•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
کبوتر حرمم، خانهی دلم اینجاست🕊
مرا از آبیِ این آسمان جدا نکنید💙☁️
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌱 چنان
زندانی ام کردند⛓
آن چشمان زیبایت😌
⃟ ⃟•⚡️ که
آزادم نخواهد کرد❗️
عفو رهبری حتی☺️
حامد امیرنژاد ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1936»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
گفتم خوشا هوایی کز بادِ صبح خیزد
گفتا خُنُک نسیمی کز کویِ دلبر آید ..🌻🧡
#سعدی
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 طعم و مزه ای که
هیچ وقت فراموش نمیشه ...
پوستر تبلیغاتی دهه پنجاه
پاک یادت نره!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
هدایت شده از Admin Ahoora
‼️روش نوین درمان ناباروری نوین‼️
درمان ناباروری به صورت تضمینی و برای اولین بار در کشور
📣#درمان_ناباروری_آقایان✅
📣#درمان_ناباروری_بانوان✅
❌بدون نیاز به عمل IVF و IUI❌
سریع عضو کانال زیر شو چند ساعت دیگه
پاک میشه🔻
🔻لینک فرم جهت رزرو وقت مشاوره رایگان :
https://formafzar.com/form/ebk3t
لینک کانال:⬇️⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2035745203Ca7532ab534
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 تکیه داده بودم به دیوار گچیِ خونهی
بابابزرگم و با دخترعمهام صحبت میکردیم.
بعدش که چرخیدم تا برم، بهم گفت وایسا،
پشت لباست گچی شده.
داشت با دست پاکش میکرد ولی پاک
نمیشد. یهو گفت که: اینجوری نمیشه😶🌫
باید بری با "آب خیس" بشوریش!
خلاصه که اگه کسی "آب خشک" دید
خبر بده، ممنون😐😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 694 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
مداحی_آنلاین_شعف_و_شادی_ات_مبارک_امیر_عباسی.mp3
2.19M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
او مادر فاطمه(س) است،
و مادر حسن و حسین هم!
و مادر همه معصومین تا به آخر...🌱
#سالروزازدواجرسولاکرموحضرتخدیجه💚✨
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوشصتویکم _نخیر بحث ناز و این حرفا نیست ولی حق ند
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوشصتودوم
رضا لقمه توی دهنش رو فرو داد: آره چطور؟
_میخوام ببینم شهر خلوت شده یا نه؟
سری تکون داد: نگران نباش سحر میتونیم بریم حرم
الان برید استراحت کنید ساعت دو میریم
لبخندی از سر رضایت زدم:
_خب خدا روشکر
انقدر استراحت کردیم دیگه هیچ نیازی به استراحت نداریم!
هر چی سریعتر بریم بهتره
احسان که مثل همیشه متفکر به بشقابش زل زده بود کمی دست دست کرد و نگاهی به رضا انداخت و بعد بالاخره زبان باز کرد:
ببخشید میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
مخاطبش کتایون بود
با اخم کمرنگی جواب داد: بله حتما
_شما با... اردشیر فرخی تاجر ایرانی تبار آمریکایی نسبتی دارید؟!
رنگ از رخ کتایون پرید
آب دهانش رو فرو داد و با تردید گفت: چرا این سوال رو میپرسید
اصلا از کجا میشناسیدش؟!
احسان قاشقش رو توی بشقاب خالی رها کرد:
این اسم برای من آشناست بنا به دلایلی
امروز که رضا پاستون رو داد من بلیطا رو بگیرم دیدم نام پدرتون...
البته شاید تشابه اسمی باشه
کتایون عصبی سر تکون داد: نه نیست
مگه چند تا اردشیر فرخی توی آمریکا تجارت میکنن!
منظورتون اینه که پدر من علیه جمهوری اسلامی جرمی مرتکب شده؟
با این حساب من برای ورود به ایران منعی دارم؟
احسان فوری سر تکون داد: نه نه اصلا
این هیچ ربطی به ورود شما به ایران نداره
اینم یه کنجکاوی شخصی بود ببخشید اگر ناراحتتون کردم
کتایون سر تکون داد: خواهش میکنم مشکلی نیست
اشاره ای به من کرد: تموم نشد؟
از جا بلند شدم: رضا جان ما میریم بالا پس ساعت دو جلو در هتل خوبه؟
سری تکون داد: خوبه
تا وارد اتاق شدیم کتایون کلافه روی تخت افتاد و اه بلند و غلیظی گفت
گفتم: بابا چی شده مگه؟
_میبینی که اسمشم دست از سرم برنمیداره
رضوان دلسوزانه گفت: ببخشید اگر ناراحت شدی
کتایون متعجب نگاهش کرد: تو چرا عذرخواهی میکنی
من عصبی ام از داشتن همچین پدری که...
