eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩☀️𓆪• . . •• • زیارتنامه میخوانم دلم پر می‌شود از نور✨ تو حتی می‌دهی پاسخ سلام دوستان، از دور🤍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ☺️ قِف مَتانت.... 😳 چیشد؟ یعنی چی؟؟ ☺️ ببخسید. به ژبون عَلبی دُفتم سَل جات بیهیست. 😅 بچه‌م تازه از پیاده‌روی اربعین برگشته 🙈 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• بر طلوع چشم تو خورشید میرقصد هنوز . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌑𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🥰 عشق یعنی در میان صد هزاران مثنوی🪴 ⃟ ⃟•📝 بوی یک تک بیت ناگَه مست و مدهوشت کند😌 فاضل نظری ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1921» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌑𓆪•
•𓆩🏴𓆪• . . •• •• یاد حسین! کنار هم چه قَدَر عشق می‌کنیم اکسیرِ عشق ، قطره‌ی اشکِ زلالِ ماست!❤️ 🌤 صبحت به‌ نور ؛ محبّ اباعبدالله! 💌 ان‌شاءالله که اعمالِ امروز و هر روزت ، مانند اعمالِ عشاق حقیقی باشد! . . 𓆩صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🏴𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• ✨ امام صادق علیہ‌السلام: هر كس پياده به نزد قبر حسين عليه السلام بيايد، خداوند، براى هر قدمش هزار حَسَنه مى‌نويسد و هزار زشتكارى را از او مى‌زُدايد و او را هزار درجه، بالا مى‌بَرد🕊 ✍🏻 كامل الزيارات - صفحهٔ ۲۵۵ ، حدیث ۳۸۱ 📚 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌شهید سید عبدالکریم هاشمی نژاد در کنار عده ای از دوستان در یکی از پیاده روی‌های اربعین در عراق . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
اربعین_۲۰۲۳_۰۹_۰۸_۲۰_۴۲_۰۲_۰۰۹.mp3
9.6M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• وقتی‌بدنیا‌اومدی تو‌گریہ‌کردی‌؛بقیہ‌خندیدن حالا‌یجوری‌زندگی‌کن‌کہ "موقع‌مرگت‌همہ‌گریہ‌کنن‌توبخندی" [ حاج‌حسین‌یڪتا ] . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🕯𓆪• . . •• •• خوشا راهی که پایانش حسین است(: . . 𓆩رنگ‌‌‌و روےحسینےبگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🕯𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌‌وسی‌ودو نمیدونم شاید الکی دارم دست و پا می‌زنم! ح
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• پرسید: دیگه کاری نداری؟ _ نه قربونت برم مواظب خودت باش _ من قربونت برم خداحافظ _خداحافظت تلفن رو قطع کردم روی پا بند نبودم تا اذان صبح نخوابیدم و بعدش هم... یعنی دیگه نمی شد خوابید! فقط باید تشکر می کردم از این همه لطف که شامل حالم شده بود باورش سخت بود که بعد از اون همه بی تابی اجابت شدم باورش سخت بود که طلبیده شدم که مسافر شدم... با شوق و ذوق فراوان بعد از مدتها آشپزی نکردن عدسی بار گذاشتم میدونستم بچه ها با یک صبحانه گرم موافقن... بیدار که شدن تعجب تو چشمهاشون دیده می‌شد توقع این حال خوش رو از من نداشتن صبر کردم تا صبحانه شون رو در شگفتی و خرسندی میل کنن و بعد؛ قبل از اینکه از جا بلند بشن گفتم: کتایون... _جانم _ببخشید میدونم یکم پرروییه ولی میتونی دو هفته دیگه سفرت رو عقب بندازی؟ _چطور؟ _من سفری برام پیش اومده گفتم تا برمیگردم پیش ژانت باشی ژانت با اخم گفت: بچه ها من بچه نیستم به مراقبت احتیاج ندارم من همیشه تنها زندگی کردم هر دو به سفر تون برسید با خیال راحت _ نگفتم ازت مراقبت کنه گفتم بمونه که تنها نباشی _ آخه نیازی نیست به برنامه تون برسید کتایون کنجکاو پرسید: حالا سفرت کاریه؟ کجا چه مدت؟ با اشتیاق پنهانی گفتم: نه کاری نیست می خوام برم اربعین هر دو با بهت و شوک بهم خیره شدن و اول کتایون به حرف اومد: تو که گفتی نمیشه! _خب تصمیم گرفتم از رضا پول قرض کنم و برم چون نمیدونم تا سال آینده چی پیش میاد! اخمی به صورت غرق ذوقم کرد: واقعا که! حالا کی میری کی برمیگردی؟ _احتمالا دوشنبه بلیط میگیرم که سه شنبه اونجا باشم چون رضا گفت سه شنبه نجف باش برگشت هم میشه بعد اربعین یعنی بعد از 20 اکتبر... _ خب باشه پس من امروز زنگ میزنم به سیما میگم که سفر یکم عقب افتاده ژانت دوید میون کلاممون: کتی لزومی نداره سفرت رو کنسل کنی من با تنهایی مشکلی ندارم چند بار بگم کتایون_من خودم اینجوری راحت ترم تو کارت نباشه! ژانت بحث رو با کتایون ادامه نداد و رو کرد به من با حالت غریبی که فقط من درکش می کردم: حالا واقعاً داری میری؟ دلم هری ریخت چرا اصلاً حواسم به ژانت نبود؟! وارفته پرسیدم: آره چطور؟ سکوت کرد پرسیدم: ژانت تو هم دلت میخواست بیای؟ : _معلومه... من که خیلی دلم میخواست بیام اونم حالا که تو میخوای بری! من که فعلاً بیکارم ولی... پولشو ندارم حتی پول بلیت رفتش رو! تیله های عسلیش توی چشم می لرزید و قلب من رو زیر و رو می کرد خدایا چرا اینقدر توی ذوق سفرم غرق شدم که فراموش کردم یکی دیگه هم اینجا هست که دلش برای این سفر میره؟ خجالت‌زده توی ذهنم گشتم و گشتم اما هیچ حرفی برای زدن نداشتم! هیچ پولی برای تعارف کردن بهش نداشتم! توی دلم گفتم "یا حسین... منو شرمنده رفیق تازه‌ مسلمانم نکن!" تنها پیشنهادی که به ذهنم رسید و البته بی معنی بود رو ناچار به زبان آوردم: _ ژانت منو ببخش نمیدونم چرا اصلا حواسم بهت نبود! واقعا از ته قلبم راضی ام که تو این سفر رو به جای من بری فوری از پشت میز بلند شد: من بدون تو کجا برم من که جایی رو بلد نیستم! _ خوب میری پیش رضوان من بهش میسپرم که... با بغض حرفم رو قطع کرد: اصلا حرفشم نزن برو بهت خوش بگذره! التماسِ... التماس دعا قبل از اینکه بغضش سرریز کنه به اتاقش پناه برد بدتر از این نمیشد! خدایا چه کار کنم؟ یعنی دوباره به رضا رو بزنم؟ از کجا دوباره این پول رو جور کنه من که حسابی تکوندمش! با چه رویی؟ تازه بلیط برگشت هم هست! با سردرد سرم رو به دست های روی میز خوابیده م تکیه دادم و فکر کردم و فکر کردم اصلا متوجه نشدم که کتی کی بلند شد و میز رو جمع کرد و بعدش کجا رفت من نمیتونستم به این میل بی تفاوت باشم! یا باید ژانت رو خودم میبردم یا خودم هم نمی رفتم! قطعا همین کار رو می کردم ولی چطوری؟ یعنی باز توفیق زیارت رو از دست دادم؟! دلم میخواست چند ساعت به هیچ چیز فکر نکنم ولی مگه میشد ذهنم پر از سر و صدا بود راه‌های مختلف رو می‌رفت و از هر طرف با سر به دیوار می خورد و هر بار گیجتر از قبل به راهش ادامه می‌داد اونقدر توی همون حال موندم که صدای اذان ظهر از خلسه درم آورد کم کم این صدا ژانت رو هم از اتاقش بیرون کشید با دیدن صورتش دنیا روی سرم خراب شد چقدر گریه کرده بود! یعنی مسببش من بودم؟! ترجیح دادم بعد از نماز حرف بزنیم بی هیچ کلامی وضو گرفتم و منتظر شدم تا بیاد و با هم نماز بخونیم سرنماز صدای هق هق شکسته ش قلبم رو خراش میداد نماز رو طولانی نکردم و بعد از نماز عصر پیش از بلند شدن دستهاش رو گرفتم: بشین ببینم. قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• من اصلاً این ۲۴ ساعت تو حال خودم نبودم فقط به خودم فکر کردم ببخشید دست خودم نبود از هول این اتفاق گیج شده بودم ولی خیالت راحت بدون تو محاله برم با بغض گفت: این همه گریه کردی و آسمون و زمین رو به هم دوختی که نری؟! اینکه یکیمون نره بهتره یا اینکه هیچ کدوممون؟ حداقل تو میتونی اونجا برام دعا کنی! میان اشک لبخند زد: دوربینمم میدم ببر برام عکس بگیر! طاقت دیدن این حالش رو نداشتم: محاله بدون تو برم بچه مسلمون! با حسرت گفت: _اذیت نکن ضحی پول زیادیه نمیشه کاریش کرد به قول تو زیارت یه قسمته شاید این سفر قسمت من نیست! صدای کتایون توی درگاه در نگاه های خیسمون رو از هم جدا کرد: بسه دیگه هی اشک و ناله چه تونه شما! چون جوابی نگرفت خودش ادامه داد: _درسته که من اصلا موافق سفر ژانت به عراق نیستم اونم تو این اوضاع ولی طاقت این حالش رو هم ندارم! اگر گیرت فقط پوله من بهت قرض میدم ژانت ناباور لب زد: پول زیادیه کتی من حالا حالاها نمیتونم بهت برگردونم! اونم حالا که بیکار شدم _مهم نیست مگه من چند تا رفیق دارم تو این دنیا! مگه میشه تو اینطور غصه بخوری و من بتونم کمکت کنم و دریغ کنم! ژانت بلند شد و با شدت کتایون رو بغل گرفت: وای کتی عاشق این قلب مهربونتم خیلی خوبی با لبخند از خودش جداش کرد: خیلی خب حالا خفم کردی! رو به من که مبهوت تماشای این تجلی انسانیت بودم تشر زد: چیه ماتت برده بجنب سریعتر سه تا بلیط نجف بگیر دیگه آخرش کار دستمون دادی! من و ژانت هردو با بهت ضاعف گفتیم: سه تا؟ _آره دیگه شما که میرید من بمونم اینجا چه کار؟ بهترین فرصته برم ایران اینجا که پرواز مستقیم به ایران نداره با شما میام نجف از اونجا میرم ایران کاغذی روی میز گذاشت: اینم اطلاعات حساب من واسه پول بلیطا بدون اینکه منتظر تشکر یا هر واکنش دیگه ای از جانب ما بمونه از اتاق خارج شد نگاهم سر خود روی ذکر یا حسین روی مهر تربت و لبخندم پهن شد "گره‌ها انگار فقط برای ما و توی ذهن ما بزرگ به نظر می‌رسن اما اگر به دست اهلش بدیم بزرگترین گره ها به طرفه العینی باز میشه" رو به ژانت با لبخند گفتم: انگار این سفر قسمت تو هم هست دیدی چه زود جواب داد؟ با بغض سر تکون داد: دیدمش... * از اتاق بیرون زدم با ذوق فراوان: بچه ها بلیطا رو برای ساعت ۶ و نیم شب دوشنبه اوکی کردم کتایون_بلیط نجف به تهران منم گرفتی؟ _ آره _ کی؟ _ اولین تایمی که بود سه شنبه ۱۰ صبح به وقت نجف _ خب این پرواز این طرفی کی میشینه؟ _ ببین ۶.۵ شب از نیویورک بلند میشه ساعت ۴ بعد از ظهر به وقت قطر دوحه میشینه دو ساعت توقف داره ۶ بلند میشه ۸ شب تو نجف میشینه _خب من از ۸ شب تا ۱۰ صبح چه کار کنم؟ _ تو فرودگاه بخواب! یا تو کوچه های نجف!! هرجا رفتیم تو رم می بریم دیگه! ... ژانت با ذوق فراوان کوله ش رو کنار کمد جلوی در گذاشت: من که حاضرم ضحی هم انگار حاضره تو چی کتی همه چی برداشتی؟ پوفی کشید: بله همه چی!... کوله ام رو کشون کشون کنار کوله ژانت گذاشتم: پاشو چمدونتو از توی اتاق بیار همانطور که به دنبال حرفم بلند میشد زیر لب غر هم می زد: ببین من حوصله روسری خریدن نداشتم و نخریدم اگه داری یکی بهم بده رسیدیم سر کنم اگر نه که تو فرودگاه دوحه میخرم _ باشه میارم برات رنگش مهم نیست؟ _ مشکی باشه نمیخوام متفاوت باشم شال مشکی رنگی از پشت روی دوشش انداختم: بیا لباس چی میپوشی؟ شلوار کتان و بافت خاکستری رنگی که روی تخت انداخته بود نشانم داد: خوبه؟ _ آره خوبه بیاید یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره که دیگه کم کم راه بیفتیم ... کمربندم رو آزاد کردم و از جا بلند شدم تا کوله رو از محفظه بالای سرم بردارم توی جمعیت نگاه چرخوندم مسافران این پرواز جمع و جور اکثراً هم حال و هوای ما بودن و آهنگ سفره عشق داشتن یعنی این وقت سال نیویورک به نجف منطقا دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه! کتایون از پشت سر صدا بلند کرد: چی میخوای؟ چرخیدم سمتش: میخوام یه چیزی از توی کوله ام بردارم نگاهم به ژانت که روی صندلی کنار پنجره خوابش برده بود افتاد و اشاره کردم گردنش رو صاف کنه نشستم و چون به لطف خلوتی پرواز صندلی کنارم خالی بود با خیال راحت کوله روی صندلی گذاشتم و چادرم رو از توش برداشتم سرم رو نزدیک بردم و بوی نا و کهنگیش رو به جون خریدم قطره اشکی بی اختیار روی سیاهی زلفش افتاد با بغض زمزمه کردم: چند وقته سرت نکردم؟ یکم من با تو قهر کردم و یکم تو با من! تای چادر رو مقابل صورتم باز کردم و از جا بلند شدم همین که روی سرم انداختمش کتایون پرسید: تو ایران همیشه چادر سر می کنی؟ یعنی چادری هستی؟ اول نم چشمم رو گرفتم و بعد برگشتم طرفش: آره قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• • بر فرش حرم گرد و غباریم و نشستیم ما را نتکانی نتکانی نتکانی آقای امام‌رضا...❤️ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• اِههههه شلااااام!😅 چیلا املوژ بَل عَتس سُدین مامان ژونم؟🤨 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• ‏من فقط به خاطرِ تو یه نفر زنده‌‌ام! یعنی وقتی غمِ دنیا میریزه توو دلم و دنبال دلیلِ واسه زندگی میگردم، تهِ دلم میگم «هنوز فُلانی هستا..» اما بنظرم محمود درویش، این موضوع رو قشنگ‌تر گفته : «هربار که نگاهت می‌کنم، جمله‌ای آشنا به ذهنم میرسد.. در این سرزمین هنوز چیزی هست که ارزشِ زندگی‌کردن دارد» . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌑𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•✨ گر در سرت هوای وصال است حافظا🌱 ⃟ ⃟•👌 باید که خاک درگه اهل هنر شوی😌 حافظ ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1922» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌑𓆪•
