بیشتر خوش بگذره من فکر میکردم زندگی اونه و بقیه دارن عمرشون رو هدر میدن خلاصه که بهم خوش میگذشت منهای اوضاع خانوادگی لبخند کمرنگی زدم: رضا قل منه دوقلو ها وابستگی شدیدی به هم دارن من شخصیت مستقل تری دارم و کمتر وابسته میشم ولی رضا خیلی به من وابسته بود اونقدر که از بچگی اگه من میخواستم یه شب خونه عمه ای خاله ای کسی بمونم اونم باید میموند! زدم زیر خنده: _روز اول مدرسه مون خیلی خنده دار بود اون باید میرفت مدرسه پسرونه و من دخترونه جوری اشک میریخت که از گریه اون اشک منم دراومده بود! ولی بعد از این تغییرات دیگه خیلی بهم نگاه نمیکرد . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• این روزها هر زائری آید به مشهد الرضا پر می‌شود هر لحظه‌اش از عطر ناب کربلا💚 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• آگاژون ما هنوژ اژ شما حیلی دوووییم. (😔😢) حتی اگه بین‌الحَیَمین باشیم. (😭) کاشکی تو یفتالامون به شما نژدیک بشیم(🥺🤲) . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• من تو را به جان میخوانمت به دل مینشانمت به عشق میدانمت به غزل میسُرایمت به ماه میپندارمت و به مهر میجویمت آری من تو را با تمام وجود دوستت دارم💍 . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌑𓆪• . . •• •• •⃟😌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بیـا و یـک نَـفَــس آرام جـان شو از ره لطـف🌱 هلالی‌ جغتایی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1878» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌑𓆪•
•𓆩🏴𓆪• . . •• •• 🌷یا حسین بن علی! خون گرم تو هنوز از زمین می‌جوشد هرکجا باغ گل سرخی هست آب از این چشمه خون می‌نوشد .🪴 کربلایی است دلم ...♥️ ✍️هوشنگ ابتهاج 🏴 . . 𓆩صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🏴𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 🪴 امام صادق عليہ‌السلام: عموے ما عبّاس داراے بينشے ژرف و ايمانے راسخ بود ؛ همراه با امام حسين عليہ‌السلام جهاد كرد و نیک آزمايش داد و بہ شهادت رسيد 🕯 ✍🏻 عمدة الطّالب ، صفحهٔ ۳۵۶ 📚 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• چون سرخ ترین سیب در آغــوش درختی سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• 💡تصورت از دین اسلام چیه؟!🧐 اینه که دین اسلام.. دین رحمت و مهربانی و زیبایی و سروره 🌜🖼 دینی که به همه جنبه های زندگی انسان اهمیت قائل شده و برای مسائلی که باهاشون سروکار داریم 🪄 چه کوچیک چه بزرگ ! با ظرافت و دقت خاصی جواب داده ❕🪴 ❒ دین اسلام دینیه‌ که از من می‌خواد اخلاقی داشته باشم تا اطرافیانم‌ بدون اینکه بدونن من مسلمونم‌ از روی اخلاق و گفتار نیکویی که دارم مسلمان بودنم‌ رو تشخیص بدن ➩🧡 همونطور که اسلام به اندولزی و مالزی و اون مناطق با اخلاق و صداقت تجار مسلمان وارد شد ..⛟ ببین‼ ممکنه بعضی از مسلمونا‌ رو ببینی که ..⸾ اخلاق و رفتار جالبی ندارن این برای اینه که اونا از اسلام تبعیت نمی‌کنند یا اینکه برای منافع خودشون همونطور که دست به هرکاری می‌زنند این‌ دفعه اسلام رو هم بازیچه قرار دادند ❗️❌️ 🛑پس مشکل از اسلام نبوده و نیست ✌️🏻 و مشکل از ماست ....👤 ❤اسلام واقعی به قلب ها وارد میشه همونطور که به بسیاری از مناطق بدون جنگ وارد شد . . 👑. . . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌برنده جایزه‌یِ نود هزارتومان بانک ملی در سال ۱۳۴۰ شمسی . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• از "قدردانی"ذوق زده میشوند چون به طور مستقیم از بُعد مردانه شان حمایت میشود. از "گفتگو" به هیجان می آیند چون این عمل از بُعد زنانه شان حمایت میکند. . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪞𓆪•
