eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🌸🍃صبــح جمعه دستـ بر سینه ڪلام اے شڪوه آفـرینـ😍ـش حـضـرتـ مهـ🫀ـدے سـلام🍃🌸 💝 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• سُخَنـِ بے ٺُ❌ مگرجان شِـنیدَن دارد؟ نَفَـ🌬ــسِ بے ڪجا ناۍ دمیدن دارد؟ عِلَتِ ڪورے🙈 یعقوب نبےمعلومـ اســت شَـ‌هر بۍ 💕 مگرارزش دیـدَن دارد؟ 💚 🤲 . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• غم مخور جانا دراین عالم، که عالم، هیچ نیستـ🍁 نیست، هستی جز دمی ناچیز و آن دم، هیچ نیست -💕- ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• ❗️ چادر سه نقطه دارد... همان سه نقطه‌ای که فرق است بینِ: پوشیدگی و پوسیدگی❕ . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 📝 در مکتب خانه‌های قدیم براى دختران فقط آموزش خواندن مجاز بوده و آنها نباید نوشتن می‌آموختند! 👒 معروف بوده كه «دختر، مشق که بلد شد، کاغذپرانی میکند» یعنی نامه عاشقانه مینویسد! . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• مردها دوست دارن که به زنها آرامش بدهند.💙 پس بذارید احساس مرد بودن رو تجربه کنه.🧔🏻‍♂ به همسرتون اجازه بدین که احساس کنه میتونه در خوب کردن حال شما نقش مهمی داشته باشه.🌿✨ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 اگه مامان و بابام دو سه سال دیگه به جومونگ دیدن ادامه بدن، بازنشسته دربار گوگوریو میشن😄😂 . . •📨• • 750 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ذهنت رو از نمی‌تونم‌ها پاک‌کن... خب؟!🌝🍋 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هشتاد لباس زرد رنگم که یقه حلزونداشت و قدش ت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نماز را در حرم خواندیم و بعد از خوردن بستنی در یکی از مغازه های اطراف حرم به خانه پدری احمد رفتیم. حاج علی و پسرها و دامادهایش در ایوان فرش شده نشسته بودند و نوه های شان دور حیاط می دویدند. احمد هر دو خواهر زاده اش را بغل گرفت و بوسید و بعد از حال و احوال با بچه ها به ایوان رفتیم و با بقیه سلام و احوالپرسی کردیم. حاج علی مرا بغل گرفت و بوسید و خوشامد گفت و بعد تعارف کرد داخل بروم. به اتاق مادر احمد رفتم. همه با لباس های شیک دور هم نشسته بودند و با دیدن من از جا برخاستند و برای حال و احوال و روبوسی جلو آمدند. مادر احمد بعد از روبوسی و حال و احوال گفت: چادرت رو در بیار دخترم راحت باش. چادرم را در آوردم و تا زدم و گوشه ای نشستم. در میان آن ها با این همه زرق و برق لباس ها و جواهرات شان غریبی ام میشد. چه قول سختی به امام رضا داده بودم. مطمئن بودم از پسش بر نمی آیم و امیدوار بودم احمد بتواند پدرش را راضی کند مستقل از آن ها زندگی کنیم. گره روسری ام را کمی شل کردم و به صحبت های شان گوش دادم. هر دقیقه برایم به قدر یک ساعت می گذشت. مدام چشمم به ساعت بود. من اهل این جمع نبودم. انگار کلفتی در میان جمع شان نشسته بود. از سر و وضع خودم ناراحت نبودم، به آن ها هم حسودی ام نمی شد فقط سلیقه ام این نبود و این طور لباس پوشیدن را نمی پسندیدم. ظاهرشان در بین خودشان با ظاهرشان در بیرون بسیار متفاوت بود. در بیرون بسیار پوشیده و ساده و درون خانه بسیار تجملاتی و سر برهنه بودند. ناراحت و ساکت نشسته بودم که سوگل آمد کنارم نشست و آهسته گفت: چرا این قدر غریبانه نشستی؟ لبخندی زدم و سر به زیر انداختم. پرسید: غریبی ات میشه؟ چیزی نگفتم اما واقعا احساس غریبی و بیگانگی می کردم. من هیچ تعلقی به این جمع نداشتم. من اهل این نبودم که بنشینم و پیرزنی از من پذیرایی کند و جلویم خم و راست شود چه برسد که به او دستور هم بدهم. سوگل آهسته گفت: کم کم عادت می کنی . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• زهرا که کنار زکیه در آن طرف اتاق به پشتی تکیه داده با خنده پرسید: شما جاری ها به هم چی میگین؟ غیبت ما رو می کنین؟ سوگل لبخندی زد و گفت: جاری ام غریبیش میشد اومدم پیشش مادر احمد گفت: دخترم غریبی نکن تو دیگه جزئی از خانواده مایی دختر مایی زکیه گفت: مادر جان حق داره دفعه اول که آدم تنها میره تو خانواده شوهر سختشه تا با اخلاقا آشنا بشه بتونه بجوشه طول می کشه سوگل که کنارم نشسته بود آهسته گفت: به ظاهر و لباساشون نگاه نکن عادت کردن این جوری بپوشن ولی اخلاقاشون خوبه خون گرمن. از حرف سوگل جا خوردم. انگار افکارم را می خواند. لبخندی زدم و در جوابش چیزی نگفتم. خواهران احمد کمی حرف زدند و شوخی کردند تا مثلا با هم بجوشیم و صمیمی شویم. کمی بعد زیور خانم و مهتاب برای پهن کردن سفره شام به اتاق آمدند. با دیدن آن ها به احترام بلند شدم و با آن ها سلام و احوالپرسی و روبوسی کردم و همین باعث شد زهرا و زکیه با تعجب به من نگاه کنند. از کارم جا خورده بودند و توقع این رفتار مرا نداشتند. خود مهتاب خانم و زیور خانم هم باورشان نمی شد من این رفتار را کرده باشم. هر چند اسم شان کلفت بود اما از نظر من انسان هایی زحمت کش و شایسته احترام بودند. از نظر من با من و خانواده احمد فرقی نداشتند که بخواهم در عمل رفتار متفاوتی با آن ها داشته باشم. زیور خانم که از رفتار من خوشش آمده بود تا وقتی سفره پهن شد و از اتاق بیرون رفت مدام با لبخند نگاهم می کرد و قربان صدقه ام می رفت. از این که آن ها باید جدا از ما غذا می خوردند ناراحت شدم. امام رضا علیه السلام با بردگان و خدمتکاران خود بر سر یک سفره می نشستند اما در این جا باید محل غذا خوردن آن ها از ما جدا می بود. از این ارباب رعیتی بودن بغضی در گلویم نشست و مانع غذا خوردنم شد. بعد از شام همه کنار رفتند و سفره وسط اتاق ماند. در خانه ما بی احترامی دانسته می شد که سفره پهن بماند و زود جمع نشود. ظرف ها را جمع کردم ببرم که مادر احمد گفت: بذار باشه دخترم نمیخواد زحمت بکشی الان زیور خانم و مهتاب میان ببرن. ظرف ها را گذاشتم و نان و سبزی ها را جمع کردم و همه وسایل را کنار هم چیدم. زیور خانم با دو سینی بزرگ به اتاق آمد و وقتی دید من همه چیز را جمع کرده ام کلی از من تشکر کرد. وسایل را در سینی ها چید و یک سینی را روی سرش گذاشت و دیگری را در دست گرفت و به پهلویش تکیه داد. هرچه اصرار کردم بگذارد کمکش کنم قبول نکرد و خودش سینی ها را برد. در را پشت سرش بستم و تازه متوجه نگاه های چپ زهرا و زکیه شدم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• ما را کبوترانه وفادار کرده است🕊 آزاد کرده است و گرفتار کرده است✨️ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• آخرش بازم پرچم ما [🇵🇸] بالاست💪 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•📝 مثل اشعارِ پر از نغزِ رهے می‌مانــے|👌 ⃟ ⃟•✋ ڪہ بعیدست دگر مثل تو پیدا بشود |🥰 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1995» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ✨امروزابتداےهفته‌استـ 👈🏻و مےخواهم از بندگےات را کنم!😇 خداجان!😍 امروزبیش‌تربرایم خیروخوبےبسـاز! ☺️🌱 🌸 💓 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ڪنار هر لحظــ⏱ــه گويم به خويش ڪہ بےڪران با من استـ🤝ــــ🥰 ✨ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• • می‌ترسم بگم جوابم به ازدواج باهاش منفیه یه بلایی سر خودش بیاره! 🚫 ازدواج با خواستگاری که در مقابل نه شنیدن، این رفتارها رو داره می‌تونه شرایط سختی بوجود بیاره : ⛅🍁 گریه کردن، خودزنی، التماس، ارسال پیام‌ھای تهدیدآمیز، پرخاشگری، تهدید به خودکشی، ایجاد مزاحمت‌ھای تلفنی، حضور در محل کار و درسمون ⁉️ درمقابل این افراد باید چه کرد؟ 