عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_شصتوهشتم بدون این که حرفی بزنم خودش گفت: خ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتونهم
خانومم ازت ممنونم که به فکر خوشحال کردن من بودی ولی این قدر غیرتم به جوش اومد که نتونستم روی خوش نشون بدم.
حتی می خواستم شب نیام خونه تون ولی حالا که دلیلش رو فهمیدم و نظر خودم رو بهت گفتم آروم شدم.
اگر شدّتی در کار بود و شما رو رنجوند عذر میخوام.
خیلی از این رفتارش و سردی اش دلگیر و ناراحت شدم.
چیزی نگفتم و حتی نگاهش هم نکردم.
تمام ذوق و شوقم برای امشب از بین رفت.
تصورات شیرینی که داشتم همه نقش بر آب شد.
آهسته در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
داخل کوچه رفتم و در زدم.
او هم ماشینش را پارک کرد و پیاده شد.
آقاجان در را باز کرد.
سلام کردم و آقاجان جواب داد و پرسید:
کجا بودین؟ چرا این قدر دیر اومدین؟
بغض داشتم برای همین چیزی نگفتم.
سرم را پایین انداختم و وارد حیاط شدم.
آقاجان صدایم زد:
رقیه بابا چیزی شده؟
قبل از این که بخواهم جوابی بدهم صدای یا الله احمد از پشت در به گوش رسید و به آقاجان سلام کرد.
آقا جان از او پرسید:
چیزی شده پسرم؟
احمد در مقابل آقاجانم سر به زیر انداخت.
در حیاط نماندم و به اتاقم رفتم.
چراغ را روشن کردم، چادر و کیفم را گوشه ای انداختم و جلوی آینه ایستادم.
چهره ای که می توانست امشب را شبی شاد و زیبا کند امشب را تلخ کرده بود.
از داخل جعبه لوازم آرایش شیر پاک کن را برداشتم و صورتم را پاک کردم.
به حیاط رفتم و با آب حوض صورتم را شستم.
آقاجان و احمد هنوز دم در حیاط ایستاده بودند و آهسته صحبت می کردند.
من صدای شان را نمی شنیدم و از طرفی ناراحتی ام هم اجازه نمی داد که در حیاط بمانم و گوش تیز کنم.
به اتاق برگشتم. پنجره را باز کردم و پرده اش را انداختم.
تشک پهن کردم و زیر ملحفه خزیدم.
صدای بسته شدن در حیاط به گوشم رسید.
صدای پای پدرم را هم شنیدم که به مهمانخانه رفت و چراغ های حیاط را هم خاموش کرد.
اما از احمد خبری نشد.
گمان کردم که احمد رفته است و ناراحتی ام دو برابر شد.
از رفتار شدید احمد دلگیر بودم اما اصلا انتظارش را نداشتم که برود و شب در خانه ما نماند.
دلم به شور افتاد.
نکند آقاجان با او شدید برخورد کرده باشد؟
نکند از او نا امید شده باشد و دیگر اجازه ندهد به خانه مان بیاید؟
نکند دیگر اجازه ندهد من او را ببینم؟
نکند به محرمیت من و احمد خاتمه دهد؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتاد
خودم را لعنت کردم.
چه آرایش بی جا و اشتباهی بود.
دیگر هیچ وقت هیچ جا اجازه نمی دهم کسی مرا آرایش کند و بعد بگوید پاک نکن.
ملحفه را مچاله کردم و با عصبانیت به سمت دیگر اتاق پرت کردم.
از جا برخاستم و روی طاق نشستم.
از رفتارش دلگیر شدم، ناراحت بودم اما واقعا دلم می خواست شبم در کنار او صبح شود.
دلتنگش بودم!
زانوهایم را در بغل گرفتم و سر بر زانوهایم گذاشتم.
چشم هایم پر از اشک شد و همین که خواست سرازیر شود کسی به در اتاق زد.
از جا برخاستم و چند بار چشمهایم را فشار دادم تا اشکم بند بیاید.
پرده را کنار زدم.
احمد بود!
او نرفته بود.
با شرم نگاهم کرد و پرسید:
اجازه هست بیام تو؟
از دیدنش و بودنش خوشحال شدم.
لبهایم داشت به لبخند کش می آمد که سر به زیر انداختم و گفتم:
بفرمایید.
احمد کفش هایش را در آورد و وارد اتاق شد و در را بست.
قبل از این که چیزی بگویم گفت:
ببخشید رفتارم نسنجیده و اشتباه بود.
