eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• چشم پدر به راه بود ای پسر بيا تا جان نرفته از تن او زودتر بيا 💔 از پشت ابر ای قمر فاطمی در آی تا شب به در رود چون فروغ سحر بيا...🌅 ✍🏻 علی انسانی . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امروز عسکری ز جهان ديده بسته است‏  قلب جهان و قطب زمان دل شکسته است‏💔 آن حجت خدای ز بيداد معتصم‏  پيوند زندگانيش از هم گسسته است‏ 🥀 صاحب عزاست صاحب عصر اندر اين عزا  روحش به چهار سالگی از کينه خسته است...🕯 ✍🏻 مؤید . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌نمایی از منزل روستایی در روستای دیواندر سال 1358 . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
98081507.mp3
27.81M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• به اخلاق خودمان برسيم؛ اخلاق اهميتش از عمل هم بيشتر است...! 👤 مقام معظم رهبری . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• . امام زمانم! روز سختی است و داغ سنگینی بردلِ شما؛ آجرک الله یا صاحب الزمان..🖤 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وپنجاه‌و‌هفتم نمیخواستم برگردم و باز هر اونچه این
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حنانه قبل قامت بستن گفت: سبحان درجریان تصمیم رضا هست؟ من دیگه نمیتونم بمونم بچم تنهاست رضوان فوری گفت: آره قرار شد هر کی کار داره و نمیتونه بمونه فردا با شما برگرده بقیه بمونن من و رضا که میمونیم برو دیگه منتظرته! با چشم و ابرو خط و نشون هام رو براش کشیدم و روسری چادرم رو سر کردم! از راه پله و پذیرایی گذشتم و وارد حیاط شدم آقایون همگی روی صندلی های چیده شده گوشه حیاط نشسته، مشغول قرائت زیارت اربعین بودن رضا با دیدنم اشاره کرد منتظر بشم و من کنار دیوار ایستادم تا زیارت کوتاهشون تموم شد و رضا اومد سمتم روبروم ایستاد و دستی به محاسنش کشید مضطرب گفتم: قبول باشه جانم کاری داشتی دلخور و آروم مشغول بازی با انگشتر عقیقش شد: ممنون تو به رضوان گفتی نمیخوای بیای ایران؟ عمیق نفس کشیدم تا صدام نلرزه راست ایستادم: مگه قبلا گفته بودم میام؟! سر بلند کرد و صداش رو آورد پایین: _تو واقعا تا اینجا اومدی و میگی نمیخوام یه سری به پدر و مادرم بزنم؟ میدونی از اونموقع تاحالا بابا چند بار زنگ زده سفارش کرده حتما ببرمت؟ مامان چشم انتظارته ضحی تو که انقدر بی عاطفه نبودی حتما باید تحکم کنن؟! پلکهام رو روی هم فشار دادم: رضا من شیش ماه دیگه درسم تمومه اونوقت... کلافه حرفم رو قطع کرد: الان با شیش ماه دیگه چه فرقی میکنه؟! انگار خیلی عصبانی بود ولی تلاش میکرد صداش بالا نره گفتم: اگر بیام ایران پام شل میشه نمیتونم برگردم _بهونه الکی نیار بچه که نیستی سه ساله مامان باباتو ندیدی سختت نیست بیای ببینیشون سخت میشه؟ تازه فقط مامان و بابا نیستن... این رفیقاتم سفر اولی ان میخوان زیارت کنن میخوان یکی دو روز بمونن تو خودتم دلتنگ زیارتی از چشمای خیست معلومه قربونت برم چرا لج میکنی خودتو مدیون دل اینهمه آدم نکن! کلافه سرم رو نوازش کردم: دل من به درک ولی رفتن من چه ربطی به اونا داره ژانت با کتایون میمونه کتایون داره میاد ایران اونم میخواد بیاره چند روز اینجا بمونید زیارت کنید تو براش یه ویزا بگیر... فوری گفت: من به چه بهانه ای اینجا بمونم؟ من اگر بمونم بخاطر خواهرم میمونم فقط اگر تو بمونی من براش ویزا میگیرم ضحی _گرو کشیه؟ تو که هر کمکی از دستت برمیومد از هیچکس دریغ نمیکردی! _یه بار میخوام خودخواهی کنم اصلا رضوان گفت دوستت گفته اگر تو نیای اونم نمیاد ضحی انقد اذیت نکن بیا چند روز اینجا بمونیم دل سیر زیارت کن بعد بریم ایران یکی دو هفته با رفیقات بمونید بعد همه با هم برگردید ببین همه چیز جوره دل رفیقاتم نشکون گناه دارن دل مامان بابارو هم نشکون دل من و رضوانم نشکون! من نمیخواستم دل کسی رو بشکنم! چشمهام رو بستم و سعی کردم شجاع باشم با خودم گفتم بالاخره که چی تو یک روز با این حقیقت مواجه میشی چه حالا و چه چند ماه دیگه چرا این فرصت زیارت رو از خودت و دیگران دریغ کنی و مدیون بشی چرا دل بکشنی چشمهام رو باز کردم زیر لب ذکر "توکلت الی الله" رو زمزمه کردم و بعد به چشمهای منتظرش چشم دوختم با خواهش گفت: میشه؟ لبخندی زدم: مگه میشه تو چیزی ازم بخوای و نشه با لبخند پیشونیم رو بوسید: من مخلصتم با دست هاش چادرم رو مرتب کرد: خب حالا برو بالا استراحت کن به خانوم سبحانم بگو آماده باشه دم سحر عازم ان پرسیدم: فقط تو میمونی؟ _احسانم میمونه سبحان و خانوم و برادر خانومش میرن _آها باشه پس شبت بخیر منم دعا کنیا... لبخند شیرینش باز به لبش برگشت: محتاج دعاتم با حال خوشی که تلاش میکردم با فکر کردن به ترسم زائل نشه به اتاق برگشتم همه خیره و کنجکاو نگاهم میکردن لبخندم رو خوردم و رو کردم به حنانه: حنانه جان رضا گفت آماده باش دم سحر عازمید! حنانه پرسید: فقط من و سبحان میریم؟ شما میمونید؟ _تو و سبحان و برادرت بقیه میمونیم تا ویزای ژانت برسه ژانت با هیجان دوید و محکم بغلم کرد: مرسی ضحی واقعا ممنونم ازت _منو ببخش اذیتت کردم فقط بدون بیشتر بخاطر تو قبول کردم کتایون اخمی کرد: مام که هیچی به کنایه گفتم: موندن ما که برا تو فرقی نمیکرد! توجیه کرد: نه خب من دلم میخواست تو سفر ایران تنها نباشم تو و ژانتم بیاید برام خوبه راستی از داداشت شماره حساب بگیر و بپرس چقدر هزینه برای ویزا لازمه براش حواله کنم ... دم سحر از سر و صدای حاضر شدن حنانه بیدار شدیم برای راهی کردنش لحظه آخر که بغلش گرفتم در گوشم گفت: دستم به دامنت این دختره رو بپز وقتی برگشتید شیرینیشونو بخوریم! با خنده و آهسته گفتم: خیالت راحت پخته فرضش کن با راهی شدن اونها ما باز خوابیدیم چون به گفته رضا روز اربعین خروج از خونه ممکن نبود و برای عزیمت به هتل باید تا شب صبر میکردیم قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آهسته زمزمه کردم: ان الله و ملائکةُ یصلون علی النبی، یا ایها الذین آمنو صلوا علیه و سلموا تسلیما اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم رضوان با خنده گفت: تموم شد؟ پاشو بپوش زیر پای این طفلیا علف سبز شد! نگاهی به هر سه نفرشون که آماده جلوی در ایستاده بودن کردم همون طور که بلند می شدم گفتم: _شرمنده اگر زودتر بیدارم کرده بودی نه نمازم انقد دیر میشد نه شما معطل میشدید نمیدونم چرا سر غروبی خوابم برد! دسته کوله م رو به دست گرفتم و به طرف در قدم برداشتم: بریم؟! جلوی در احسان و رضا مشغول تشکر از سیداسد و پدرش بودن که ما رسیدیم از حاج خانوم و عروسش خداحافظی کرده بودیم و حالا کوتاه و با احترام از سید و پدرش تشکر کردیم و با خداحافظی خارج شدیم قطاری پشت سر احسان و رضا قدم برمیداشتیم و آهسته حرف میزدیم از کوچه که خارج شدیم و وارد خیابان شدیم شلوغی نسبت به دیروز کمتر بود اما هنوز هم خیابان از غلغله جمعیت یک دست سیاهپوش بود مسیر نسبتا کوتاه تا هتل رو پیاده طی کردیم و بالاخره رسیدیم وارد لابی که شدیم دور ایستادیم تا رضا کارت اتاقمون رو گرفت و بهم تحویل داد: بفرما آبجی هنوز شهر خلوت نشده منم به سختی دو تا اتاق توی این هتل پیدا کردم از دوستات عذرخواهی کن بگو ببخشید اگر چندان شیک و مجلل نیست کتایون که کمی نزدیکتر از بقیه ایستاده بود و صدای رضا رو میشنید بی تعارف جلو اومد و گفت: این چه حرفیه تا همین جاش رو هم لطف کردید ببخشید که باعث زحمت شدیم اگر اجازه بدید هزینه این چند شب رو من بپردازم وجدانم راحتتره رضا دستی به محاسنش کشید: این چه حرفیه زحمتی نبود ضحی هم میخواست بمونه فقط شما نبودید حرف پول رو هم نزنید شما خودتونم مهمان ما هستید کتایون_اونکه نه اصلا امکان نداره لطفا یه شماره حساب بدید هزینه هتل و خرج گرفتن ویزای دوستم رو حواله کنم براتون احسان که صحبتش با رزوشن تمام شده بود جلو اومد: چرا نمیرید بالا‌! گفتم: چیزی نیست کتایون جان بریم بالا بعدا حرف میزنیم کتایون مثل همیشه مصر گفت: تا شماره حساب ندید نمیرم بالا احسان نگاهی به رضا کرد که یعنی جریان چیه رضا ناچار گفت: باشه ضحی داره شماره حساب منو میده بهتون بفرمایید دست پشت کمر کتایون گذاشم و زیر گوشش گفتم: بیا برو انقد خیره بازی درنیار! همگی با هم سوار آسانسور شدیم و تا طبقه ی سوم رفتیم نگاهی به شماره روی کارت انداختم و مقابل اتاق ۳۴ ایستادم: بچه ها اتاق ما اینجاست بقیه هم ایستادن و رضا اشاره ای به در اتاقی چند قدم دورتر کرد: اینم اتاق ماست این دو تا اتاق با هم خالی شده بودن قسمت ما شدن هر کاری داشتید هر موقع در اتاق رو بزنید تعارف نکنیدا رضوان سرتکون داد: نگران نباش من که تعارف ندارم هر کی هر کاری داشت من میام در اتاقتون اصلا اگر مشکلی ام نبود نصفه شب میام بیدارتون میکنم دور هم بخندیم خوبه؟ برید دیگه مردم از خستگی احسان خیلی غافلگیرانه تلنگری روی بینی رضوان زد و فوری دست رضا رو کشید: باشه ما رفتیم ما میخندیدیم و رضوان با غیض بینیش رو می مالید: نمیری الهی احسان وارد اتاق که شدیم کتایون بی تعارف گفت: رضوان این داداش عصا قودت داده جنابعالی شوخی کردنم بلده؟ رضوان پشت چشمی نازک کرد: داداشم جدی و جذابه البته اخلاقش بی شباهت به بعضیا نیست! روی تخت کناریم افتاد: وای خدا شکرت چقدر اینجا خنکه پرسیدم: کی میتونیم بریم حرم؟ _فکر کنم فردا شب دیگه بشه فردا سه چهارم جمعیت میرن ژانت پرسید: تا کی هستیم؟ منظورم اینه که کی ویزا آماده میشه به نظرتون _والا رضا گفت فردا میره دنبالش به نظرم سه شنبه حاضر باشه رضا گفت احتمالا برای همون سه شنبه بلیط میگیره رضوان پرسید: راستی مامانت میدونه داری میای ایران؟ _تاریخ دقیق بهش ندادم فقط گفتم یکی دو هفته دیگه میام _خب بهش بگو بدونه کی میخوای بیای شاید بخواد اتاقی اماده کنه خونه باشه راستی خونه شون کجای تهرانه؟ کتایون سری تکون داد: نمیدونم... رضوان متعجب گفت: نمیدونی؟ مگه آدرس نگرفتی؟ _نه آدرسش رو میخوام چکار من که خونه شون نمیرم هر وقت رسیدم زنگ میزنم که سیما و کمند بیان هتل دیدنم نگاه گیج رضوان رو که دید توضیح داد: توقع داری برم خونه شوهرش؟ اشاره ای به رضوان کردم که در این باره کنجکاوی نکنه اما اون مقصود دیگه ای از این تفحص داشت: پس میخواید توی تهران برید هتل؟! _آره دیگه پس کجا بریم _خب بیاید خونه ی ما از هتل که بهتره نه ضحی؟ بجای من کتایون جواب داد: شما جدی جدی خیلی باحالیدا _شوخی نکردم کتایون جان تو و ژانت دوست ضحی هستید وقتی میاید تهران چرا باید برید هتل وقتی خونه رفیقتون هست و از خداشه بیاید پیشش قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• خوشا به حال خیالی که در حرم مانده... . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
1603664695035828337789.mp3
8.81M
•𓆩💚𓆪• . . •• •• 🍃آقــا ردای سَبزِ اِمامَت مُبــارک🍃 🍃پوشیدَنِ لِباسِ خِلافَت مبارک🍃 🍃اِی آخَریـن ذَخیرهِ زَهراییِ حَسن🍃 🍃آغــاز روزِگـار اِمامَت مُبـــارَک🍃 . . Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💚𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• به مناشبت هفته دفاع مقدس با مامان ژونی اومدیم دیدال رهبر😍 تاتون تالی شخنانشون عالی بودمثل همیسه😇 شایه تون از شرما کم نسه حضرت آقا😌 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مثلِ مَجنون یا زُلیخا، وِیس یا...وِل کُن! بِبین... بیش از این‌ها دوستَت دارم؛ نمی‌فَهمی چِرا؟!💜💍🖇✨ . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌱 روح بخش مسیح ها دم تو است هر کجا عالمی است عالم تو است🌍 ⃟ ⃟•🌹 یوسفا همچو دیده ی یعقوب کعبه چشم انتظار مقدم تو است 🕋 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1935» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🎈 ای نعمت باطنی عالم مهدی 🎊 وی نور دل نبی خاتم، مهدی 🎈 تکمیل نموده رب به تو نعمت ها 🎊 ای نعمت جاری دمادم ، مهدی فرا رسیدن سالروز ولایت عهدی آقا جانمان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو به همه‌ی همراهان عزیزمون تبریک عرض می‌کنیم 💐 صبحتون مهدوی!💚🕊 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام باقر عليه السلام : اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللّه ِ اَشَدُّكُمْ اِكْراما لِحَلائِـلِهِمْ؛💎💞 گرامۍ ترين شما نزد خداوند، ڪسۍ است ڪه بيشتر به همسر خود احترام بگذارد.💎💞 📚 وسائل الشيعه ، ج 15، ص 58 ، 🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• • اگه ازدواج کردم و خوشبخت نشدم چی؟ 