عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتوهشتم ] نفس عمیقی کشیدم ، چاره ای نبود
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتونهم]
بعد دو ساعتی که زانو به بغل گریه کردم ،
گوشی ام را بالا آوردم ، تنها چاره کارم فاطمه بود ، حضورش کنارم آرامم می کرد .
_ الو فاطمه
صدای شادش در گوشی پیچید :
سلام جانم خوبی؟! صدات چرا گرفته ؟!
همین یک سوالش کافی بود تا دوباره اشک هایم سرازیر شود :
فاطمه کجایی ؟!
صدایش نگران شد :
ریحانه چیشده دختر ؟!
_فقط بگو کجایی ؟ میام پیشت میگم
بدون مکثی سریع گفت :
امامزاده صالحم
سریع تماس را قطع کردم ، بدون حتی نیم نگاهی در آیینه ، روسری مشکی سرم کردم ، عزادار بودم خب،عزادار دلم!
بیرون که آمدم ، مادرم خواب بود می دانستم سردرد داشته و قرص خورده که الان خواب است ، روی تکه کاغذی برایش نوشتم :
سلام ، با اجازتون همراه فاطمه رفتم امامزاده صالح
دیگر نتوانستم جمله ای بنویسم ، می نوشتم شرمنده ام ؟! بعد هم سریع از خانه بیرون زدم ، اشک هایم بند نمی آمد چرا ؟!
تمام طول راه را اشک ریختم ، راننده تاکسی با حالت عجیبی هر چند دقیقه یکبار نگاهم می کرد ، شبیه عزیز از دست داده ها بودم!
در صحن امامزاده فاطمه را پیدا کردم ، بدون کلامی خودم را در آغوش گرمش انداختم،پشت سر هم عطر تنش را نفس کشیدم ، بوی یاس می داد.
بعد چند دقیقه ای آرام کنار آمدم ،
نگران نگاهم کرد :
برای کسی اتفاقی افتاده؟!
به خدا نصف جون شدم آخه
تمام قضیه را از همان اول برایش گفتم.
گفتم و مات شد!گفتم و چشم غره رفت ؛
گفتم و پا به پای من اشک ریخت،
چشمه اشکم چرا خشک نمیشد ؟!
همین که برای کسی درد دل کرده بودم حس سبکی داشتم ،بدون حرفی ، چادر روی شانه افتاده ای را که از خود امامزاده گرفته بودم را روی سرم مرتب کرد :
پاشو برو زیارت ، دلت یکم سبک بشه عزیزدلم
نگاهی را رو به گنبد برگرداندم ، زیارت ؟! :
واقعا سبک میشم ؟!
لبخندی مهربان حواله ام کرد :
اره جانم، برو
با سستی ایستادم و شبیه کسی که گمشده ای دارد ، سمت ورودی رفتم ، گمشده من ، باید آرامم کند !
چشمم که به ضریح افتاد ، مات شدم ، حس عجیبی به سراغم آمد :
خیلی وقته نیومدم اینجا!
کمی جلو تر رفتم :
حالا فاطمه گفت آروم میشم ،
سبک میشم ، گفت چاره دردم اینجاست!
میخوام امتحانش کنم!
من آرام جانم رو میخوام،
آرومم کن!
از چشم شون افتادم ، محبتشون رو برگردون.
یکم معجزه میخوام ازت!
با گفتن آخرین جمله دستم به ضریح رسید ، پیشانیم را روی شبکه های فلزی گذاشتم و دوباره اشک هایم را از سر گرفتم.
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_شصتوهشتم خلاصه بنی اسرائیل از دریا عبور میکنن و فرعون و
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_شصتونهم
علی ای حال بنی اسرائیل از مصر خارج میشن راه می افتن طرف اورشلیم(فلسطین)
طبعا توی راه باید از بیابون بگذرن
چون در عهد با خدا هستن خدا کاملا مراقبشونه با حداکثر امکاناتی که میشه توی بیابون بهشون رسوند
با وجود اینهمه معجزه بارها نافرمانی میکنن و طرد میشن
باز توبه میکنن و پذیرفته میشه و به هر نحوی که هست می رسن به عرض موعودشون
اابته کلی اتفاقات تو این مسیر میفته که توی قرآن هم اومده من دیگه توضیح نمیدم
خلاصه وقتی رسیدن موسی گفت من باید یکماه به میعاد برم
سی شب میرم به کوه طور که تورات رو بگیرم از خدا و برگردم
قوم رو سپرد دست برادرش هارون که اون هم پیامبر بود
به قومش گفت هارون جانشین منه تحت فرمانش باشید به حرفش گوش بدید*
به هارون هم سفارش کرد بیش از هر چیز دیگه وحدت قوم رو حفظ کن نگذار جنگ و جدلی پیش بیاد
موسی که رفت مردم منتظرش شدن اما خدا سی روز میقات رو به چهل روز بدل کرد
و روز سی و یکم یه فرد تاثیر گذار توی قوم موسی "سامری" قد علم کرد
این آدم نواده چهارم یوسفه
بنی اسرائیل دوازده سبط بودن یعنی دوازده قبیله که هر کدوم از نسل یکی از فرزندان یعقوب(ع) بودن
موسی و هارون از بنی لاوی بودن ولی سامری از بنی یوسف بود
یوسف هم برای بنی اسرائیل خیلی عزیز بود چون از بیابانگردی آوردشون به مصر در زمان خودش کلی بنی اسرائیل شوکت پیدا کردن مایه اقتخارشون هم بود یکی از ماها عزیز مصر بوده
برای همین این فرد خیلی در بین مردم اعتبار داشت
سرمایه اجتماعی بود
اومد بین مردم سخنرانی کرد
گفت موسی گفته بود سی روزه برمیگردم درسته؟ امروز روز سی و یکمه...
ما باید تکلیفمون روشن شه
یا موسی دروغگوست. که نیست پیغمبر ماست
یا هم اینکه مُرده!
پس باید یه فکری به حال آینده بکنیم
فوری خودش رو به عنوان جانشین موسی معرفی کرد با اینکه موسی قبل از رفتن هارون رو معرفی کرده بود
این سامری از اولم به فکر بود که کی این موسی سرش رو میذاره زمین من بشم جانشینش یعنی این طرح رو داشت حالا برای اینکه بتونه این جایگاه رو به دست بیاره مدتها وقت گذاشته بود تحقیقات میدانی کرده بود که این قوم چه علایقی دارن چطور میشه راحت و بی دردسر جذبشون کرد؟
و اونم از شواهد و قرائن این نتیجه رو گرفته بود که اینا به شدت دلبسته ی فرهنگ مصرن
سبک زندگی مصری رو دوست دارن حتی خدایان مصری رو هم دوست دارن!
چون دوست دارن شبیه اونا رفتار کنن اونارو باکلاس و متمدن میبینن
اون شبی که موسی و قومش از دریا بیرون اومدن به خشکی رسیدن راه افتادن سمت فلسطین تو همون خشکی به یه قوم بت پرستی برخوردن به موسی گفتن نمیشه ماهم مثل اینا یه خدایی داشته باشیم ببینیمش و بپرستیم؟!
موسی تعجب میکنه میگه همین الان پاتونو از دریا گذاشتید بیرون!
شما که پیروزی خدای نادیدنی به خدایان مصری رو دیدید دیگه چی میخواید؟
اونقدر گارد موسی محکم بود که عقب نشینی کردن ولی سامری این تمایل رو دید و یادداشت کرد برای وقتش
وقتش هم دقیقا همینجا بود که موسایی نیست که گارد بگیره
خیلی راحت یه خاطره دروغ از موسی نقل کرد که موسی راضی شده بود به ساختن بت ولی اجل مهلتش نداد!*
تمام طلاهایی که مردم داشتن رو جمع کرد ریخته گری کرد یه گوساله طلایی ساخت
حالا چرا طلایی؟ چون خدای آپیس مصری یه گاو زرد رنگ بود
توی مصر اصلا گاوهای زرد رنگ رو مقدس میدونستن اینا هیچ وقت کار نمیکردن براشون خوراکی نذر میکردن کلا خوش بحالشون بود کسی ضبحشون نمیکرد گوشتشون رو نمیخورد اونقدر میموندن تا میمردن بعدم جسمشون رو برای تبرک مینداختن توی نیل که نیل برکت پیدا کنه...
گوساله سامری یه چیز دیگه هم داشت
صدا تولید میکرد
قرآن بهش میگه خوار
یعنی صدا بدون کلام...
یعنی حرف نمیزد فقط صدا داشت صدای بی معنی!
آیه قرآن میفرماید *آیا نمیدیدند که کلامی نمیگوید و هدایتشان نمیکند؟*
یعنی به یه صدا دلبسته بودن بهش ایمان آوردن در حالی که موسی رفته بود تورات رو بیاره که کلام خدا بود
خدایی که حرف میزنه منطق داره هدایت میکنه رو میذارن زمین مجسمه ای که صدای نامفهوم تولید میکنه رو برمیدارن...
ژانت با تعجب گفت: یعنی چی که صدا درمیاره چطوری؟!
_ احتمالا با یه حالتی اونو ساخته و حفره هایی ایجاد کرده و در جهتی نصب کرده که باد طوری توش بپیچه که صدا تولید کنه
یکمم خاک توش ریخته بود که حرکتش تولید صدا میکرد...
خلاصه با همون صدای نامفهوم با شور و شوق بهش ایمان آوردن و مشغول پرستیدنش شدن و دقیقا همون تعالیم بت ها رو پیاده کردن به طوری که وقتی موسی برگشت و اونا رو دید واقعا موند!
یه وضعیتی که نگو و نپرس
موسی با دیدن اون وضعیت قوم اولین کاری که کرد این بود که الواحی که گرفته بود رو به زمین زد...
خب خیلی عجیبه دیگه چهل شبه رفتی اینو بیاری این الواح خیلی ارزشمنده کلام خداست!
این چکاریه؟
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_شصتوهشتم بدون این که حرفی بزنم خودش گفت: خ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتونهم
خانومم ازت ممنونم که به فکر خوشحال کردن من بودی ولی این قدر غیرتم به جوش اومد که نتونستم روی خوش نشون بدم.
حتی می خواستم شب نیام خونه تون ولی حالا که دلیلش رو فهمیدم و نظر خودم رو بهت گفتم آروم شدم.
اگر شدّتی در کار بود و شما رو رنجوند عذر میخوام.
خیلی از این رفتارش و سردی اش دلگیر و ناراحت شدم.
چیزی نگفتم و حتی نگاهش هم نکردم.
تمام ذوق و شوقم برای امشب از بین رفت.
تصورات شیرینی که داشتم همه نقش بر آب شد.
آهسته در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
داخل کوچه رفتم و در زدم.
او هم ماشینش را پارک کرد و پیاده شد.
آقاجان در را باز کرد.
سلام کردم و آقاجان جواب داد و پرسید:
کجا بودین؟ چرا این قدر دیر اومدین؟
بغض داشتم برای همین چیزی نگفتم.
سرم را پایین انداختم و وارد حیاط شدم.
آقاجان صدایم زد:
رقیه بابا چیزی شده؟
قبل از این که بخواهم جوابی بدهم صدای یا الله احمد از پشت در به گوش رسید و به آقاجان سلام کرد.
آقا جان از او پرسید:
چیزی شده پسرم؟
احمد در مقابل آقاجانم سر به زیر انداخت.
در حیاط نماندم و به اتاقم رفتم.
چراغ را روشن کردم، چادر و کیفم را گوشه ای انداختم و جلوی آینه ایستادم.
چهره ای که می توانست امشب را شبی شاد و زیبا کند امشب را تلخ کرده بود.
از داخل جعبه لوازم آرایش شیر پاک کن را برداشتم و صورتم را پاک کردم.
به حیاط رفتم و با آب حوض صورتم را شستم.
آقاجان و احمد هنوز دم در حیاط ایستاده بودند و آهسته صحبت می کردند.
من صدای شان را نمی شنیدم و از طرفی ناراحتی ام هم اجازه نمی داد که در حیاط بمانم و گوش تیز کنم.
به اتاق برگشتم. پنجره را باز کردم و پرده اش را انداختم.
تشک پهن کردم و زیر ملحفه خزیدم.
صدای بسته شدن در حیاط به گوشم رسید.
صدای پای پدرم را هم شنیدم که به مهمانخانه رفت و چراغ های حیاط را هم خاموش کرد.
اما از احمد خبری نشد.
گمان کردم که احمد رفته است و ناراحتی ام دو برابر شد.
از رفتار شدید احمد دلگیر بودم اما اصلا انتظارش را نداشتم که برود و شب در خانه ما نماند.
دلم به شور افتاد.
نکند آقاجان با او شدید برخورد کرده باشد؟
نکند از او نا امید شده باشد و دیگر اجازه ندهد به خانه مان بیاید؟
نکند دیگر اجازه ندهد من او را ببینم؟
نکند به محرمیت من و احمد خاتمه دهد؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•