حرفش رو قطع کردم: ا... هرچی باشه پدرته اینهمه سال بزرگت کرده
_پدری که مادرت رو ازت دور میکنه بهت دروغ میگه به مادرت تهمت میزنه جلوی دیگران باعث خجالتت میشه چرا باید بهش احترام گذاشت؟
رضوان فوری گفت: تو چرا باید خجالت بکشی؟!
ولش کن تلخ نشو
حیفه چند ساعت دیگه میخوایم بریم زیارت
بگیرید بخوابید که سر حال باشید
کتایون چشمهاش رو بست و چند بار عمیق نفس کشید
ژانت دستی به پیشانیش کشید:
الکی حرص نخور چیزی نشده که
مهم اینه مشکلی نیست و میتونی بیای ایران
سری تکون داد و پشت کرد تا مثلا بخوابه
حالش خوب نبود و این رو حس میکردم
روزهای سختی رو میگذروند
روزهای گذار...
***
با هیجان و ذوق فراوان لباسم رو تن میکردم و نگاهی هم به ساعت داشتم:
بجمبید دیگه دیر شد قرار بود دو جلو در باشیم ساعت دو و ده دقیقه ست!
ژانت آماده و دست به سینه جلوی در ایستاده بود: من که حاضرم
نگاهی به کتایون کردم که تازه داشت موهاش رو میبست
کلافه گفتم: دور تند نداری تو؟!
بی خیال گفت: دیگه سریعتر از این؟
رضوان چادرش رو مقابل صورتم گرفت:
ولش کن حالا یکم منتظر بمونن طوری نمیشه که
اینو ببین زیپش گیر کرده تو که بیکاری درستش کن من لباسمو بپوشم!
همونطور که زیپ رو از گیر خارج میکردم زیر لب غر هم میزدم تا بالاخره این دو نفر حاضر شدن و از اتاق بیرون رفتیم
توی لابی هتل احسان و رضا رو سر توی دست گرفته مشغول چرت پیدا کردیم!
رضوان جلوتر از بقیه مقابل پاشون ایستاد و پا به زمین کوبید
با تکان ناگهانی بلند شدن و رضا با چشمهای خمار از خواب و اخمهای مثلا درهم اعتراض کرد:
_چه خبرته دیر اومدی میخوای زودم بری؟
لبخندی زدم: غر نزن بهت نمیاد
بریم؟
لبخندی زد و سر تکون داد: بریم
در خنکای خوابگریز شب از خیایان بلند منتهی به حرم گذشتیم و رو بروی حرم قمر متوقف شدیم
زیر لب به قربان شکوه و جبروتش رفتم و سلامی دادم
وارد بازرسی شدیم و عبور کردیم
طول خیابان موازی با بین الحرمین رو برای رسیدن به پل طی کردیم و بعد، بالاخره واردش شدیم
مقابل ورودی حرم حضرت عباس رسیدیم و با شعف و ذوق و حیرانی بین این دو حرم زیبا چشم میگرداندیم
نمیشد تصمیم گرفت که به کدوم جهت بری و به کجا نگاه کنی
ژانت تند تند و با بغض و چشم خیس عکس میگرفت و من و رضوان حیران گنبد ها چشم میچرخوندیم و برای بار نمیدانم چندم سلام میدادیم اما کتایون...
به نقطه نامعلونی خیره شده بود و هیچ تحرکی نداشت
چند ثانیه گذشت که رضا پادرمیانی کرد و از حال عجیبمون خارجمون کرد:
بیاید کفشاتون رو بدید کفش داری و برید داخل
اول برید حرم حضرت عباس چون ممکنه دم صبح بسته بشه
رو کرد به ژانت: دوربینتون رو بدید من تحویل امانت داری میدم شما به زیارتتون برسید
ژانت فوری دوربین رو از گردن خارج کرد و به طرفش گرفت: ممنونم
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوشصتوسوم
با ته نشین بغض توی صدا پرسیدم: کی کجا پیداتون کنیم؟!