enc_16828423967257996558081.mp3
5.34M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• [مَاذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الّذِى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ؟ امام حسين (ع) فرمود: «پروردگارا! آن كه تو را نيافت، چه يافت و آن كه تو را يافت، چه از دست داد؟] (بحار الانوار، ج 95 ص 226 ح3 ) . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• وارد دانشگاه که شدم کلا از سبک زندگی خودمون فاصله گرفتم و با یه مدل جدید زندگی آشنا شدم دلم میخواست مثل اونا بشم یعنی میگفتم اصلا سبک زندگی درست و پیشرفت موازی جوامع بشری همینه و ما تو گذشته گیر کردیم کم کم پوششم تغییر کرد خانواده اولش سکوت کردن ولی بعدش کم کم صدای مامانم در اومد منم پررو بازی درآوردم که هرکسی در انتخاب دنیای خودش آزاده و اگر نگران آبروتون هستید میرم یه جایی رو اجاره میکنم! رضوان سعی میکرد منو ول نکنه ولی من ترجیح میدادم ازش فاصله بگیرم ناخودآگاه چون اون بخاطر منم که شده چند سال بود مطالعه میکرد و پر شده بود ولی من دیگه خیلی دنبال جواب نبودم مغزم بسته شده بود هر آگاهی ای که کسب کرده بودم به نظرم فرض مسلم بود و باقیش سفسطه من اصلا داشتم با اون سبک زندگی اخت میشدم و چیز دیگه ای نمیخواستم گرهی بین ابروهام نشست: برگشتن به اون روزا کلا برام سخته معمولا روزی چند بار با پدیده های مختلف ناخودآگاه برام تکرار میشه دیگه خودم نمیخوام یادآوریش کنم یعنی توصیف هم نداره من هر روز متجددتر میشدم و روزی چند بارم با مادرم بحث داشتیم بابام اصلا دخالت نمیکرد فقط هر چی میگذشت سکوتش بیشتر میشد دیگه مثل قبل دوست نداشت باهام حرف بزنه منم از بچگی عاشقش بودم خیلی برام سخت بود اما با خودم میگفتم اینم هزینه شد توئه نباید اجازه بدی قید و بند های عاطفی محبوست کنه و جلوی پیشرفتت رو بگیره! . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد نمیدونم چرا فکر میکردم باید حتما جور خاصی بپوشی و بگردی و روابط خاصی داشته باشی تا پیشرفت کنی اصلا پیشرفت توی ذهن من دقیقا چی بود پذیرفته شدن توی جمع یه عده بچه پولدار بی غم که خرج تعطیلات آخر هفته شون که نصفشم دور ریز بود حقوق دو سه ماه زندگی یه کارگر بود هیچ دغدغه ای نبود جز اینکه جای جدید یا تفریح جدیدی پیدا کنیم که بیشتر خوش بگذره من فکر میکردم زندگی اونه و بقیه دارن عمرشون رو هدر میدن خلاصه که بهم خوش میگذشت منهای اوضاع خانوادگی لبخند کمرنگی زدم: رضا قل منه دوقلو ها وابستگی شدیدی به هم دارن من شخصیت مستقل تری دارم و کمتر وابسته میشم ولی رضا خیلی به من وابسته بود اونقدر که از بچگی اگه من میخواستم یه شب خونه عمه ای خاله ای کسی بمونم اونم باید میموند! زدم زیر خنده: _روز اول مدرسه مون خیلی خنده دار بود اون باید میرفت مدرسه پسرونه و من دخترونه جوری اشک میریخت که از گریه اون اشک منم دراومده بود! ولی بعد از این تغییرات دیگه خیلی بهم نگاه نمیکرد هر چی رضا و بابا ساکت بودن مامان حرف داشت ولی من نمیخواستم کسی جلوی پیشرفتمو بگیره پس بیشتر بیرون وقت میگذروندم تا کمتر ببینمشون کمی سکوت کردم کتایون پرسید: خب؟ بعدش... _توی همون اوضاع... خب... اینجوری بگم که ما یه همسایه تو کوچه مون داشتیم که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتن پسرش... ایمان... از بچگی همبازی ما بود بعدم که ما بزرگتر شدیم رفاقتش با رضا و احسان و پسرعموم بیشتر شد خلاصه رفت و آمد داشت به خونه مون خب.. از همون چهارده پونزده سالگی مادرش با مادرم چند بار حرف خواستگاری و اینا زده بودن ولی آقاجونم گفته بود صبر کنید تا دانشجو بشن و تکلیف آینده شون روشن بشه بعدم که من دانشجو شدم دیگه با اون وضعیت خانواده ی اون بنده خدا منصرف شدن اما خب...خودش... از رفتارش اینطور حس میشد که... علاقه ای هست! کتایون فوری پرسید: تو چی؟ تو دوستش نداشتی؟ _من... تو نوجوونی چرا! ولی بعدش خب دیدم تناسبی با من نداره بیخیالش شدم _خب؟ _خب ماجرا از اونجا فرق کرد که یه روز من داشتم میرفتم بیرون مثل همیشه لباس پوشیده بودم برام عادی بود خانواده هم دیگه چیزی نمیگفتن ولی این بنده خدا اون روز مهمون رضا بود منم خیلی وقت بود ندیده بود چون سه سال بود منتقل شده بود پایگاه شکاری اصفهان _مگه کارش چی بود؟ _خلبان نیرو هوایی بود _خب؟ _هیچی دیگه تازه منتقل شده بود تهران و منو ندیده بود چند سالی ولی احتمالا وصفمو از مادر و خواهرش شنیده بود دیگه چون دیگه پیگیر اون قرار خواستگاریشون نشدن! _خب بعدش؟ _بذار دارم میگم دیگه من داشتم میرفتم بیرون اصلا نمیدونستم اون برگشته در حیاط رو که باز کردم برم بیرون این دو تا داشتن می اومدن داخل رضا فوری خواست ببردش ولی اون نمیدونم چرا همونجا ایستاد و با حالت عجیبی که هم عصبانی بود و هم متحیر به من زل زد قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• من همان کفتر صحن حرمم، می‌دانی... هرکجا جز حَرمت غرق غمم، می‌دانی... . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• بوی شییب و🍎' بوی شییب و حلم حبیب 🥺' و حُشین غلیب و تَبُبلا.....😭' . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• هَفت‌میلیارد‌آدَم‌روبِرومِ اَما‌این‌‹چِشای‌ِلَعنَتی‌ِ›مَن‌فَقَط‌ ‹زومِ‌توعهِ›،‌آخه‌چِرا؟! چیکار‌کَردی‌تو‌بامَن؟!♥️🍒🌟 . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌑𓆪• . . •• •• •⃟😌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر🥰 •⃟❕ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که تو اویی🌱 مولانا ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1879» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌑𓆪•
•𓆩🏴𓆪• . . •• •• أَلسَّلامُ عَلَى الْمُجَدَّلینَ فِى الْفَلَواتِ أَلسَّلامُ عَلَى النّازِحینَ عَنِ الاَْوْطانِ أَلسَّلامُ عَلَى الْمَدْفُونینَ بِلا أَکْفان أَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُفَرَّقَهِ عَنِ الاَْبْدانِ...🥀 سلام بر آن بہ خاک افتادگان در بیابان ها سلام بر آن دور افتادگان از وطن ها سلام بر آن دفن شدگـانِ بدون کفن سلام بر آن سر هاے جدا شده از بدن...💔 . . 𓆩صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🏴𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 🌹امام حسین علیه السلام: همچون ڪسے عمل ڪن ڪه مےداند به خاطر گناهانش مؤاخذه مے‌شود و به خاطر نیڪوڪاری، پاداش مے‌یابد. 