زود از کوره در رفتم. شدید برخورد کردم و شما رو ناراحت کردم.
همیشه با خودم می گفتم اگه ازدواج کنم نمی ذارم آب تو دل زنم تکون بخوره یا خم به ابروش بیاد ولی الان با این رفتار تند دل شما رو شکستم و اشکت رو در آوردم.
پشیمان بود.
نباید باعث شرمندگی بیشترش می شدم.
برای همین از شدت ناراحتی و دل شکستگیام چیزی به زبان نیاوردم و گفتم:
صدای در اومد فکر کردم رفتید.
احمد گفت:
اگه ناراحتی، دلگیری یا دوست نداری پیشت بمونم برم.
یعنی رفتن برایش راحت بود؟ خودش دوست نداشت پیشم بماند؟
پس آن همه تب و تابی که میگفت چه شد؟
سر به زیر انداختم و با صدای لرزانم گفتم:
نه ... بفرمایید بشینید.
تازه متوجه اتاق شدم.
چقدر بهم ریختهاش کرده بودم.
چادر و کیفم را گوشهای پرت کرده بودم.
رختخوابها ریخته بود.
تشک وسط اتاق بود و ملحفه را سمت دیگر اتاق پرت کرده بودم.
در جعبه لوازم آرایش باز بود و شیرپاک کن جلوی آینه رها شده بود.
احمد کتش را در آورد و روی طاق نشست و در اتاق نامرتب نگاه چرخاند.
خجالت کشیدم و به سراغ رخت خواب ها رفتم و مرتب شان کردم و پرسیدم:
آقا جانم بهتون چی گفت؟
احمد آهی کشید و سر به زیر انداخت و گفت:
هیچی.
کتش را روی طاق گذاشت و از جا برخاست.
چادرم را از روی زمین برداشت و مرتب تا زد و گفت:
خراب کردم.
هر چند خودمو مُحِقّ می دونم اما شما و حاجی معصومی رو رنجوندم.
چادرم را روی صندوق گذاشت و خودش هم همانجا نشست و گفت:
حاجی فهمید بین مون چیزی شده
ازم پرسید منم نتونستم بهش نگم چی شده
اونم گفت آدم نباید با زنش اخم و تخم کنه
گفت زن لطیفه زود می شکنه
گفت اگه دلخوری چیزی داری باید تو خلوت با زبون خوش و محبت آمیز تذکر بدی
اینو گفت و تعارف کرد بیام تو
خودشم رفت بخوابه
واقعا از رفتارم خجالت کشیدم.
می خواستم برم ولی گفتم شاید درست نباشه
گفتم بیام ازت دلجویی کنم اگه دلت بود بمونم اگر نه ....
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
این شَدو قِل بدم •|🍈|•
شاعد•|🤔|•
قلقله ژن بشه بلام•|👵|•
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🍃🍰𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #عیدانه ••
|🥲| حاجټــــ نگرفتن
|🚫| ز خداوند حـ↯ـرام است
|🥳| روزی ڪہ علے
|🎀| صاحب دختر شده باشد
عیدتـون مبارك عزیزانِ
عاشقانھهاےِحلالی!😍💕
#میلاد_حضرت_زینب 🌸🌿
#مجردای_کانال_بسمالله😉
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🍰🍃𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🥰یک عذرخواهى خوب داراى ۶جزء مهم است:
😔بيان تأسف
😊توضيح اينكه چطور اينگونه شد
🙃قبول مسئوليت
😓بيان پشيمانى
✨پيشنهادى براى جبران
🙏🏻درخواست بخشش
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•😎 گَهی بر سر
گَهی بر دل💚
گَهی بر دیده جا دارد😌
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1990»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
لبخـندِخدا💚
در نفس صبـ🌤ـح عیاناست
بگذار خدا☝️🏻
دست به قلبتـ❤️بگذارد
امروز✋🏻
برایش پُرلبخند😊
و امیداست👌🏻
هرڪس ڪه
خودش رابه خدایش بسپارد😌🙏🏻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ السّلام علیڪ یا عقیلة،زینب ڪبرے
/😍/ دختر زهرا خوش آمدے
/🥰/ زینب ڪبرے خوش آمدے
/🌸/ بحر ڪرامت جان امامت خوش آمدے
/🎋/ دخت ولایت روح شهامت خوش آمدے
🩷ولادت حضرت زینب (س) مبارڪ🩷
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
در هر نفسـ🌬ــمـ
بــراے 💚او💚
میخوانمــ😇ـ
لا حــول و ولا قـــوة الا بـــالله🥰❤️
#تقدیم_به_فرمانده_قلبم👮♂
#خدا_حفظت_کنه🤲
#ماشاءالله🧿
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