سر در گوش احسان سوال بی سر و صدایی پرسید و جوابی شبیهش شنید و بعد گفت:
_کی میخواید برگردید؟
تا دهان باز کردم گفت: فقط خودتو درنظر نگیر بقیه شاید خسته بشن طولانی بشه زیارت
نگاهی به بچه ها کردم: بچه ها من میخوام تا طلوع آفتاب اینجا بمونم
اگر کسی خسته میشه الان بگه که قرار برگشت رو بذاریم
کسی جوابی نداد و وقتی نگاهم خیره باقی موند تک به تک گفتن مشکلی ندارن
قرار شد صبح خودمون برگردیم هتل و مقابل کفشداری از هم جدا شدیم
اشاره ای کردم تا جمعیت نسبتا شلوغ دور در ورودی رو بشکافیم و وارد حرم علمدار بشیم
دست و دلم با هم میلرزید و نفسم به شماره افتاده بود
هرقدمی که برمیداشتم ضرب آهنگش توی سرم اکو میشد
حواسم به بقیه نبود که چه حالی دارن
تا اینکه رضوان دستم رو کشید و گوشه ای نشونم داد:
ببین من و کتایون اون گوشه میشینیم، تو و ژانت برید و بیاید
وقتی برگشتید من میرم
گنگ سری تکون دادم و دستم رو دور مچ ژانت حلقه کردم تا گمش نکنم
با همون حال پریشان خودم رو کشیدم تا مقابل ضریح پیداش کردم!
قاب چشمهام از تجمع اشک تار شده بود و تصویر این طلا کوبِ سرخ پوش، مثل عکس رخ مهتاب که افتاده درآب، توی این حلقه ی گرم و آماده ی فروچکیدن میلرزید
ژانت با انگشتهاش فشاری به دستم وارد کرد: بریم جلو؟!
به سختی پای لنگم رو کشوندم تا وارد حلقه جمعیت دور ضریح شدیم
اینبار به عکس نجف ژانت بود که رفیق علیلش رو میکشید و جلو میبرد تا وقتی که دستم رو توی دست ضریح گذاشت و من نمیدونستم با این فرصت کوتاه چه میشه کرد که فقط اشک ریختم و زبانم حتی برای به زبان آوردن یک کلمه نمیچرخید!
از دلم میگذشت که هزار بار دور ادب و وفا و عشقش بگردم ولی حسرت یک کلمه به دل زبان الکنم موند!!
برگشتیم و کنار رضوان و کتایون به سنگ مرمر دیوار تکیه دادیم
رضوان پرسید: شلوغ بود؟
و من انگار لال شده باشم ذهنم رو به دنبال واژه ها میگشتم و اصلا به یاد نمی آوردم جایی که ازش اومدیم چقدر شلوغ بود، که ژانت نجاتم داد: نه خیلی
ولی داشت شلوغ میشد
به نظرم همین الان برو
رضوان از جا بلند شد و کتابچه دعای توی دستش رو توی بغل ژانت گذاشت: اگر خواستی دعایی بخونی این زیارت امین الله رو بخون
اینم زیارت خود حضرت عباس
نگهش دار تا من برگردم
و دور شد
دستی به صورت خیسم کشیدم و نفسم رو با صدا و عمیق آزاد کردم
ژانت نگاهی به کتاب کرد و با لبخند پرسید: رضوان یادش رفته من عربی بلد نیستم؟
چشمهام گرد شد و سری تکون دادم: چی بگم لابد! آدم محو میشه اینجا
اخمی خوشرنگ میان ابروهای روشنش نشست: ضحی
امیرالمومنین امام ماست ولی عباس پسرش بقول تو علمدار کربلاست
قطعا شان امام علی بیشتره درسته؟
مطمئن سر تکون دادم: واضحه!
_پس چرا اونجا انقدر بی تاب و منقلب نبودی
چرا اینجا حالت اینجوریه؟!
چشمهام دوباره با حجم اشک گرم شد و جوشید: این جا مقتله عزیزم
اینجا سرزمین حروف مقطعه است!
زمین کربلا تماشاگر بزرگترین حادثه تاریخه
داره باهامون حرف میزنه
از دیده هاش میگه...