💚 جوابمون رو صادقانه، اما با لحن درست و مناسب بیان کنیم؛ اینکه مناسب همدیگه نیستیم یا به او علاقه نداریم 💚 یادمون باشه خیلی از این واکنش‌ها، هیجانی هستند و بعد از گذشت زمان، فروکش می‌کنند پس نگرانی‌های بی مورد رو از خودمون دور کنیم و منطقی باشیم 💚 در صورت نیاز‌، از روانشناس کمک بگیریم و حتما در این شرایط خانواده رو در جریان مسائل قرار بدیم 💚 در عین حال‌، اگه خواستگاری مناسب ماست و رفتارهای نامناسب نداره، دادن جواب منفیِ بی دلیل به صلاح هیچ کدوم نیست ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• 💎اسلام در مورد مدل حجاب هیچ دستور خاصی ندارد ...‼️ 🎥 ‌. . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• یھ تـمرین، ویژھ شما خانوماے خانھ‌دار براے رهایے از روزمرگے😌 کــــارے پیش پـا افتاده کھ اغلب روزهــا ممکنھ انجـــامـش بدیـن: اتـــو کـردن پـیراهـ👚ـن خُــب حاضریـد؟!😍 "لطفاً بھ چـروك‌هایے کھ زیــرِ اتوےِ داغ صـاف مےشــــن دقــت کــنیـد.. بھ صداےِ غلغلِ آب در اتو و صداے بــخـ💨ـارِ آب در هـوا گـوش کـنیــن؛" چھ بـــویے بـھ مشامتون‌مےرسھ؟! 😉 اگھ‌بوےخاصےندارھ،اصلانگران‌نباشین چون‌میتونین‌واسھ‌ساختنِ‌بوےخوش:↯ از ریختنِ یھ ذرھ عطـ🌿ـر در آبِ اتـــو کھ باعثِ خوشبو‌ترشدنِ هر چھ بیشترِ لبـاساتـون میشھ کمك بگیـریـد🧺 ♡ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتی باهم قهر میکنید طوری رفتار نکنید طرفتون ازتون دلسرد شه😕 حق ندارید به خانواده هم توهین کنید😱 حق ندارید مسائل و مشکلات قبلی رو مطرح کنید،شام و ناهار نپختن و غذا نخوردن نداریم،سلام و خدافظی در هر صورت لازمه😌👌 هیچکس حق نداره جای خوابشو عوض کنه، 🤩🥳هرکس واسه آشتی پیشقدم بشه اون یکی باید واسش کادو بخره...💯 🤕🤒واسه پایداری رابطه هاتون از این قانونا بذارید تا بمونید واسه هم :)) . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 دو روزه مادرم نیست؛ منو بابام و داداشم کل کارامون رو تعطیل کردیم داریم فقط کار خونه انجام میدیم آخرم فرصت نشد دیشب شام درست کنیم از بیرون گرفتیم!😏 مادرم فدای دستای مهربونت بشم👋 مگه تو چند نفری؟!🌱😌 . . •📨• • 751 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• باور‌کن‌که‌میتونی💚💪🏼🌵 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• دستات جهانِ بی پایانِ وجود مَـنه 🌼💜 💙 🌙💛 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هشتادودوم زهرا که کنار زکیه در آن طرف اتاق
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به روی شان لبخند زدم و سر جایم نشستم. سوگل آهسته در گوشم گفت: این جا بشین لازم نیست کاری بکنی بر خلاف بقیه خونه ها این جا اگه کار بکنی زشته این جا فقط باید بشینی بخوری و بری. به حرف سوگل لبخند تلخی زدم و سر به زیر شدم. بعد از صرف چای و میوه کم کم سوگل و زهرا و زکیه لباس پوشیدند و آماده رفتن شدند. تا ایوان آن ها را بدرقه کردیم. در ایوان همه با هم خوش و بش می کردند و می خندیدند. احمد که احساس کرد من زیاد خوشحال نیستم و خنده هایم مصنوعی است آمد کنارم ایستاد. دستی به پشتم کشید و پرسید: چیزی شده؟ نگاه کوتاهی به چشمان مهربان، منتظر و نگرانش کردم و سر به زیر شدم. او را دوست داشتم اما واقعا این فضای زندگی شان، این سبک زندگی شان عذابم می داد. من به امام رضا قول داده بودم اما از همین لحظه می دیدم نمی توانم بر سر قولم بمانم. بعد از رفتن همه به پدر و مادر احمد شب به خیر گفتیم و به سمت اتاق احمد رفتیم روی پله های ایوان باریک جلوی اتاق احمد نشستیم. پدر و مادر احمد همراه زینب و حمید به اتاق شان رفتند و مهتاب خانم و آقا حیدرمشغول جمع کردن ایوان شدند. به آن دو خیره شدم و آه کشیدم. احمد دستش را دور کمرم حلقه کرد و پرسید: چیزی شده عروسکم؟ ناراحتی؟ سرش را نزدیک صورتم آورد و پرسید: کسی حرفی بهت زده؟ ناراحتت کردن؟ به چشم هایش نگاه کردم و گفتم: نه همه خوب و گرم و صمیمی بودن من یکم غریبیم می شد. احمد دستم را گرفت و از جا برخاست و گفت: کم کم آشنا میشی هرچی بیشتر بیای بری این حس زودتر از بین میره دستم را کشید و گفت: پاشو بریم اتاق. کلید در اتاق را از جیبش در آورد و در را باز کرد. عجیب بود که همیشه در اتاقش را قفل می کرد. چراغ را روشن کرد و پرده را انداخت.فضای اتاقش گرم بود و از پنکه خبری نبود. در اتاق و پنجره را باز گذاشت تا هوا بیاید. چادرم را از سرم برداشت و مرتب تا زد و همراه کیفم گوشه اتاق گذاشت و گفت: روسریت رو بردار راحت باش. روسری ام را از سرم کشیدم که گیره موهایم هم باز شد و موهای پریشانم به دورم ریخت. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد با عشق روی موهایم دست کشید و خیره ام شد. آرام گفت: میگن حوری های بهشتی خیلی خوشگلن. اما به نظر من هیچ حوری به پای تو نمی رسه. هیچ حوری به پای قشنگی و جذابیت تو نمی رسه خوشگلم. از حرف هایش قلبم به تپش افتاد و لبخند روی لبم کش آمد. احمد روی موها و پشانی ام را آرام، عمیق و طولانی بوسید. دست هایم را از هم باز کردم و برای اولین بار او را در آغوش کشیدم. او و وجود مردانه اش منبع آرامش بود. باعث حال خوبم بود. احمد آرام در گوشم زمزمه کرد: خیلی میخوامت رقیه. اون قدر دوست دارم که از دوست داشتنت دست و دلم می لرزه می ترسم نتونم بین عشق تو و .... سکوت کرد. چه می خواست بگوید؟ سرم را عقب آوردم و سوالی نگاهش کردم. از من فاصله گرفت و دکمه های پیراهنش را باز کرد. پیراهنش را در آورد. پرده را کنار زد و پشت پنجره ایستاد. چند دقیقه ای پشت پنجره ایستاد و من کنجکاو و متعجب خیره اش مانده بودم. چادر مشکی ام را روی سرم انداختم. کنارش ایستادم و پرسیدم: به چی نگاه می کنی؟ احمد نیم نگاهی به من کرد و گفت: هیچ چی ... به چیز خاصی نگاه نمی کنم فقط ایستادم حال و هوام عوض بشه. چرا غمگین به نظرم آمد؟ پرسیدم: چیزی شده؟ دستش را دور کمرم حائل کرد و پرده را انداخت. به رویم لبخند زد و گفت: نه چیزی نشده نگران نباش. _عادت ندارم بدون لبخند ببینم تون وقتی لبخند ندارین دلم می گیره با خجالت تمام این حرف ها را به زبان آوردم. احمد گونه ام را نوازش کرد و به رویم لبخند زد. چیزی نگفت ولی در عمق نگاهش انگار نگران بود. لبخندش انگار تلخ تر و تلخ تر شد. چادرم را از سرم در آورد و گفت: کمتر برام دلبری کن. می ترسم دین و ایمانم به باد بره من که دلبری نکرده بودم. فقط منتظر جوابش ایستاده بودم. از ناراحتی اش ناراحت و نگران بودم. حیف بود غمی به دلش چنگ بیندازد و من ندانم چیست و نتوانم آرامش کنم مگر وظیفه من آرامش دادن به همسرم نبود؟ مگر خدا نفرموده بود «لتسکنوا الیها» تا در کنارش آرامش پیدا کنید؟ گفتم: آدم که ازدواج می کنه نصف دین و ایمانش حفظ میشه مسیر دین داری براش آسونتر میشه. با کنار همسر بودن و علاقه به همسر دین و ایمان به باد نمیره. به قول آقاجونم میگه ایمان مرد که کامل تر بشه علاقه اش به زن هم بیشتر میشه. اگه منو دوست داری... صورتم گر گرفت اما حرفم را قطع نکردم: اگه علاقه ات بهم زیاده یعنی داره ایمانت بیشتر میشه و این نشونه خوبیه. عشق به حلال خدا هم بخشی از عشق به خداست. با هر کلمه ای که گفتم لبخند احمد عمیق و عمیق تر شد و همه صورتش شکفت. مرا بغل گرفت و گفت: الهی من قربونت برم این قدر قشنگ حرف می زنی و با حرفات منو آروم می کنی باهام حرف بزن آرومم بکن. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• طلوع صبح، دلم راهی حرم شده بود✨ چقدر روزم از این حس خوب روشن شد😌 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•