•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
نمیذاشتن بیاد بخش زنان،
میگفت شما نمیدونید
اگه من حاج خانومو نازش کنم خوب میشه.
واقعا عشق به اون تب وتابای اولش نیست♥️
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•📖 باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حرمت قبلۀ نخستین گفتن🕌
⃟ ⃟•📝 امروز برای شاعران تکلیف است
با لهجۀ شعر، از فلسطین گفتن🇵🇸
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1948»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•
پارت خود رمانه💕
نامزدش از اون بی کله های غیرتیه🤤🤤
-آقا #دونفر حساب کنین!
ابروهام بالا پرید. پولمو درآوردم و درحالیکه داشتم سمت راننده میگرفتم به کناریم گفتم:
-نه ممنون خودم حساب...😳
باورکردنی نبود. نگاهم تو نگاه سعید افتاد.
اینجا تو تاکسی چه کار میکرد؟ چرا من ندیدمش؟ خدایا اونقدر فکرم مشغول بود که اصلا به هیچ کس نگاه نکرده بودم. آب دهنمو قورت دادم. #ضربانقلبم تند شد. ناخودآگاه دستمو بالا آوردم:
-سلام. خودم حساب میکنم آخه.
لبخندی کنج لبش نشوند:
-وقتی یه #بزرگتر هست کوچیکتر دست توی کیفش نمیکنه. پولتون رو بذارین داخل کیفتون!
درست همون لحظه...🙈😱
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
❤️«کوچهپشتی»❤️
#رمان کامله با خیال راحت بخونید👆👆
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
پارت خود رمانه💕 نامزدش از اون بی کله های غیرتیه🤤🤤 -آقا #دونفر حساب کنین! ابروهام بالا پرید. پولمو
** مردقصه مون دو برابر خانومشه😎
ولی مهلا خانم با #دلبریهاش دلشوآب میکنه🤤**
رمان کوچه پشتی...#مذهبی_عاشقانه_واقعی
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبح آمد و از عطر
تمناے تو نوشید☺️🍃
خورشیدهم ازجامه
لبخند تو پوشید🌝🍃
دست من و..🤲🍃
آرامش موزون نگاهت 😊🍃
هر حادثه از
چشمه چشمان تو جوشید😍🍃
سلام ✋
صبح زیباتون بهخیر و شادی🍃🌹
امروزتون سراسر عشق و امید✨✨
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
☁️ امام علے عليہالسلام:
گوش خود را بہ خوب شنيدن عادت بده و بہ سخنانی کہ شنيدنشان بر اصلاح و پاكی تو چيزی نمیافزايد گوش فرا مده 🔍
✍🏻 ميزان الحكمہ - جلد ۵ ، صفحهٔ ۴۰۲ 📚
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
3.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
در اسلام شما حق نداری
زن هارو به گریه بندازی !
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 اون زمانی که
ایموجی و استیکر نبود
تا ادای عاشقارو دربیارن
اینجوری واسه هم نامه مینوشتن!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 سلام. من تازه دانشجو شدم😌
ترمکیترین حرکتی که اوایل دوره
دانشجوییتون زدین چی بوده؟!
من چند روز قبل از شروع ترم، زنگ زدم
آموزش دانشگاه گفتم کتاب چی بخریم
روز اول دست خالی نیایم سرکلاس😑🤣
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 706 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
Mojall - AlqudsolanaMojall - Alqudsolana.mp3
زمان:
حجم:
9.29M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
وَالْحَمْدُ لِلّهِ قاِصمِ الجَّبارینَ...
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
یارب تو چنان کن
که پریشان نشوم🦋🌿
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوهشتاد _پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهشتادویکم
بعد از ظهر پنجشنبه زودتر از همه حنانه با روشنا اومد
با ذوق بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم
با ناز فراوان گفت:
_سلام ضحی جون
ضعف کرده گفتم:
_وای خدا
چقدر تو نازی روشنا خانوم
یادته حنانه من میرفتم چند ماهش بود!
ماشاالله
با وقار و ناز دخترانه با کتایون و ژانت هم دست داد:
_سلام
خوشبختم!
کتایون که با لبخند و چشمهای کاملا باز بهش خیره شده بود اما ژانت تند تند و با ذوق از صورت و چشمهای زیبا و موهای ناز و پیراهن قشنگش تعریف میکرد
البته حیف که روشنا هیچی متوجه نمیشد و همینطور خیره نگاهش میکرد!
بالاخره یک نفر که من باشم به خودش اومد و به ژانت یادآوری کرد:
_انگلیسی بلد نیست ژانت جون
هینی کشید و با خجالت گفت:
_چی بهش بگم؟!
گفتم:
_بگو سلام خوبی
اون هم ربات وار تکرار کرد:
_سلام خوبی
روشنا خوشحال از مفهوم شدن کلمات ژانت گفت:
_سلام خوبم
شما خارجی هستی؟
ژانت سوالی نگاهم کرد و من ترجمه کردم و گفتم در جواب بگو: بله
و اونهم تکرار کرد!
تا خود شب به عنوان مترجم در خدمتشون بودم و اونها هم درباره تمام مسائل با هم حرف میزدن!
در این میان گاهی سری هم به رضوان میزدم و با جملات تقویتی کمک میکردم فشارش نیفته چون خیلی اضطراب داشت
...
مراسم خواستگاری خیلی خوب پیش رفت و بعد از چند جلسه دیدار قرار عقد هم تعیین شد
24 آبان مصادف با ولادت پیامبر(ص)
با ژانت و کتایون کف اتاق نشسته در حال بررسی خرید های رضوان بودیم و اون هم مدام از خستگی مینالید:
_بس که یه خیابونو بالا پایین کردم پام سر شده
نگاهی به پیراهنی که برای نامزدی و عقد خریده بود کردم:
_ولی خیلی قشنگه
طبق عادت معهود جمله ای گفت که شاخک های کتایون رو تیز کرد:
_ممنون ان شاالله عروسی خودت
کتایون موشکافانه پرسید:
_رضوان بالاخره چی شد میخوای یه کاری بکنی یا نه!
رضوان پشت دستش زد:
_میبینی که اونقدر کار سرم ریخته یادم نمیمونه
ولی خیالت راحت
واسه مراسم اهل محل رو دعوت میکنیم
اونارم دعوت میکنیم
اونوقت سر از کارشون در میارم!
متعجب گفتم:
_خجالت بکش مگه مفتشی
بعدم حق نداری دعوتشون کنی!
_چرا؟
_چون من میگم
چون نمیتونم ببینمشون روم نمیشه
بعدم ما با هم شکر آبیم چطور میخوای بری درخونه شون
_خب همین مراسما باب رفع کدورت رو باز میکنه دیگه خوب نیس دو تا همسایه اینهمه وقت روی همو نبینن!
حرصی گفتم:
_تو الان نگران کدورت بین همسایه هایی؟
_تو نگران چی هستی؟
اصلا آقاجان عروسی خودمه هرکسی رو بخوام دعوت میکنم به جنابعالی چه مربوط؟!
نفس عمیقی کشیدم اما چیزی از عصبانیتم کم نکرد:
_کاش یه ذره درکم میکردی!
کتایون بجای رضوان ادامه داد:
_تو چرا فرار میکنی؟!
میترسی بفهمی ازدواج کرده؟
بالاخره که چی
مرگ یه بار شیونم یه بار
تا خواستم دهان باز کنم جمله ژانت ختم جلسه رو اعلام کرد:
_انگار نه انگار من تو این اتاقما یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید خفه تون میکنم!
...
مقابل آینه ایستاده گره روسریم رو محکم میکردم که کتایون وارد اتاق شد:
_سلام
خونه عموت اینا غلغله شده
همه اونجان فقط تو اینجاییا
چرا نمیری؟!
جواب ندادم:
_سلام
مامانت خوب بود؟!
مشغول تن کردن لباس مهمانی شد:
_از تو بهتر بود!
تا کی میخوای پای آینه وقت تلف کنی
از چی میترسی؟!
همونطور که پشتم بهش بود گفتم:
_از هیچی نمیترسم
خجالت میکشم
بابا جون سختمه با اون خانوم رو در رو بشم
بقول خودت درکم کن!
غر زد: بیخود
امشب رضوان عروسه
کس دیگه هم که نیست بشناسدشون
خودت باید بری باهاشون حرف بزنی ته و توی زن گرفتن پسرش رو در بیاری
تک خنده ی بلندی کردم: حتما
ژانت از سرویس به اتاق برگشت:
_اِ کتی اومدی؟
چه زود حاضر شدی!
بریم ضحی؟!
به دنبال بهانه ای چشم چرخوندم اما دیگه هیچ کاری نمونده بود
ناچار راه افتادم:
_بریم
...
وارد منزل عمو که شدیم همونطور که با فامیل و همسایه ها که بعد از سالها من رو میدیدن سلام و علیک و دیده بوسی میکردم حواسم بود بین جمعیت دنبال حمیده خانوم و دخترش باشم
قصد داشتم جلو برم و احوال پرسی کنم تا کدورت ها از بین بره اما درونم از هیجان و اضطراب غوغایی بود!
بالاخره کنار رضوان رسیدم و با شوق بغلش کردم
قبلا این لباس رو توی تنش دیده بودم اما حالا زیباتر شده بود
همونطور که سرش روی شونه ام بود آروم زمزمه کرد:
_سمت راستت
ته سالن روی مبل نشستن
مامانمم کنارشونه
برو سلام علیک کن!...
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•