کتایون دستش رو ستون کرد و از جاش بلند شد: الان برمیگردم
نگاهم پشتش کشیده شد و گفتم: جایی نری گمت کنیم نیم ساعت دیگه از حرم میریم بیرون زود برگرد
همونطور که دور میشد دستی تکون داد
مقصدش رو نفهمیدم
چشم ازش گرفتم و به ژانت دادم: تو نسبت به اینجا چه حسی داری؟
_خیلی خاصه چطوری بگم
انگار انرژی خاصی اینجا در جریانه که به وضوح حس میشه
با لبخند سری تکون دادم: درسته
تو ادبیات دینی بهش میگن حرارت
کمی با ژانت درباره حس و حال این زمین بی شبیه حرف زدم تا اینکه رضوان برگشت
با هم امین الله و زیارت حضرت عباس خوندیم اما خبری از کتایون نشد
کم کم نگرانش میشدم
چون میدونستیم اینجا نمیشه با گوشی وارد حرم شد همه توی هتل جاشون گذاشته بودیم و اومده بودیم و حالا بدون اونها پیدا کردن هم محال بود
نگران نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: بهش گفتم نیم ساعت دیگه میریم
چطور نیومد
رو کردم به ژانت: به نظرت اگر کتایون رو اینجا گم کنیم میتونه تا هتل خودش رو برسونه؟!
فکری کرد و گفت: اره
کتایون که گم نمیشه خیالت راحت
به ذهنم رسید بپرسم: تو چی؟
اگر اتفاقی گممون کنی راه هتل رو بلدی؟
مطمئن سر تکون داد: آره بابا یه مسیر مستقیم بود
نگران ما نباش گم نمیشیم
نفسم رو آهسته رها کردم
خواستم رو به رضوان حرفی بزنم که از گوشه چشم کتایون رو دیدم که نزدیک میشد
به طرفش برگشتم و تا رسید گله کردم:
کجایی تو نیم ساعته نگرانت شدم!
فارغ از نگرانی و دلهره من آروم جواب داد:
بیخود نگران شدی گفتی نیم ساعت منم نیم ساعته برگشتم
و ساعتش رو نشونم داد
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
اگر هرجا روم،
وقتی که دارم عشق در قلبم
جهانم روشن است
از نور صحن و بارگاه تو✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
خب داداسی!!😊•
داستی تعلیف بیتَلدی!!☺️•
مَلدِسه خوس میژگله؟؟🤔•
با بَتِّه ها باژی بُتنی؟؟؟🥺•
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
#خاتونِمکههمسرخَیرُالأَنامشد🌸
خدیجه، به خانهای میآید که زینتی جزحضور همیشگی ملایک ندارد؛ خانهای که جزصدای محمدص، هیچموسیقیدلنشینی را نمیشناسد، خانهای که افقهایروشنِآسمان، چشم به آستان بیآلایش آن دوختهاند.
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•💚 تـــــــــو را
میخـــــــواهم😌
ای دیـرینه دلخـــــــــواه😍
هوشنگ ابتهاج ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1937»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
دو فِنجان چای دَم کَردم
که صُبحت را بیارایم 🎀
کنارِ قـــندِ لَـبهای تو
شیرین گَشت دُنـــیایم 🌏
🖊 صفيه قومنجانی
روزتون پر از لحظات دلچسب ؛ صبح بهخیر!🌻✨
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
🌤 امام رضا علیہالسلام:
هر کہ غم و نگرانے مؤمنے را بزداید ، خداوند در روز قیامت گره غم از دل او بگشاید 🔓
✍🏻 میزان الحکمہ - جلد ۵ ، صفحهٔ ۲۸۰ 📚
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
عزیزی میگفت :
+حجاب یعنی 👇🏻
دیگران رو اسیر خودت نکنی !😶
"مرد🧔🏻 و زن🧕🏻 هم نداره "
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 هزار تومانی سبز اوایل انقلاب
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 دخترم کلاس اول دبستانه، کلاس تقویتی
داشت، عصری بردمش وقتی رفتم دنبالش
میگم مامان کلاس خوب بود!؟ میگه آره خوب
بود که اما چرا تقویتمون نکردن، من که گشنه بودم 😕 هیچی ندادن بهمون😂
میگم دخترم درسی میخواستن تقویت کنن
نه جسمی😂. میگه خوب یه چیزی هم
میدادن گشنه نمونیم، خودش خندش
گرفت😅لبهای همتون خندون دلتون شاد
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 695 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
میکشی مرا حسین_۲۰۲۳_۰۹_۰۴_۲۳_۱۲_۱۶_۱۰۴.mp3
4.42M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
مثل بچگیاتون
دست علی بدین با این #شهدا
