•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ💫ـحانه ام
یڪ فنجـانـ☕️ـ
چاے بهـ🌸ـارنارنج استـ
ڪمے از #تـو !
وقتـے
رسم عاشقیتـ💌
همین #صبح بخیرهاے
دور و نزدیڪ استـ😍
#صبحتون_بخیر🌼🍃
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ السّلام علیڪ یا رسول اللهﷺ✋
تَصَدَّقُوا وَداوُوا مَرْضاکُمْ بِالصَّدَقَةِ 💌
صدقه دهید و مریضــ🤒ـــان خود را با
صدقه درمان ڪنید💵
صبحـــــ🌤 شنبهست😁✋
#صدقهبدهمؤمن
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
ابـ☁️ـر و
بـ🌪ـاد و
مـ🌛ـه و
خورشيـ🌞ـد و
مـ😁ـن و چـ🚲ـرخ و فلـ🌍ـک
آه! #بانو !
نفس چند نفر دست شماست⁉️😁🤔
#دورت_بگردم🥰💞
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
بیمیل به ازدواج:
💠 برخی از نیازهای اساسی انسان،
تنها با ازدواج پاسخ داده میشود و
بنابراین، طبیعیه که
میل به ازدواج،
در هر انسانی وجود داشته باشه
اگه در خودمون
⛅ این میل رو احساس نمیکنیم
میتونه به این دلایل باشه:
💚 تلقین ناشی از خود کمبینی
در این حالت، فرد به دلیل نداشتن
عزت نفس و پنداشتن اینکه هرگز
مورد پسند کسی واقع نخواهد شد،
ادامهی زندگی خود رو بر مبنای
مجرد ماندن تصور میکنه
در این حالت، در واقع فرد،
میل به ازدواج دارد، اما چون
ازدواج رو امری محال و ناشدنی
یا راهی برای مشخص شدن بعضی
مشکلات و عیبها تصور میکنه،
ناخودآگاه رغبتش به ازدواج، کم میشه
💚 خودبرتربینی
خود رو برتر و بالاتر از دیگران دیدن
میل به ازدواج رد کم میکنه
شرایط خوب مالی یا ظاهر خیلی خوب
و از طرف دیگه، پایین دیدن دیگران
این تصور رو میتونه ایجاد کنه که
کسی در حدی نیست که کفو ما باشه
💚 از عوامل دیگه
میشه به مواردی همچون ترسِ از
بر نیامدن از پسِ هزینههای اقتصادی،
شکست عاطفی، تکرار تجربیات تلخ
و خیانت، طلاق، بیماری و ... هم،
به عنوان مواردی که در از بین رفتن
میل به ازدواج در افراد تاثیرگذاره
اشاره کرد
اگه به هر کدوم از این موارد
دچار هستیم، مهمه تا پیش از
از دست رفتن فرصتهای ازدواج
به رفع مشکل بپردازیم🌸
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
♦️اولين طراحي شهري در ايران در زمان
صفويه انجام شد، يعني شهر(اصفهان) پيش
از ساخته شدن ابتدا طراحي شد!
👌یک محور جدید و وسیع شهری (چهارباغ)
که تا آن زمان در شهرسازی و شهر ایرانی
سابقه نداشت!
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 ما تو مهمونیامون یه بخشی داریم به
اسم "بچهی کی از همه بهتره؟" که مامانا با
همهی توان و قدرت شروع میکنن به تعریف
کردن از بچههاشون👋
یبار زنداییم گیر داده بود امیر حسین خیلی
خوب بلده قرمه سبزی بخوره ماشاالله😳😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 744 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
قویومحکمباشولی...🥰🍒
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
ڪنـــــ👫ــارت هرڪجــا باشم...
ڪمے عالےتراز خوبـــ🤗ــم!
ٰ
#عشقجآن♥️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_شصتوهشتم بدون این که حرفی بزنم خودش گفت: خ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتونهم
خانومم ازت ممنونم که به فکر خوشحال کردن من بودی ولی این قدر غیرتم به جوش اومد که نتونستم روی خوش نشون بدم.
حتی می خواستم شب نیام خونه تون ولی حالا که دلیلش رو فهمیدم و نظر خودم رو بهت گفتم آروم شدم.
اگر شدّتی در کار بود و شما رو رنجوند عذر میخوام.
خیلی از این رفتارش و سردی اش دلگیر و ناراحت شدم.
چیزی نگفتم و حتی نگاهش هم نکردم.
تمام ذوق و شوقم برای امشب از بین رفت.
تصورات شیرینی که داشتم همه نقش بر آب شد.
آهسته در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
داخل کوچه رفتم و در زدم.
او هم ماشینش را پارک کرد و پیاده شد.
آقاجان در را باز کرد.
سلام کردم و آقاجان جواب داد و پرسید:
کجا بودین؟ چرا این قدر دیر اومدین؟
بغض داشتم برای همین چیزی نگفتم.
سرم را پایین انداختم و وارد حیاط شدم.
آقاجان صدایم زد:
رقیه بابا چیزی شده؟
قبل از این که بخواهم جوابی بدهم صدای یا الله احمد از پشت در به گوش رسید و به آقاجان سلام کرد.
آقا جان از او پرسید:
چیزی شده پسرم؟
احمد در مقابل آقاجانم سر به زیر انداخت.
در حیاط نماندم و به اتاقم رفتم.
چراغ را روشن کردم، چادر و کیفم را گوشه ای انداختم و جلوی آینه ایستادم.
چهره ای که می توانست امشب را شبی شاد و زیبا کند امشب را تلخ کرده بود.
از داخل جعبه لوازم آرایش شیر پاک کن را برداشتم و صورتم را پاک کردم.
به حیاط رفتم و با آب حوض صورتم را شستم.
آقاجان و احمد هنوز دم در حیاط ایستاده بودند و آهسته صحبت می کردند.
من صدای شان را نمی شنیدم و از طرفی ناراحتی ام هم اجازه نمی داد که در حیاط بمانم و گوش تیز کنم.
به اتاق برگشتم. پنجره را باز کردم و پرده اش را انداختم.
تشک پهن کردم و زیر ملحفه خزیدم.
صدای بسته شدن در حیاط به گوشم رسید.
صدای پای پدرم را هم شنیدم که به مهمانخانه رفت و چراغ های حیاط را هم خاموش کرد.
اما از احمد خبری نشد.
گمان کردم که احمد رفته است و ناراحتی ام دو برابر شد.
از رفتار شدید احمد دلگیر بودم اما اصلا انتظارش را نداشتم که برود و شب در خانه ما نماند.
دلم به شور افتاد.
نکند آقاجان با او شدید برخورد کرده باشد؟
نکند از او نا امید شده باشد و دیگر اجازه ندهد به خانه مان بیاید؟
نکند دیگر اجازه ندهد من او را ببینم؟
نکند به محرمیت من و احمد خاتمه دهد؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتاد
خودم را لعنت کردم.
چه آرایش بی جا و اشتباهی بود.
دیگر هیچ وقت هیچ جا اجازه نمی دهم کسی مرا آرایش کند و بعد بگوید پاک نکن.
ملحفه را مچاله کردم و با عصبانیت به سمت دیگر اتاق پرت کردم.
از جا برخاستم و روی طاق نشستم.
از رفتارش دلگیر شدم، ناراحت بودم اما واقعا دلم می خواست شبم در کنار او صبح شود.
دلتنگش بودم!
زانوهایم را در بغل گرفتم و سر بر زانوهایم گذاشتم.
چشم هایم پر از اشک شد و همین که خواست سرازیر شود کسی به در اتاق زد.
از جا برخاستم و چند بار چشمهایم را فشار دادم تا اشکم بند بیاید.
پرده را کنار زدم.
احمد بود!
او نرفته بود.
با شرم نگاهم کرد و پرسید:
اجازه هست بیام تو؟
از دیدنش و بودنش خوشحال شدم.
لبهایم داشت به لبخند کش می آمد که سر به زیر انداختم و گفتم:
بفرمایید.
احمد کفش هایش را در آورد و وارد اتاق شد و در را بست.
قبل از این که چیزی بگویم گفت:
ببخشید رفتارم نسنجیده و اشتباه بود.
زود از کوره در رفتم. شدید برخورد کردم و شما رو ناراحت کردم.
همیشه با خودم می گفتم اگه ازدواج کنم نمی ذارم آب تو دل زنم تکون بخوره یا خم به ابروش بیاد ولی الان با این رفتار تند دل شما رو شکستم و اشکت رو در آوردم.
پشیمان بود.
نباید باعث شرمندگی بیشترش می شدم.
برای همین از شدت ناراحتی و دل شکستگیام چیزی به زبان نیاوردم و گفتم:
صدای در اومد فکر کردم رفتید.
احمد گفت:
اگه ناراحتی، دلگیری یا دوست نداری پیشت بمونم برم.
یعنی رفتن برایش راحت بود؟ خودش دوست نداشت پیشم بماند؟
پس آن همه تب و تابی که میگفت چه شد؟
سر به زیر انداختم و با صدای لرزانم گفتم:
نه ... بفرمایید بشینید.
تازه متوجه اتاق شدم.
چقدر بهم ریختهاش کرده بودم.
چادر و کیفم را گوشهای پرت کرده بودم.
رختخوابها ریخته بود.
تشک وسط اتاق بود و ملحفه را سمت دیگر اتاق پرت کرده بودم.
در جعبه لوازم آرایش باز بود و شیرپاک کن جلوی آینه رها شده بود.
احمد کتش را در آورد و روی طاق نشست و در اتاق نامرتب نگاه چرخاند.
خجالت کشیدم و به سراغ رخت خواب ها رفتم و مرتب شان کردم و پرسیدم:
آقا جانم بهتون چی گفت؟
احمد آهی کشید و سر به زیر انداخت و گفت:
هیچی.
کتش را روی طاق گذاشت و از جا برخاست.
چادرم را از روی زمین برداشت و مرتب تا زد و گفت:
خراب کردم.
هر چند خودمو مُحِقّ می دونم اما شما و حاجی معصومی رو رنجوندم.
چادرم را روی صندوق گذاشت و خودش هم همانجا نشست و گفت:
حاجی فهمید بین مون چیزی شده
ازم پرسید منم نتونستم بهش نگم چی شده
اونم گفت آدم نباید با زنش اخم و تخم کنه
گفت زن لطیفه زود می شکنه
گفت اگه دلخوری چیزی داری باید تو خلوت با زبون خوش و محبت آمیز تذکر بدی
اینو گفت و تعارف کرد بیام تو
خودشم رفت بخوابه
واقعا از رفتارم خجالت کشیدم.
می خواستم برم ولی گفتم شاید درست نباشه
گفتم بیام ازت دلجویی کنم اگه دلت بود بمونم اگر نه ....
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
این شَدو قِل بدم •|🍈|•
شاعد•|🤔|•
قلقله ژن بشه بلام•|👵|•
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🍃🍰𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #عیدانه ••
|🥲| حاجټــــ نگرفتن
|🚫| ز خداوند حـ↯ـرام است
|🥳| روزی ڪہ علے
|🎀| صاحب دختر شده باشد
عیدتـون مبارك عزیزانِ
عاشقانھهاےِحلالی!😍💕
#میلاد_حضرت_زینب 🌸🌿
#مجردای_کانال_بسمالله😉
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🍰🍃𓆪•