•𓆩🏴𓆪• . . •• •• قیامت بی حسین غوغا ندارد ”شفاعت بی حسین معنا ندارد” حسینی باش که در محشر نگویند ”چرا پرونده ات امضاء ندارد؟💔" . . 𓆩صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🏴𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 🌤 امام صادق علیہ‌السلام: زائر امام حسین عليہ‌السلام هنگام بازگشت از کربلا همه‌ی گناهانش پاک شده و به مقاماتی رسیده که حتی شهدایی که در خون خود دست و پا زده‌اند هم به آن درجات نمی‌‏رسند🕊 ✍🏻 کامل الزیارات - صفحهٔ ۲۷۹ 📚 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌جغجغه و فرفره فروش دوره گرد، تابستان سال ۱۳۴۶ . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 💞 واسه شوهرت یه خانوم زرنگ و جذاب باش 🙃 ❣زن پر جاذبه، همیشه تمیز و مرتب است و از عطر ملایمی استفاده می کند. اگر این کار را هر زنی برای جلب توجه شوهر خود انجام دهد، موفق خواهد شد. 👈 آقایان از تغییر و تحول بدشان نمی‌آید. تنوع در وضع ظاهر زن برای شوهر دلچسب تر و پرجاذبه تر خواهد بود. ❣در مقابل شوهر خود با حالت افسرده و اخمو حاضر نشوید و خود را برای شوهرتان بیارایید و بهترین و تمیزترین لباس خود را برای او بپوشید. . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🕯𓆪• . . •• •• بگیربالِ‌مرابازدرهوای‌خودت مراببربه‌کنارت،به‌کربلای‌خودت... :)♥️🕊 . . 𓆩رنگ‌‌‌و روےحسینےبگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🕯𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌‌وسی‌وچهارم من اصلاً این ۲۴ ساعت تو حال خودم نبودم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• اول نم چشمم رو گرفتم و بعد برگشتم طرفش: آره قبل از اینکه جوابی بهم بده مهماندار اعلام کرد: لطفا کمربندها را ببندید، هواپیما در حال نشستن است... * اشاره‌ای به فنجان قهوه جلوی کتایون روی میز کردم: بخور دیگه چته؟ _چیزیم نیست! گفت و فنجانش رو از روی میز برداشت اشاره‌ای به شالش کردم: اینجا میتونی راحت باشی تو نجف هم اگر پوشش داشته باشی بهتره سر تکون داد: نمیخواد بذار باشه عادت کنم ژانت دستی به گوشه‌ای چادرم کشید: وای ضحی چرا نگفتی که اونجا خانم‌ها از این لباس ها تن می کنن من دلم نمی خواست متمایز باشم! _ حواسم نبود بعدم اگر هم می‌گفتم که تو نمی تونستی توی نیویورک چادر پیدا کنی پس فرقی به حالت نکرد الانم که دیر نشده اگر می خوای چادر سر کنی یکی می‌خریم بذار برسیم نجف _خب چرا همینجا نخریم ببین اون طرف همه مغازه ها بوتیک لباسن حتماً چادر هم دارن دیگه! ._آره دارن ولی اینجا همه چی گرونه بذار برسیم نجف با قیمت کمتر می تونی بخری لبهاش رو پایین داد: دلم نمی خواست خانوادت منو اینجوری ببینن ببین این پیراهن خیلی کوتاهه مثل لباس تو بلند نیست پس تو چادرتو بهم بده خودت توی نجف یکی بخر پولشم ازم بگیر! لبخندی زدم: این یه مورد رو دیگه شرمندم من بدون چادر راحت نیستم! کتایون کلافه گفت: واسه چندرغاز بیشتر بحث نکنید میبینی که خانوم اصرار داره بخر براش همینجا آهسته تر رو به ژانت گفت: حسابتو پرکردم تو نجف با کارت خودت برو صرافی پولت رو چنج کن دست کرد توی کیفش: اینم واسه چادرت اینجا مغازه‌ها دلار قبول می‌کنن ژانت با ذوق گفت: ممنون پس زودتر بخورید بریم بخریم دیگه نیم ساعت دیگه باید تو هواپیما باشیما! ... جلوی آیینه بوتیک چرخی زد و رو به من گفت: بهم میاد؟ گفتم: خوبه ولی اگر برای پیاده‌روی میخوای لبنانی راحتتره دوربینت هم توی گردنت باشه اذیتت نمیکنه جده رو از روی سر برداشت و لبنانی تن کرد: چطوره؟ نگاهی به کتایون کلافه و منتظر ایستاده انداختم و گفتم: خوبه بگیر زودتر بریم پرواز می پره جا می مونیما! ... همین که روی هواپیما بلند شد ژانت پرسید: میشه دقیق تر بهم‌ بگی چه کسانی همسفرمون هستن؟ _دختر عموم رضوان رو که میشناسی به اصافه داداشم رضا و احسان و سبحان داداشای رضوان و خانم سبحان حنانه و برادر خانم سبحان حسین آقا! _آها پس بجز ما دوتا خانم دیگه هستن و چهار تا آقای دیگه راستی چرا برادر همسر پسر عموت با شما میاد تو که گفتی فقط خانواده خودم همرامونه! لبخند پهنی زدم: خب اونم جزئی از خانواده ماست دیگه یعنی میخواد که بشه! آهسته تر گفتم: البته اگر خر شیطون بذاره! چشمهای گردش رو که دیدم با ذوق گفتم: این برادر حنانه چند ماهی میشه خواستگار تحفه ماست باز قیافه اش گردتر شد گفتم: بابا رضوان با لبخند گفت: آهان جدی؟ _آره شاخک های کتایون تیز شد و سرش رو بلند کرد: خب حالا چرا خر شیطون نمیذاره؟! _چه بدونم دیوونه شده! سر لج افتاده با من میگه من از تو کوچکترم تا تو شوهر نکنی شوهر نمی کنم! _وا چه ربطی داره؟ _بهونشه میخواد منو بذاره تو منگنه حالا بذار ببینمش دارم براش! کتایون لبخند خبیثی زد: پس چه گیس و گیس کشی ببینیم امشب! سر که برگردوندم از دیدن قیافه ی در حال انفجار ژانت گریه ام گرفت! یعنی همه این جملات رو به فارسی به زبان آوردیم و الان دوباره باید ترجمه شون کنیم؟! ... قدمهام رو محکم برمیداشتم تا لرزش پاهام به چشم نیاد از لحظه ای که اعلام شد وارد آسمان نجف شدیم چیزی ته دلم سقوط کرد و غوغا به پا شد از هیجان و اضطراب این ملاقات بعد از سالها قلبم توی دهنم می زد و دستام سرد و عرق کرده می لرزید از فرودگاه که خارج شدیم هوا رو با دم عمیقی گرفتم و بغضم شکست هوا هوای خوش وصال بود هوایی که رطوبت ناشی از بارش چند ساعت قبلش خواب رو از سرم می پروند و مطمئنم میکرد که بالاخره، رسیدم... نگاهی به ژانت خوشحال و کتایون گرفته انداختم و به تاکسی سفید رنگی اشاره کردم: بچه ها سوار شید رو به راننده نام و آدرس هتل رو دادم و سوار شدم نگاه به چهره ی شلوغ و پر رفت و آمد و مشکی پوش شهر چشمهام رو دائما پر و خالی میکرد نوحه ی ملایم تاکسی هم مزید بر علت شده بود و صدای نوحه هایی که گاهی از خیابون می اومد و بوی اسپندی که گاهی به مشام میرسید و دیدن زائرای پیاده ای که هر کدوم ظرف غذایی به دست خیابون ها رو زیر پا میگذاشتن ژانت مدام سوال میپرسید و من سعی میکردم با حوصله جواب بدم اما دلم جای دیگه ای بود مثل پرنده ای که هر آن منتظر باز شدن در قفس باشه، منتظر بودم... منتظر رسیدن... قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تاکسی از مسیری رفت که چشممون حرم رو ندید بی هوا ترمز زد و با دست به ساختمان جمع و جوری اشاره کرد و با لحن غلیظی که سخت میفهمیدمش گفت هتلی که میخواستید اینجاست... قلبم از سینه فرار کرده و به گلو پناهنده شده بود از تصور دیدن دوباره عزیزانم بعد از اینهمه سال از چطور مواجه شدن باهاشون و از حس نفس کشیدن در نزدیکیِ آرزوی شب و روزم! آروم پیاده شدم و ماشین رو به سمت صندوق عقب دور زدم تا چمدون و کوله ها رو تحویل بگیرم راننده اونها رو جلوی پام روی زمین چید و سوار ماشینش شد و رفت برگشتم سمت بچه ها: بیاید بردارید دیگه منتظر چی هستید؟ کتایون اشاره ای به صورتم کرد: بابا تو دیگه کی هستی نیای گریه میکنی بیای گریه میکنی! دستی به صورتم کشیدم و لبخندی زدم: بیا چمدونتو بردار انقد حرف نزن! جلو اومد اما قبل از اینکه دستش بره سمت چمدونش صادقانه گفت: من یکم خجالت میکشم بیام و فامیلاتو ببینم مطمئنی هیچ هتلی خالی نیست که... چمدونش رو بدستش دادم: بگیر اینو خدا شفات بده این هتل با هتل دیگه چه فرقی میکنه بیا دیگه ژانت... ژانت هم که انگار شادیش تبدیل به اضطراب شده باشه گفت: منم یکم خجالت میکشم! _آدم ندیدید تا حالا؟! اینام آدمن دیگه خجالت یعنی چی؟! نگران نباشید حواسم بهتون هست تو این شلوغی سد معبر نکنید بجنبید کوله نسبتا سبکم رو به دوش کشیدم و راه افتادم بقیه هم پشت سر پله های پهن و کوتاه ورودی رو طی کردیم و وارد هتل شدیم باد سنگین و خنک چیلر خوش آمدی گفت و رطوبت هوا رو از لباسمون گرفت توی لابی نشستیم و من گوشیم رو برداشتم دستهام میلرزید به سختی شمارش رو گرفتم کمی طول کشید تا جواب داد: سلام آبجی کجایی هر چی زنگ زدم خاموش بودی! دلتنگ تر از همیشه به قربون صداش رفتم: سلام رضاجان ببخشید از هواپیما که پیاده شدیم یادم رفت از حالت پرواز درش بیارم تو کجایی؟ _من حرمم رسیدید؟! نفس عمیقی کشیدم: آره الان لابی هتلیم! حرارت به صداش دوید: ما الان برمیگردیم خانوما هتلن بذار الان زنگ میزنم رضوان بیاد پایین ببردتون بالا _ممنون پس فعلا _میبینمت‌ تلفن رو قطع کردم و برش گردوندم توی کیفم کمی سکوت شد و بعد ژانت پرسید: چی شد چی گفت؟ ولی قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم از گوشه چشم دخترک هراسونی رو دیدم که از راه پله باریک کنار آسانسور پایین میدوید چشم چرخوندم و چشمهای مشکی و خیسش رو شناختم اصلا نفهمیدم چطور بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم فقط لحظه ای رو درک کردم که محکم بغلش کردم و اشکهام با شدت روی شونه هاش چکید اون هم مثل من عمیق نفس میکشیدیم تا صدای گریه مون بلند نشه طوری وسط هتل یتیمانه هم رو بغل کرده بودیم که جمعیت اندک لابی مات مونده بود! ولی مهم نبود... هیچ چیز نمیفهمیدم جز دلتنگی برای رفیق و خواهر و دختر عموم از پشت شونه هاش باز شدن در آسانسور و بعد چهره حنانه رو دیدم مهربون جلو اومد و توی گوش رضوان گفت: اجازه میدی مام ببینیم دختر عموتو یا نه؟! رضوان بین گریه خندید و رهام کرد: بیا ارزونی خودت تحفه ببین چطوری اشکمو درآورد! حنانه جلو اومد و من با لبخند بغلش کردم: سلام عزیزم... فوری از بغلم بیرون اومد و رو به رضوان گفت: آره از آسانسورو ول کردن و تو پله ها دوییدنت معلومه که چه تحفه ایه دیگه بریم بالا به اندازه کافی مردم فیلم هندی دیدن! نگاهش که پشت سرم مکث کرد تازه یادم به بچه ها افتاد خجالت زده برگشتم سمتشون و دستشون رو گرفتم و پیش آوردم: ببخشید بچه ها رضوان، حنانه