اینا وسط راه
قالتون نمیذارن بابا
-حسینیکتا
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
ضروری است برایم رسیدنم به حرم
که نیست بهتر از اینجا برای حال دلم
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
“بَـغلِ تو اَز جِنسهِ نَـرمِ بِهِـشتهِ😍🫂❤️ “
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👀 نگاهم
سرد و ساده در دل شب🌃
به روی بی ریایت لغزشی کرد🙄
⃟ ⃟•☺️ خجل شد
سر به زیر افکند و عاجز😌
برای دل ربایی نرمشی کرد😉
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1938»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🕊صبح آمد بہ غزلخوانے چشمان شما
باد هم مےگذرد از سر زلفان شما
نرم نرمڪ بگشا پلڪ ڪہ خورشید تویے
روز روشن شود از چهرهے تابان شما☀️
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
☀️ پیامبر اکرم ﷺ:
همانا انسان خوش خو را پاداشى همانند پاداش روزهگير شب زندهدار است🌻✨
✍🏻 ميزان الحكمه - جلد ۳ ، صفحهٔ ۴۷۵ 📚
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 تصویری از استاد کمال الملک
نقاش زبردست ایرانی در دوران قاجار
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 حدودا سال ۸۷، با مادرشوهرم اینا رفتیم مشهد؛ یه شب که از حرم برمیگشتیم تو ماشین نشسته بودیم، مادرشوهرم به شوهرم گفت: یادت نره سر خاک نخودچی نرفتیم (منظورش نخودکی بود)😂
من و شوهرم کلی خندیدیم، بهش گفتم
اشتباه گفتی😂 به دقیقه کشیده نشد که
خودم هم سوتی دادم🙈
با شوهرم حرف میزدم که از صحن سقاخانه
اِسمال خونه بریم(منظورم سقاخانه اسماعیل
طلا) بود🤣🤣🤣 و این بود که مادرشوهرم
غش کرد از خنده😜 و گفت تا تو باشی بمن
نخندی😕😕
البته من با مادرشوهرم خیلی رفیقم😉
نتیجه گیری = به کسی نخندین که سریع
سرتون میاد😒
سعی کنید با هم بخندید😊
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 696 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
هیئت آنلاین_۲۰۲۳_۰۳_۱۴_۱۶_۵۹_۰۲_۰۳۸.mp3
2.37M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
فرماندهیما،یوسفِگمگشتهیزهراست
میآیدوبادولتخودمُنجیِدنیاست..♥️
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوشصتوسوم با ته نشین بغض توی صدا پرسیدم: کی کجا پی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوشصتوچهارم
نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: بریم بیرون؟
موافقت کردن و همگی از حرم خارج شدیم
وارد بین الحرمین که شدیم جمعیت نسبت به زمان ورود به حرم کمی بیشتر شده بود
رضوان پا تند کرد: بیاید بریم زودتر زیارت کنیم تا شلوغتر از این نشده
دست به دست هم گره کردیم و این کوچه رویایی و مملو از آدم رو با نگاه مستقیم به قبله آمال طی کردیم تا به ورودی حرم رسیدیم
حس عجیبی به دلم چنگ انداخته بود و زیر و زبرش میکرد
احساس میکردم قلبم بین دو انگشت کسی بازی میکنه و حالم رو دگرگون کرده...
نسیم خنک سحر روی ردپای اشکهام مینشست و داغ صورتم رو التیام میداد
ولی قلبم رو نه
هر آینه شعله میکشید و خاکستر میشد اما باز آرام نمیگرفت
وارد حرم که شدیم؛ هر یک قدمی که برمیداشتم صداهای اطرافم ناواضح تر و دورتر میشد
نگاهم فقط به رو به رو بود تا ضریح رو در آغوش بگیره
اینبار حتی فرصت ندادم جدا بشیم و دو به دو به زیارت بریم
اونقدر سریع قدم برمیداشتم که بچه ها ناچار به دویدن به دنبالم بودن تا گمم نکنن
چشمم که به شبکه های نقره کوب و سرخ گونش افتاد بی هراس به دل جمعیت زدم و خودم رو جلو کشیدم
مثل غریقی که به سمت کشتی نجاتش شنا کنه
صورتم غرق اشک بود و پاهام سست ولی اونقدر کشیدمشون تا دستم به شبکه گره خورد و بعد؛ رها شدم
با تمام وجود این حریمِ مقدس رو بغل گرفتم و نالیدم: ممنونم که بخشیدی!
ممنونم که راه دادی
از هجوم تمام روضه های مقتل به سرم غرق ناله و ضعف بودم و اگر رضوانی نبود که بغلم بگیره و از دریای جمعیت بیرون ببره شاید...