😢 • اگه ازدواج کنم چطوری به درسام برسم؟ 😕 • اگه ازدواج کنم که نمیشه پی تفریح و سرگرمی برم! 😑 بعضی از دخترها توی مرحله قبل از ازدواج دچار میشن به: 😰 😃 راهکار کنار اومدن باهاش یا حذف این ترس چیه؟ 💚 پیگیر نباشیم خوندن اخبار تلخ مثلا اینکه از هر چندتا ازدواج چندتاش به طلاق میرسه و مواردی از این دست، هرچند می‌تونه باعث شه وقت انتخاب، چشممون رو باز کنیم، اما پیگیری زیاد اینطور اخبار می‌تونه باعث ترس ما از ازدواج بشه 💜 رو یاد بگیریم مهارت سازگاری، مهارت لذت بردن از زندگی، حتی مهارت آشپزی و خانه‌داری و... مواردی هستند که اگه بلد باشیم، توی زندگی مشترک می‌تونه از مشکلات زیادی جلوگیری کنه 💚 درست کنیم وقتی دو نفر همدیگه رو درست انتخاب کنند و علایق و سلایق و اشتراکات بیشتری داشته باشند، ازدواج موفق‌تری دارند. پس درمورد خواستگارمون، درست و معقول تصمیم بگیریم 💙 از دوری کنیم روایت‌های آرمانی از ازدواج رو معیار خوشبختی قرار ندیم؛ اینکه یه زندگی، صد در صد بدون مشکل باشه و تمام لحظه‌ها پر از حرفهای عاشقانه باشه، ما رو آرمانگرا می‌کنه و از طرفی، ترس ما رو از ازدواجِ ناموفق زیاد می‌کنه 💚 با زنان آشنا بشیم زنانی که با وجود داشتن همسر و فرزند، به موفقیت‌های بزرگ رسیدند و ازدواج، حتی برای برنامه‌های زندگیشون راهگشا بوده. بعد از ازدواج، خوبه که در حد امکان با این افراد ارتباط بگیریم و از تجربیاتشون استفاده کنیم... ‌‌‌. . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌سالن کشتی طهران قدیم فکر کنم تشکش لاحافه😄 . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 یه خاطره از زمان انقلاب یعنی سال۵۷ من اون زمان کلاس سوم ابتدایی بودم و دیگه اواخر زمان شاه و اطلاع رسانی هم مثل حالا نبود که چه موقع مدرسه بازه یا چه موقع تعطیله😔 ماهم میرفتیم مدرسه میدیدیم تعطیله برمیگشتیم؛ یه چند روز که اینجور شد من گفتم ولش کن دیگه فعلا مدرسه ها تعطیله و بیخیال کلاس و مدرسه شدیم☺️ یه روز همینجور که تو خونه بودم یه هو دوستم اومد گفت امروز مدرسه باز بوده.. سریع آماده شدم و دویدم و رفتم مدرسه هیچکس هم نگفت نرو... خلاصه مدرسه مونم دور بود من رفتم ودیدم نه بابا خبری نیست و در مدرسه هم بسته است😞 در حال برگشتن از مدرسه بودم که دیدم ای داد بیداد چند تا تانک شاهنشاهی دارن از ته خیابون میان منم ترسو😩 در حال گریه بودم و میدویم که برسم خونه؛ تو همین حین یه خانمی منو برد توخونه ش گفت همین جا وایسا تا تانکها برن؛ خودشم یواشکی از در خونه بیرون رو نگاه میکرد خلاصه تانکها که رفتن، به من گفت بدو برو خونتون🏘 دیگه هم حالا حالاها نمیخاد بیای مدرسه دیگه هم بعد از اون مدرسه نرفتیم تا انقلاب پیروز شد و دوباره مدرسه ها به روال عادی خودش برگشت... . . •📨• • 693 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩💚𓆪• . . •• •• مولاجان‌؛آغاز‌امامتتون‌رو‌تبریک‌میگم امیدوارم‌که‌پیامم‌رو‌بخونید امیدوارم‌که‌سرباز‌ای‌خوبی‌براتون‌باشیم مولاجان؛ خیلی‌دوستون‌داریم🌱! . . Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💚𓆪•