📗بحارالانوار ج۷۵ ص۱۲۷ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩💟𓆪• . . •• •• 🌿• شش سال زندگی با آقا موسی برای من پر از چشم به راهی بود. 💚• آقا موسی معمولاً ساعت ۲ و نیم به خانه می‌آمد. اگر دو دقیقه از این ساعت ٖمی‌گذشت ، نگران می‌شدم! زنگ می‌زدم که: کجایی؟ 💚• آقا موسی صادقانه زندگی کرد. می‌توانم به جرئت بگویم که هیچ وقت از زبانش دروغ نشنیدم. شهید مدافع حرم . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💟𓆪•
4_5951748258962344440.mp3
8.5M
•𓆩🥀𓆪• . . •• •• گریہ میکنم ڪہ‌ این اشڪا از‌ گناها دورم ڪنہ گریہ میڪنم خدا با گریہ منو محشورم ڪنہ..! . . 𓆩چلہ‌گرفتم‌‌‌کہ‌گُنہ‌کم‌کنم‌‌حسین‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥀𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌تبلیغ قدیمی تلویزیون سوپر ترانزیستوری «آزمایش» در مجلات قدیم . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
enc_16805427428812811536496.mp3
9.1M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• ڪَسۍکِھ‌توےهیئت‌‌فقـط‌سینہ‌میزنہ‌ڪارِخِیلۍ بزرگی‌نمی‌ڪنه‌ڪَسۍکِھ‌سینہ‌میزنہ‌فقط‌یہ‌سینہ‌زنھ! شیعہ‌ےمرتضـٰےعلےبـٰایدبارَفتـارِش‌عِ‌ـشقـِش‌روثـٰابِت‌ڪنه!' . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احساس حقارت میکردم از نگاهش انگار با نگاهش هر چیزی که این مدت سعی کرده بودم فراموش کنم رو به یادم آورد ولی اون نسبتی با من نداشت اصلا اجازه نداشت اینطوری تحقیرم کنه البته به زعم خودم اون فقط تعجب کرده بود و بخاطر محبت و طبعا غیرتی که داشت متاسف بود ولی من تعبیر به تحقیر میکردم من اونروزا کلا احترام و این چیزا رو گذاشته بودم کنار حتی برای مادر خودم دعوا راه انداختم داد و بیداد کردم که به چه حقی اینجوری به من نگاه میکنی مگه کی هستی؟ پدرمی برادرمی شوهرمی کی به تو اجازه داده با این قیافه به من زل بزنی؟ سر و صدا راه افتاده بود تو کوچه! رضا سعی میکرد آرومم کنه ولی من قلبم میسوخت از اون نگاه شاید نمیخواستم از چشمش بیفتم که دست و پا میزدم نمیدونم... نفس عمیقی کشیدم و مثل آه خارجش کردم: سرشو انداخت پایین... گفت... ببخشید دست خودم نبود شما رو جور دیگه ای شناخته بودم ضحی خانوم دنبال بهونه بودم برای سر و صدا کردن میخواستم خودمو خالی کنم حواسم به آبروریزی تو در و همسایه نبود دوباره داد کشیدم گفتم شما که مثلا بچه مذهبی هستی به چه اجازه ای اسم منو به زبون میاری و بهم زل میزنی! رضا دیگه عصبانی شده بود رضا سر اینکه من یه دقیقه بزرگترم و کلا تو خونه ما به خانوما خیلی احترام گذاشته میشه؛ خیلی به من احترام میگذاشت ولی اون لحظه عصبانی بود با صدای بلند هی میگفت ضحی برو تو صدای اونم بیشتر عصبیم کرده بود ولی جواب ایمان بیشتر ازهمه حالم رو گرفت و... شد آنچه نباید میشد! اونم عصبانی بود صورتش سرخ سرخ بود با همون حال چند بار دیگه گفت ببخشید منظوری نداشتم ولی من بیشتر تحقیرش کرم گفتم اصلا تو کی هستی که منظوری داشته باشی تو خیلی بیجا کردی به من اونطوری نگاه کردی آخرش اونم عصبانی شد و با داد حرفمو قطع کرد گفت... آهی کشیدم: هنوزم جمله ش توی گوشمه گفت... بس کن خانوم اگر خودت شانی نداری رعایت شان و شخصیت پدر و برادرت رو بکن که تو این محل آبرو دارن انقدر از این حرف عصبانی شدم که... همینجوری بی اراده... یکی خوابوندم زیر گوش! کتایون با خنده گفت: وای واقعا؟! _خنده داره؟ _نه آخه خیلی هیجان انگیزه _ولی به نظر من احمقانه ترین تراژدی ممکنه! هیچی نگفت بی هیچ حرفی رفت... قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• میدونی ژانت اونروز که تو زدی تو گوشم... یاد اون سیلی ناحق افتادم احساس کردم شاید این جواب اون باشه رضا اونقدر عصبانی بود که ترجیح دادم برم رفتم سر همون قرار کذایی ولی وقتی برگشتم تو خونه ولوله به پا شده بود مامانم از اونروز دیگه باهام حرف نزد یعنی حرف زد ولی نه مثل قبل احساس میکنم هنوزم که هنوزه منو نبخشیده! _آخه چرا؟ بخاطر اون پسره؟ _نه... بخاطر آبروی حاج آقاش اون روزی که من زدم تو گوش ایمان... خیلی از همسایه ها از سر وصدا اومده بودن پشت پنجره و دیده بودن چی به چیه تو محل ما همه هم دیگه رو میشناسن خیلی زود خبر رسیده بود به مادرش و... اونم اومده بود دم خونه ما شکایت که حالا پسر من مظلوم و مودبه واقعا دختر شما با چه رویی زده تو گوشش! حقم داشت وقتی من برگشتم خونه... آقام اصلا از اتاقش بیرون نیومد خانواده عمو هم دخالت نکردن ولی مامان و رضا یه دعوای حسابی راه انداختن منم میدونستم حق با اوناست ولی نمیتونستم قبول کنم و عذرخواهی کنم خودمو از تک و تا ننداختم و هم پاشون داد و بیداد کردم داد و بیداد که خوابید رفتم تو اتاقم خیلی حالم بد بود تازه میفهمیدم چقدر این کار توی در و همسایه بدمنظر بوده و چه آبرویی از این خانواده و خصوصا حاج مرتضی اشراقی رفته! دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم دوراهی سختی بود نمیدونم تو اون شرایط چرا به اون تصمیم رسیدم که باید از این خونه برم وسایلمو جمع کردم و دم صبح زدم بیرون و یه نامه ام براشون گذاشتم اونقدر بی عاطفه بودم که نوشتم دیگه هرگز برنمیگردم و نمیخوام هیچکدومتونو بینم واقعا هنوزم نمیفهمم اون روزا چم شده بود که انقدر راحت دور خانواده م رو خط کشیدم که برم با رفیقایی خوش باشم که... همون روز رفتم خونه یکی از دوستام... ژیلا خونه مجردی داشت فرداشم قرار شمال گذاشتن تقریبا ده نفری میشدن دختر و پسر... منم خیال کردم اگر باهاشون برم حالم بهتر میشه رفتم ولی اصلا بهم خوش نگذشت من یه حریمی برای خودم قائل بودم ولی اونا زیادی راحت بودن اصرار هم داشتن که همه مثل خودشون باشن اگرم کسی از این برنامه ها خوشش نمی اومد یعنی تو همون سنت های پوسیده گیر کرده و نتونسته توی باز کردن پیله ش موفق باشه! این جمله معروفشون بود این یکی هیچ رقمه تو کتم نمیرفت یه دعوای حسابی کردیم و حالیشون کردم که من اینطوری راحتترم و کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه میخواستم برگردم ولی ژیلا و پریسا نذاشتن... قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• با دیدن گنبد، دلش سوی تو می‌آید هرکس که گم‌ کرده‌ست راه روشنایی را . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ایندا هباش حیلی حوبه.😊• آدم دلش میحواد همیندا بمونه🥺• .نیمیشه همیندا بِشَبسه به اینا🌹• . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• به تمنای نگاهت نفسم بند دلت خواهد بود که در آن عشق وصال چون زمستان به بهار مست حضرت یارش خواهد بود . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪•