Mojall - Alqudsolana.mp3
9.29M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
وَالْحَمْدُ لِلّهِ قاِصمِ الجَّبارینَ...
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
یارب تو چنان کن
که پریشان نشوم🦋🌿
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوهشتاد _پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهشتادویکم
بعد از ظهر پنجشنبه زودتر از همه حنانه با روشنا اومد
با ذوق بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم
با ناز فراوان گفت:
_سلام ضحی جون
ضعف کرده گفتم:
_وای خدا
چقدر تو نازی روشنا خانوم
یادته حنانه من میرفتم چند ماهش بود!
ماشاالله
با وقار و ناز دخترانه با کتایون و ژانت هم دست داد:
_سلام
خوشبختم!
کتایون که با لبخند و چشمهای کاملا باز بهش خیره شده بود اما ژانت تند تند و با ذوق از صورت و چشمهای زیبا و موهای ناز و پیراهن قشنگش تعریف میکرد
البته حیف که روشنا هیچی متوجه نمیشد و همینطور خیره نگاهش میکرد!
بالاخره یک نفر که من باشم به خودش اومد و به ژانت یادآوری کرد:
_انگلیسی بلد نیست ژانت جون
هینی کشید و با خجالت گفت:
_چی بهش بگم؟!
گفتم:
_بگو سلام خوبی
اون هم ربات وار تکرار کرد:
_سلام خوبی
روشنا خوشحال از مفهوم شدن کلمات ژانت گفت:
_سلام خوبم
شما خارجی هستی؟
ژانت سوالی نگاهم کرد و من ترجمه کردم و گفتم در جواب بگو: بله
و اونهم تکرار کرد!
تا خود شب به عنوان مترجم در خدمتشون بودم و اونها هم درباره تمام مسائل با هم حرف میزدن!
در این میان گاهی سری هم به رضوان میزدم و با جملات تقویتی کمک میکردم فشارش نیفته چون خیلی اضطراب داشت
...
مراسم خواستگاری خیلی خوب پیش رفت و بعد از چند جلسه دیدار قرار عقد هم تعیین شد
24 آبان مصادف با ولادت پیامبر(ص)
با ژانت و کتایون کف اتاق نشسته در حال بررسی خرید های رضوان بودیم و اون هم مدام از خستگی مینالید:
_بس که یه خیابونو بالا پایین کردم پام سر شده
نگاهی به پیراهنی که برای نامزدی و عقد خریده بود کردم:
_ولی خیلی قشنگه
طبق عادت معهود جمله ای گفت که شاخک های کتایون رو تیز کرد:
_ممنون ان شاالله عروسی خودت
کتایون موشکافانه پرسید:
_رضوان بالاخره چی شد میخوای یه کاری بکنی یا نه!
رضوان پشت دستش زد:
_میبینی که اونقدر کار سرم ریخته یادم نمیمونه
ولی خیالت راحت
واسه مراسم اهل محل رو دعوت میکنیم
اونارم دعوت میکنیم
اونوقت سر از کارشون در میارم!
متعجب گفتم:
_خجالت بکش مگه مفتشی
بعدم حق نداری دعوتشون کنی!
_چرا؟
_چون من میگم
چون نمیتونم ببینمشون روم نمیشه
بعدم ما با هم شکر آبیم چطور میخوای بری درخونه شون
_خب همین مراسما باب رفع کدورت رو باز میکنه دیگه خوب نیس دو تا همسایه اینهمه وقت روی همو نبینن!
حرصی گفتم:
_تو الان نگران کدورت بین همسایه هایی؟
_تو نگران چی هستی؟
اصلا آقاجان عروسی خودمه هرکسی رو بخوام دعوت میکنم به جنابعالی چه مربوط؟!
نفس عمیقی کشیدم اما چیزی از عصبانیتم کم نکرد:
_کاش یه ذره درکم میکردی!
کتایون بجای رضوان ادامه داد:
_تو چرا فرار میکنی؟!
میترسی بفهمی ازدواج کرده؟
بالاخره که چی
مرگ یه بار شیونم یه بار
تا خواستم دهان باز کنم جمله ژانت ختم جلسه رو اعلام کرد:
_انگار نه انگار من تو این اتاقما یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید خفه تون میکنم!
...
مقابل آینه ایستاده گره روسریم رو محکم میکردم که کتایون وارد اتاق شد:
_سلام
خونه عموت اینا غلغله شده
همه اونجان فقط تو اینجاییا
چرا نمیری؟!
جواب ندادم:
_سلام
مامانت خوب بود؟!
مشغول تن کردن لباس مهمانی شد:
_از تو بهتر بود!
تا کی میخوای پای آینه وقت تلف کنی
از چی میترسی؟!
همونطور که پشتم بهش بود گفتم:
_از هیچی نمیترسم
خجالت میکشم
بابا جون سختمه با اون خانوم رو در رو بشم
بقول خودت درکم کن!
غر زد: بیخود
امشب رضوان عروسه
کس دیگه هم که نیست بشناسدشون
خودت باید بری باهاشون حرف بزنی ته و توی زن گرفتن پسرش رو در بیاری
تک خنده ی بلندی کردم: حتما
ژانت از سرویس به اتاق برگشت:
_اِ کتی اومدی؟
چه زود حاضر شدی!
بریم ضحی؟!
به دنبال بهانه ای چشم چرخوندم اما دیگه هیچ کاری نمونده بود
ناچار راه افتادم:
_بریم
...
وارد منزل عمو که شدیم همونطور که با فامیل و همسایه ها که بعد از سالها من رو میدیدن سلام و علیک و دیده بوسی میکردم حواسم بود بین جمعیت دنبال حمیده خانوم و دخترش باشم
قصد داشتم جلو برم و احوال پرسی کنم تا کدورت ها از بین بره اما درونم از هیجان و اضطراب غوغایی بود!
بالاخره کنار رضوان رسیدم و با شوق بغلش کردم
قبلا این لباس رو توی تنش دیده بودم اما حالا زیباتر شده بود
همونطور که سرش روی شونه ام بود آروم زمزمه کرد:
_سمت راستت
ته سالن روی مبل نشستن
مامانمم کنارشونه
برو سلام علیک کن!...
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهشتادودوم
با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گرفتم و جای مناسبی نشوندم:
بچه ها اینجا بشینید من الان میام
با قدمهای کوتاه و لرزان تا بالای سر زن عمو رفتم و سلام کردم
حمیده خانم از شنیدن صدام سر بلند کرد و چشمهای کشیده و سیاهش چند ثانیه روی صورتم ثابت موند
بعد با حال متحیری سرتکان داد و لب زد: سلام
و بعد به زحمت لبخندی زد
الهه دخترش هم که پسرش رو روی پا نشونده بود و براش میوه پوست میگرفت نگاهی به مادرش و بعد به من انداخت و کمی هول جواب سلامم رو داد
از نگاه خیره و پر از سوالشون در حال آب شدن بودم و با کوتاه ترین جملات سعی میکردم احوال پرسی رو زودتر تمام کنم:
_خیلی خوش اومدید ممنون که تشریف آوردید خدمت حاج آقا هم سلام من رو برسونید
با اجازتون
تا پا کج کردم حمیده خانوم بلند مچ دستم رو گرفت: یکم بشین ضحی خانوم
تازه برگشتی به سلامتی؟
اینهم از بزرگواریش بود که به روی خودش نمی اورد اما من در حال ذوب شدن بودم
خواستم به بهونه ای برم اما زن عمو از جا بلند شد و به من اشاره کرد بشینم:
_حمیده خانوم با اجازتون من دیگه برم یه سری به آشپز بزنم
خیلی منور کردید
ان شاالله عروسی آقا ایمان جبران کنیم!
نشستم در حالی که برق از سرم پریده بود
یعنی این حرف زن عمو یک کد بود؟!
یعنی این رضوانِ ذلیل نمرده زن عمو رو فرستاده بود برای تخلیه اطلاعاتی حمیده خانوم؟
یعنی اون هنوز؟!...
حمیده خانوم با حوصله پرسید:
_خب دخترم به سلامتی درست تموم شد که برگشتی؟
لبخندی زدم: نه دوترم دیگه مونده
من بخاطر اربعین مرخصی گرفتم گفتم یه سر هم به مامان اینا بزنم
_آها بسلامتی زیارتت قبول
اونوقت تا کی میمونی؟
_والا دقیق معلوم نیست
بستگی به دوستام داره که کی برگردن
_آره زن عموت گفت رفیقات هم همراهت اومدن
پس اصلا معلوم نیست کی برگردی؟
_دقیق نه ولی خیلی نمیمونم
تا قبل اواسط دی باید برگردم که به ترم جدید برسم
_ان شاالله شیش ماه دیگه کامل برمیگردی دیگه درسته؟!
با شگفتی فراوان از سوالات حمیده خانوم سر تکون دادم: بله ان شاالله
صدای کل و دف که خبر از حضور داماد میداد مجال ادامه ی گفت و گو رو گرفت
بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت سفره عقد برگشتم
اگر چه هنوز از شوک خبر زن عمو بدنم میلرزید
...
آخر شب بالاخره از تمییز کاری منزل و حیاط فارغ شدیم و تونستیم برای استراحت به اتاقمون که همون اتاق رضا باشه برگردیم
اما هنوز نرسیده تقه ای به در خورد و پشت بندش کتایون و ژانت با قیافه های بانمک و پرسش گر وارد شدن
رضوان با اینکه از خستگی روی پا بند بود به احترامشون نشست:
_ببخشید بچه ها خیلی اذیت شدید
کتایون فوری گفت: چه اذیتی شما که نذاشتید کمکی بکنیم
خب رضوان...چی شد؟!
با یاد آوردی این مسئله تمام غضبم رو با نگاه حواله رضوان کردم:
تو به زن عمو چی گفتی؟!
_هیچی بخدا
سری تکان دادم
پس خیالاتی شدم و کنایه ای در کار نبوده
اما به هر حال اون جمله نشون میداد هنوز باید مجرد باشه!
صدای ذوق زده رضوان هم موید حرفم شد:
_میدونستم اگر بیان مراسم مامانم ته و توی همه چیزو درمیاره واسه همین کار خاصی نکردم
فقط نامحسوس از مامان چند تا سوال کردم که دستگیرم شد آقا هنوز مجرد تشریف دارن!
با ذوق تمام به من چشم دوخت: وای ضحی چی میشه اگر...
حرفش رو قطع کردم:
_بیخود رویا نباف
اون اگر تا اخر عمرش هم مجرد بمونه دوباره خواستگاری من نمیاد با کاری که کردم!
طلبکار گفت: بیخود مگه دست خودشه
خیلی ام دلش بخواد!
تو به این کارا کار نداشته باش تو فقط بگو تا کی میتونی بمونی
کتایون فوری گفت:
_ضحی تا اوایل ژانویه میتونه بمونه
یعنی...دی ماه
ترم جدید اونموقع شروع میشه!
اخمی کردم: چی میگی میبری میدوزی تا دی ماااه من اینجا بمونم؟
_مثلا میخوای برگردی چکار وقتی کلاس نداری؟
تو بمون منم بیشتر پیش مامانم میمونم!
حرصی گفتم:
_شرکتتون چی میشه سرکار خانوم؟
_شرکت رو از دور هم میشه مدیریت کرد من مدیرم آبدارچی که نیستم صبح به صبح کارت بزنم!
به اندازه کافی اینهمه سال نیروی امین دور و برم جمع کردم
اگرم اینجا مزاحمم که مشکلی نیس میرم هتل
من و رضوان همزمان گفتیم:
_بشین بابا!
ژانت گرفته گفت: پس من باید تنها برگردم؟
رضوان لبخندی زد: عزیزم وقتی بقیه میمونن تو چرا باید برگردی؟!
_خب من باید برم زودتر کار پیدا کنم تا کی خرجم با کتایون باشه باید کم کم پولش رو پس بدم
اینبار کتایون گفت: بشین بابا!
تو که اینجا خرجی نداری از وقتی اومدی همش تو خونه ای خورد و خوراکتم که با خانواده ضحی ست!
_خب همون دیگه تا کی!
قاطع گفتم: تا وقتی من اینجام
با هم برمیگردیم اونوقت دنبال کار میگردیم خب؟
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
من حبس بودم در میان غصههایم
اما... خودت پرواز یادم دادی آقا...
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
این شِه وصعیه؟؟ 🤪•
شِلا من دُمله پیش کلدین؟🤓•
بایید باز تُنین.🤨•
من دَسته شدم!!😣•
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
⌈ دوصِت دارم تا آخـــرِ دنیا . . 💍🌸♥️」
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•❤️🩹 زخمِ غزه اگرچه سر واکرد
انتفاضه دوباره غوغا کرد👌
⃟ ⃟•🇵🇸 نهضت قدس را شکوفا کرد
فرصت سجده را مهیا کرد😌
محمود ژولیده ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1949»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
چشم من با دیدن روی تو روشن میشود🤍
ای همیشه باعث لبخند من ، صبحت بهخیر! ◠◡◠
🖊 امین قنبری
☁️ صبحتون به شادی
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
• دنبال یه نفرم، که همه ویژگیهاش
عاالی باشه...😢
• برای این دلم میخواد باهاش ازدواج کنم
که یه آدم واقعیه... هیچ عیبی نداره...! 😪
برای ازدواج
دو تا اشتباه بزرگ اینه:
⛅ اول اینکه:
دنبال کسی باشیم که هیچ عیبی نداشته باشه و همه ویژگیهاش عالی باشه
🍃 دوم اینکه:
از کسی، اسطوره بسازیم و انسان کامل بدونیمش
🌾 اولی، به خاطر این اشتباهه
که ما رو دچار کمالگرایی میکنه و
چون هرکسی بهرحال عیبی داره،
ازدواج رو به تأخیر میندازه...
شاید یه تاخیر همیشگی...
🌾 دومی به دو دلیل اشتباهه:
😢 اگه به اون فرد #نرسیم،
همیشه در حسرتش میمونیم و
توی هر شرایطی، حس میکنیم
خوشبخت واقعی نشدیم...
😌 اگه به اون فرد #برسیم،
توی زندگی، با دیدن عیب و
ایرادی که هرکسی ممکنه داشته
باشه، تصورات خیالیمون
با شکست مواجه میشه..
مراقب تصوراتمون باشیم ...🌸🍃
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
چرا اسلام دستور به حجاب داده ؟🥺🤍
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 یک زماني، سال ۸۵،
تونل رسالت اینجوري افتتاح شد؛
با حضور ۱۰ عروس و داماد!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•