با خنکی برخورد صورتم به سنگ مرمر دیوار چشم باز کردم و کم کم صداها واضح شد: چت شد تو؟
حالت خوبه؟
بریم مستشفی؟
ناتوان سرتکان دادم و نالیدم: نه... الان خوب میشم
چشمهام کم کم تصاویر رو تمیز داد و چشمهای نگران ژانت و نگاه ناخوانا و دگم کتایون رو شناختم
سعی کردم راست بشینم: ببخشید بچه ها... من...
کتایون دست روی لبم گذاشت: نمیخواد حرف بزنی حالا!
دست برد توی کیف گردنی کوچکش: بیا این شکلات رو بخور
حالت جا بیاد
بجای من رضوان با تشکر شکلات رو از دستش گرفت، باز کرد و توی دهانم گذاشت
رضوان با نگاه ملامت گری گفت: تو که حال خودتو میبینی چرا میری جلو
امام حسین راضیه؟
_حدیث دلتنگی میدونی چیه؟
سر تکون داد: دلتنگی موجب بی عقلی نباید بشه!
_حالم خوب بود
یهو شل شدم
حالا من اینجا نشستم
معطل من نشید
برید زیارتتونو بکنید
ژانت زبان باز کرد: ما هم همراهت بودیم زیارت کردیم
فقط نمیدونم چرا یهو حالت بد شد؟!
_چی بگم
تجسم این فضا تو ۱۴۰۰ سال پیش نفسم رو گرفت
یهو تمام روضه های گودال به ذهنم هجوم آورد*
این سرازیری که طی میکنی تا به ضریح برسی خودش روضه ی بازه
وقتی به این فکر میکنی که اینجا ها یه روزی...
ادامه تصورم رو به زبان نیاوردم و زبان به دهان گرفتم
چشمهام رو هم گذاشتم و ذهنم رو خالی کردم
چشم که باز کردم رضوان و ژانت با هم امین الله میخوندن و کتایون نگاهش خیره به سقف مونده بود
خودم رو جا به جا کردم و سرکی به کتاب توی دستشون کشیدم: منم میخوام بخونم...
زیارت خاصه اباعبدالله و نماز شب که تمام شد گفتم: بریم تو بین الحرمین بشینیم
چیزی ام به اذان صبح نمونده
بقیه هم موافق بودن و دوباره از حرم خارج شدیم
بین الحرمین نسبتا پر بود
جایی بین دو حرم نزدیک نخلهای سمت راستی پیدا کردیم و نشستیم
نگاه بارانیمون گاهی به پشت سر کشیده میشد و غرق حرم قمر میشد
گاهی به خورشید خیره میشد و درگرمای وجودش ذوب میشد
چند جوان ایرانی کمی جلوتر از ما با مداحی قشنگی دم گرفته بودن و همه اطرافیان همراهشون آهسته سینه میزدن؛
همیشه دوست داشتم یاورت بودم
تو روز عاشورا محرمت بودم
یا آب رو لبای اصغرت بودم
مرهم به زخم دل مادرت بودم
یا که سپه برای خواهرت بودم
یا معجر رو سر دخترت بودم
یا توی قتلگاه پیرهنت بودم
یا که حصیر زیر پیکرت بودم
صلی الله علیک ای بی کفن
ای کشته ی دور از وطن
ای قاری شیرین سخن
تب و تاب من
سلام الله لک یا دم روح الامین
سلام الله لک یا...
رضوان به خواست ژانت که بین من و خودش نشسته بود تند تند براش با توضیح ترجمه میکرد و از مژگان بلند ژانت اشک میریخت و صورتش جمع میشد
کمی که گذشت رو کرد به من و گفت:
چقدر این اشعار به لحاظ حسی به این اتفاق گره خورده
چقدر این بلا سنگین و همه جانبه ست
آهی کشیدم: چی بگم
اونقدر به قول تو سنگین و پرتنوعه که گفتنش هم سخته چه برسه به شنیدنش
سالها باید روضه بری و بشنوی تا تعریف درستی پیدا کنی
یا اینکه تمام مقاتل رو بخونی!*
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
بگو به کفتر حرم🕊
برای حل مشکلم
میان صحنهایتان
برای من دعا کند💙
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
شَلام عِدِتون مُبالَک😍✋
اومدَم در جَسن شِلکَت کَلدم
تا به دُسمَنامون بِجَم چه
مم اژ نَشلِ حاج قاشِمم 😎✌️
بعدشم شیر دخملِشم🥰
بله ایندوریاست😌
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•