جان؛ ایشون ژانته ایشونم کتایون دوستام... رضوان تتمه اشکهاش رو با آستین گرفت و با مهربونی همیشگیش گرم باهاشون دست داد: سلام خیلی خوش اومدید ببخشید که معطل شدید بریم بالا و به آسانسور اشاره کرد همونطور که قدم برمیداشتیم به سمتش حنانه با بچه ها که انگار از خجالت حرفی برای گفتن نداشتن دست و پا شکسته حال و احوال میکرد آسانسور طبقه دوم متوقف شد و چند قدم دورتر حنانه با کارتی که توی دستش بود در اتاق رو باز کرد خسته وارد شدیم و وسایلمون رو بین تخت ها روی زمین رها کردیم کتایون بالاخره به حرف اومد: بببخشید که باعث زحمت شدیم رضوان فوری جوابش رو داد: نه عزیزم چه حرفیه خیلی خوش اومدید خوشحالمون کردید ما از اولم دو تا اتاق گرفته بودیم برای خانوما و آقایون اینجوری فقط دو تا تخت اضافه برامون آوردن ژانت که رودربایستی نمیگذاشت مثل همیشه اعتراض کنه و با صدای بلند بگه: باز فارسی! خون خونش رو میخورد و روی تخت خودش کز کرده بود همونطور که چادرم رو از سر برمیداشتم و تا میکردم گفتم: بچه ها لطفا انگلیسی صحبت کنید که ژانت اذیت نشه قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• • یَا سَرِیعَ الرِّضَا اغْفِرْ لِمَنْ لاَ یَمْلِکُ إِلاَّ الدُّعَاءَ. . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• دُلُسنه‌م بود😕 تِیتَمو خولدَم😋 سَما هم می‌خواین؟👀 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• آغوش تو دلچسب ترین حلقه دنیاست زین حلقه مکن رحم به من تنگ ترش کن🫀🥺 . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪•
•𓆩🌑𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•✨ آرامِ دلم 🌱بردی و 😌آرامِ منی... قطران تبریزی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1923» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌑𓆪•
•𓆩🏴𓆪• . . •• •• 📿 رسم حضرت امام صادق (ع) چنین بود که: جز بر تربت حسین (ع) به خاک دیگرى سجده نمیکرد و این کار را از سر خشوع و خضوع براى خدا می‏کرد...🕊 این چنین بلند مرتبه و والامقام است خاک کربلا که آقا اباعبدالله(ع)را در خود جای داده❤️ . . 𓆩صَباحاً اَتَنَفَسُ بِحُبِ الحُسَین𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🏴𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 🕯 امام صادق علیہ‌السلام: امام حسین عليہ‌السلام با دلی غم‌ زده به شهادت رسید ؛ پس بر خدا سزاوار است که هر غم‌ زده‌ای به زیارت او می‌رود ، شاد و مسرور به وطن برگرداند 🥀 ✍🏻 كامل الزيارات - صفحهٔ ۱۶۷ 📚 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌پمپ بنزین های دستی در ایران 🔻این پمپ بنزین، از نوع ساتم و ساخت فرانسه بود که با هر بار فشار اهرم، 5 لیتر بنزین به خریدار تحویل می داد. این پمپ بنزین ها تا اوایل دهه 1350، در برخی شهرهای ایران فعال بود و سپس از دور خارج شد. . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
امام ر_۲۰۲۳_۰۴_۲۷_۱۷_۵۶_۰۸_۴۷۰.mp3
3.83M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• -گشتم‌نبود نگرد‌نیست... +چی؟ -رئوف‌تر‌اَز‌امام‌رضـــا﴿ع﴾ . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•