آیا #حجاب زمان پیامبر (ص) بوده ⁉️
👤 حجه الاسلام حامدکاشانی
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
♦️فرق آمستردام ۱۹۷۸ و ۲۰۰۵
دوچرخه ها کاملا جای ماشین رو گرفتن
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
پاسخ قهر با قهر کار درستی نیست❌
یادتون باشه شما هم ایرادات و
نقطهضعف هایی دارین که همسرتون
باهاشون کنار اومده.🧐
پس وقتی عصبانی هستین سعی نکنید
کارهای همسرتون رو تلافی کنید.⛔️
وقتی عصبانیت شما و همسرتون
برطرف شد با صحبت کردن و ابراز
ناراحتی به صورت منطقی، مشکلات
تون رو حل کنید😌
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
سیدحمیدرضابرقعۍ_۲۰۲۳_۱۱_۱۸_۱۹_۴۹_۱۶_۳۳۵.mp3
17.94M
•𓆩🎈𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #عیدانه ••
چشمـ وٰا کَردے و دُنیـٰاےِ
عَلے زیبٰا شُـد🥺🤍🌿
میـلاد با سعادت حضرتزینب(س)
و روز پـرســ🩺ـتار مبارك😍
#میلاد_حضرت_زینب
#روز_پرستار
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🎈𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانم کم مونده رو سر ما هم
یه پارچه بندازه گرد و خاک نخوریم😂😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 745 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
و آغوشتــــــــــ🫂
اندڪ جاییست براے زیستن!🥰💙
ٰ
#عشقجآن♥️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_هفتاد خودم را لعنت کردم. چه آرایش بی جا و اش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادویکم
دست از کار کشیدم و به او خیره شدم.
بقیه حرفش را خورد.
آهسته گفتم:
فکر می کردم دلتنگمی
برای امشب که بیای پیشم لحظه شماری می کردی.
احمد از جا برخاست و در حالی که به سمتم می آمد گفت:
معلومه که دلتنگتم
معلومه برای بودن با تو لحظه شماری می کردم.
مرا به سمت خود کشید، سرم را بوسید و محکم مرا در آغوش کشید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
قبل از اذان صبح احمد لباس پوشید تا برای نماز به مسجد برود.
تا دم در او را بدرقه کردم و به اتاق برگشتم.
اذان که گفتند نماز خواندم و ذکر گفتم.
به حیاط رفتم و منتظر نشستم تا احمد برگردد.
مادر از زیر زمین بیرون آمد و مرا دید.
آهسته صدایم زد:
رقیه؟! تو توی حیاط چه کار می کنی؟
آهسته به سمت مادر رفتم.
سلام کردم و گفتم:
منتظرم احمد آقا برگردنن
_مگه کجا رفته؟
_رفتن مسجد نماز فکر کنم دیگه الانا بیان.
مادر چادرش را دور کمرش مرتب کرد و فت:
خیلی خوب زود برو اتاقت این جا نایست.
این را گفت و خودش از پله های مهمانخانه بالا رفت.
نزدیک در حیاط نشستم.
هر از گاهی باد خوبی می آمد و حس نشاط بخشی را به من می داد.
چند دقیقه ای گذشت که چند ضربه آرام به در خورد و احمد یا الله گویان با چند جعبه کوچک در دست وارد شد.
از جا برخاستم و آهسته سلام کردم.
او هم با لبخند و آهسته جواب سلامم را داد و با هم به اتاق رفتیم.
احمد جعبه ها را روی طاق گذاشت.
کتش را در آورد. قرآن را برداشت و مشغول تلاوت شد.
هر چند کنجکاو بودم درون جعبه ها چیست اما گوشه اتاق نشستم و محو تماشای او شدم.
گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و لبخند می زد.
چند صفحه که تلاوت کرد قرآن را بست، بوسید و روی طاق گذاشت.
از جایش برخاست و آمد کنار من نشست.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادودوم
با خنده گفت:
ناقلا شدی ها.
به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
چه طور؟
من که کاری نکردم.
احمد لپم را کشید و گفت:
_نشستی رو به روم نگاه می کنی، دلبری می کنی بعد میگی کاری نکردم؟
لبخندی زدم و در چشم هایش خیره شدم.
دستم را گرفت و آهسته نوازش داد و گفت:
ناز داری، همه وجودت ناز و دلبریه
همون نگاهتم دل می بره
دل آدمو بیچاره می کنه
خواستم بگویم نه آن قدر که تو دل بردی و مرا شیفته خود کردی اما آهسته گفتم:
آقا جانم راست می گفت شما خیلی خوب هستی...
با شیطنت گفت:
چی میگی؟ نمی شنوم بکم بلند تر بگو.
خندیدم و گفتم:
میگم شما مرد خیلی خوبی هستی
_دوباره بگو آهسته میگی نمی شنوم.
سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
دارم میگم ...
حرفم را عوض کردم. چه اشکالی داشت بداند در دلم چه غوغایی است:
میگم خیلی دوست دارم.
صورت احمد سرخ شد.
با تعجب و حیرت به من نگاه کرد و پرسید:
چی؟
گفتم:
اذیت نکنین دیگه.
شنیدین چی گفتم.
_شنیدن که شنیدم ولی باور نمی کنم.
خوابم یا بیدارم؟
به او تکیه دادم و سرم را به شانه اش گذاشتم و گفتم:
معلومه که بیدارین.
این اولین باری بود که من به او از علاقه ام می گفتم.
انگار دیگر از او خجالت نمی کشیدم.
دوستش داشتم و دلم می خواست این دوست داشتن را به او ابراز کنم.
دلم می خواست در وجود مردانه اش غرق شوم.
خودم را به دست او بسپارم و دیگر از او جدا نشوم.
احمد صورتش را به سرم چسباند و آرام نوازشم کرد.
غرق در محبت وجود احمد بودم که با صدای مادر از جا پریدم.
روسری ام را پوشیدم و از پشت پنجره به او سلام کردم.
مادر جواب سلامم را داد و گفت:
صبحانه حاضره تشریف بیارید مهمانخانه.
چشم گفتم و پرده را انداختم.
احمد از جا برخاست و به سمت طاق رفت.
غصه ام شد.
بعد از خوردن صبحانه باید می رفت و من باز تا یک هفته از وجودش در کنارم محروم می شدم.
احمد کتش را روی دست انداخت و جعبه ها را برداشت.
به سمتش رفتم و گفتم:
این ها چیه؟ کمک نمیخواین؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩💛𓆪•
.
.
•• #مناسبتی ••
حلمای حسین...
همه دنیای حسین(:❤️🩹🌱
.
.
𓆩بهترینخواهردنیابرایحسینآمده𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💛𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
باور داشتند:
هر وقت دو گروه با یکدیگر
درگیر بشوند، حتما کسی
پیروز میشود،
که باگذشتتر باشد💕🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• این شَدو قِل بدم •|🍈|• شاعد•|🤔|• قلقله ژن بشه بلام•|👵|• . . 𓆩نسلآینده
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
🖼 عکسهای خانوادگی و مهد را
به کودک نشون بدین.
☝️هر عکس قصهای داره سعی کنید
که برای کودک بر اساس زمان عکس
و اتفاقات خوب روز عکس گرفتن و
حتی خود عکاس قصه رو تعریف
کنید .
👌این شیوه علاوه بر تقویت حافظه
تصویری، دایره لغات زبانی کودک رو
گسترش میده
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🔸آقایون بدانند
😉این را فراموش نکنید که زنها تا لحظه مرگشان هم منتظر نوازش و محبت هستند
و همواره از شما توقع محبت دارند.
😋اگر یک زن شاد میخواهی به همسرت محبت کن.
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌏 تا جهان
یکسره برپاست✨
مرا شوقِ تـــــ♡ــــو بس😌
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1991»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
دمکنبرایمچـ☕️ـاے
باگلبرگِخورشید🌞🌻
باحبهاےآوازِگنجشڪانـ🕊عاشق
لبخندتو💓
چیزےشبیهِعطرنانـ🍞ست
قدرےبخند😁
اےخندههایتجانِعاشـ😍ـق
✍🏻معصومه صابر
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ السّلام علیڪ یا زین العابدین،سجاد(؏)
"براے من به بازار رفتن و خريد يڪ درهم گوشت🥩
براے خانواده ام ڪہ ميل به گوشت دارند،😍
از بنده آزاد ڪردن دوست داشتنے تر است🥰.»
همراهِ همســـ👫ــرت خرید برو مؤمن😅
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
جســ🔍ــتجو کن
؏ــ♡ـشق را
در گرمـ❤️🔥ـــے
آغوشِ منــ😍ـ
#مأمن_آرامشم☺👌
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•