مولانا مهدی_۲۰۲۳_۰۹_۲۴_۲۳_۱۸_۲۰_۲۰۰.mp3
4.69M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• هرشب‌چشمامون‌به‌آسمونه‌ پس کی میآیی خدا میدونه!💚‌_ . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وپنجاه‌و‌نهم آهسته زمزمه کردم: ان الله و ملائکةُ ی
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _ما شاید دو هفته بخوایم تهران بمونیم اونوقت باید بیایم خونه شما؟ مهمون یه روزه نه اینهمه وقت... _ما شده مهمون رو یک ماه تو خونمون نگه داشتیم برای ما عجیب نیست تازه فکر نکن اونجا کسی مزاحمته ها ضحی بهشون نگفتی مدل خونه ی ما رو؟ به علامت نفی سرتکون دادم و رضوان با حوصله توضیح داد: ببین خونه ی ما دو تا دو طبقه قدیمی چسبیده به همه توی یه حیاط بزرگ یکیش خونه ماست یکی ضحی اینا طبقه دوم این خونه ها هر کدوم دو تا خواب داره الانم جز من و احسان و رضا بچه ی دیگه ای تو خونه نیست احسان و رضا معمولا ور دل همن رضا رو میفرستیم خونه ما ما همه با هم جمع میشیم طبقه دوم خونه ی ضحی اینا من و ضحی یه اتاق برمیداریم تو و ژانت یه اتاق تو اتاق خودتون راحت باشید اصلا فکر کنید هتله کسی رو نمیبینید خوبه؟ کتایون_یکی رو میخواید از اتاقش بیرون کنید میگی خوبه؟ مگه مجبوریم خب هتل که هست _بابا این چیزا واسه ما عادیه همیشه در حال نقل مکانیم بیخود بهونه نیار اتاق من و رضا چه فرقی باهم داره عوض میکنیم یکم وسیله شخصیه جا بجا میکنیم ضحی هم که اتاقش سه ساله بلا استفاده ست داره خمس بهش واجب میشه شما میاید از متروکی درش میارید! _آخه فقط جا نیست بحث خورد و خوراک و... _مگه چی میشه ما خودمون داریم دعوتت میکنیم دیگه عوضش دو هفته با همیم کلی خوش میگذره ژانت فوری گفت: وای اینکه خیلی عالیه ولی بعد با خجالت حرفش رو تصحیح کرد: ولی درست نیست اینهمه زحمت بدیم لبخندی زدم: توام تعارفی شدی؟ رضوان فوری رو به کتایون گفت: پس قبوله دیگه؟ چند ثانیه طول کشید تا جواب داد: نه بابا مگه میشه ممنون از مهمون نوازیتون ولی تا هتل هست چرا زحمت بدیم با بی تفاوتی محض رو به رضوان گفتم: ولش کن چرا الکی انرژی خرجشون میکنی! مگه میتونن نیان اخم توام با لبخندی صورت کتایون رو پر کرد: مهمونی زوریه؟ _من به امید شما دارم میام که یکم فضا رو رقیق و تلطیف کنید با حضورتون! اگر شما همراهم نیاید اصلا نمیام وگرنه هنوزم دیر نشده واسه دو روز دیگه بلیط نیویورک میگیرم و خلاص! کتایون_تهدید میکنی؟ _بله ژانت فوری گفت: باشه قبوله کتی چه اشکالی داره بریم خونه دوستمون اگر میخوای جبران کنی یه هدیه خوب براشون بگیریم تو رو خدا این سفرو خراب نکنید رو به ژانت با دلسوزی گفتم: به کتایون و رضوان بگو من که بخاطر تو از خواسته ام گذشتم رضوان فوری گفت: به من چه؟ گفتم: _آخه واسه تو ام شرط دارم! _چه ام پررو همه باید نازشو بکشن که بیاد سر خونه زندگیش!! حالا چه شرطی سرکار خانوم؟ _اینکه دست از این بچه بازیات برداری و مثل بچه آدم جواب خواستگارتو بدی! پشت چشم نازک کرد: اونش دیگه به خودم مربوطه! به پهلو شدم و جدی گفتم: شوخی نمیکنم رضوان یا همین الان تکلیف رو روشن میکنی یا عمرا بتونی منو ببری ایران ویزای ژانت که بیاد برمیگردم امریکا مسخره کرد: ا.... تهدیدم نکن دیگه _وقتی باهات جدی حرف میزنم جدی باش! _خیلی خب بابا باشه برسیم ایران بهشون وقت خواستگاری میدم خوبه؟ اه ننر... _من بزرگت کردم! تو خرت از پل بگذره باز لوس بازی درمیاری که مثلا منو بزاری تو عمل انجام شده گوشیتو بده زنگ بزنم زن عمو بگم واسه بعد صفر بهشون وقت بده _وا الان یه کاره! نمیگه سرِ چی؟ _همین که گفتم _خب بابا خب این اخلاق خوشت که شعله میکشه باید با بیل خاموشش کرد گوشی رو برداشت و برای مادرش نوشت: سلام مامان این ضحای لعنتی میگه تا قرار خواستگاری نذارید واسه داداش حنانه من ایران نمیام مجبورم کرد پیام بدم جلوی چشمم پیام رو فرستاد: خوبه؟ آروم شدی؟ باید نازتو بکشیم که قدم رنجه کنی خونه؟ قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _نخیر بحث ناز و این حرفا نیست ولی حق نداری از من خرج کنی! چرا منو بده میکنی؟ آقا شاید من اصلا شوهر نکردم به تو چه مربوط فکر زندگی خودت باش! _بیخود‌!! شاید شوهر نکردم یعنی چی‌؟ بچه ها شما بگید وقتی... صدای پیام گوشیش باعث شد کلامش رو نیمه رها کنه و پیام رو باز کنه گوشی رو گرفت جلوم و از رو چشمی خوندم: _خداخیرش بده مگه اون آدمت کنه بهش بگو خیالت راحت فردا برای بعد صفر قرارشو میذارم زدم زیر خنده: عاشقتم زن عمو! _زهرمار دسیسه چین حالا بذار دارم برات! بعد رو به کتایون و ژانت گفت: من حرف بدی میزنم؟ میگم بابا ۲۶ سال رو رد کردی مگه تا کی آدم خواستگار داره بذار تا پسره هنوز زن نگرفته کتایون فوری واکنش نشون داد: واقعا هنوز زن نگرفته؟ رضوان گیج پرسید: کی؟! چه خرابکاری بزرگی! لبم رو به دندون گرفتم و رو به کتایون ابروهام رو تا حد امکان بالا بردم که سکوت کنه و حرفی نزنه اما موضوع هیچ جوره جمع و جور نمیشد کتایون_خب خواستگارش دیگه رضوان جدی شد: مگه تو خواستگارشو میشناسی؟ آهسته سرم رو بالا فرستادم ولی کتایون گفت: فکر کنم یعنی یه چیزایی گفته بود ضحی رضوان رو به من برگشت و بازوم رو فشار داد: ا... یه دقیقه دست و پا ببینم چی میگه! کی رو بهتون گفته؟ کتایون راحت گفت: گفت چند سال پیش یه خواستگار داشته که رد کرده من فکر کردم همونو میگی! رضوان فوری گفت‌: ایمان؟ پلکهام رو محکم کوبیدم به هم و دوباره باز کردم باز هم اسمش اومد! کتایون سرتکون داد: آره اسمش همین بود رضوان سری تکون داد و با صدایی که انگار از ته چاه درمی اومد جواب داد: نه منظور من اون نبود! اون که خیلی ساله پرونده ش بسته شده منظور من برادر رفیقمونه که چند ماهیه حرف خواستگاری زدن و این نمیذاره بیان خواستگاری! رو کرد به من: ضحی مگه تو...؟ فوری گفتم: نه بابا من فقط داشتم درباره چند سال پیش حرف میزدم میخواستم علت خراب شدن حال بابا رو بگم داستانشو تعریف کردم همین کتایون که دردم رو میدونست بی موقع دهن باز کرد: همین نیست رضوان ضحی هنوز به این پسره فکر میکنه! بخاطر همین خواستگار راه نمیده کفری برگشتم سمتش و چشم دراندم: هیچ معلوم هست چی میگی نصف شبی خل شدی؟! رضوان دلخور بهم خیره شده بود کلافه آخرین تقلام رو کردم: یه چیزی میگه واسه خودش! رضوان با غیض سرتکون داد: واقعا که! خب چرا به من نگفتی ترسیدی برم بهش بگم؟ نفسم رو با صدا بیرون فرستادم: انقد قبر کهنه نشکافید خجالت بکشید! لبش رو به دندون گرفت: من خنگو بگو فکر میکردم سر ماجرای عمو ازش بدت اومده! _من اصلا با اون کاری ندارم فقط یکمی احساس دِین میکنم همین اونم مهم نیست دیگه همه چی تموم شده رفته پی کارش شما هم جمع کنید بساط تفحصتون رو خوشم نمیاد! نگاهش درخشید و با لبخند گفت: چرا تموم شد؟! گیج و مبهوت نگاهش کردم و کتایون زودتر از من با ته خنده ای توی صداش پرسید: پس هنوز زن نگرفته؟! لبخند رضوان روی صورتش پهن شد: تا جایی که من خبر دارم نه! ما با خانواده اونا سر همون گله گذاری دیگه رابطه ای نداریم ولی به هر حال همسایه ان خونه شون توی کوچه خودمونه! ما که اینهمه سال تو خونه شون عروسی ندیدیم! فوری و ناباور نفی کردم تا امید واهی توی دلم پا نگیره: چی میگی واسه خودت یه دونه پسر حمیده خانوم تا الان مجرد مونده؟! یادت نیست همون موقع چه عجله ای داشت واسه زن گرفتنش؟ اینم شد دلیل؟ شاید تالاری باغی چیزی گرفتن واسه عروسیش! _اونم هم سن و سال داداشای خودمونه دیگه نابغه یه دونه پسر حاج مرتضی زن نگرفته مگه آسمون به زمین اومد! خب نگرفته دیگه میگم اصلا عروسی ندیدیم و نشنیدیم تو خانواده شون برای ایمان چطور دخترش رو شوهر داد فهمیدیم؟! کتایون فوری گفت: چطور میشه مطمئن شد؟! رضوان غرق فکر جواب داد: _من سوال نکردم ولی فکر کنم رضا هنوز باهاش رابطه داره میشه ته و توش رو درآورد و مطمئن شد ترسیده گفتم: جون هر کی دوست داری آبروریزی نکن رضوان! عحب گیری افتادیم نصف شبی _من جایی اسمی از تو نمیارم باقیشم دیگه به تو مربوط نیست! رو کردم به کتایون با غیض: همینو میخواستی دیوونه؟! دستی بهم زد و خندید: دقیقا همینو! وقتی تو شهامتش رو نداری دنبال خواسته هات بری مجبوریم هُلت بدیم دیگه! ... تمام روز به حسرت زیارت میگذشت و اگر خاطرات مختلفی که رضوان و کتایون رد و بدل میکردن نبود اصلا نمیگذشت! منتظر بودیم روز به شب برسه و شهر خلوت بشه تا راه زیارت پیش بگیریم دلم انگار توی سینه بند نبود هر دم پر می‌کشید و به زور پر و بالش رو زنجیر میکردم تا باز کمی تحمل کنه سر میز شام توی رستوران پرسیدم: رضا امروز بیرون رفتید شما؟! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• کبوتر حرمم، خانه‌ی دلم اینجاست🕊 مرا از آبیِ این آسمان جدا نکنید💙☁️ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌱 چنان زندانی ام کردند⛓ آن چشمان زیبایت😌 ⃟ ⃟•⚡️ که آزادم نخواهد کرد❗️ عفو رهبری حتی☺️ حامد امیرنژاد ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1936» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• گفتم خوشا هوایی کز بادِ صبح خیزد گفتا خُنُک نسیمی کز کویِ دلبر آید ..🌻🧡 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌طعم و مزه ای که هیچ وقت فراموش نمیشه ... پوستر تبلیغاتی دهه پنجاه پاک یادت نره! . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•