eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• آخرش بازم پرچم ما [🇵🇸] بالاست💪 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•📝 مثل اشعارِ پر از نغزِ رهے می‌مانــے|👌 ⃟ ⃟•✋ ڪہ بعیدست دگر مثل تو پیدا بشود |🥰 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1995» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ✨امروزابتداےهفته‌استـ 👈🏻و مےخواهم از بندگےات را کنم!😇 خداجان!😍 امروزبیش‌تربرایم خیروخوبےبسـاز! ☺️🌱 🌸 💓 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ڪنار هر لحظــ⏱ــه گويم به خويش ڪہ بےڪران با من استـ🤝ــــ🥰 ✨ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• • می‌ترسم بگم جوابم به ازدواج باهاش منفیه یه بلایی سر خودش بیاره! 🚫 ازدواج با خواستگاری که در مقابل نه شنیدن، این رفتارها رو داره می‌تونه شرایط سختی بوجود بیاره : ⛅🍁 گریه کردن، خودزنی، التماس، ارسال پیام‌ھای تهدیدآمیز، پرخاشگری، تهدید به خودکشی، ایجاد مزاحمت‌ھای تلفنی، حضور در محل کار و درسمون ⁉️ درمقابل این افراد باید چه کرد؟ 💚 جوابمون رو صادقانه، اما با لحن درست و مناسب بیان کنیم؛ اینکه مناسب همدیگه نیستیم یا به او علاقه نداریم 💚 یادمون باشه خیلی از این واکنش‌ها، هیجانی هستند و بعد از گذشت زمان، فروکش می‌کنند پس نگرانی‌های بی مورد رو از خودمون دور کنیم و منطقی باشیم 💚 در صورت نیاز‌، از روانشناس کمک بگیریم و حتما در این شرایط خانواده رو در جریان مسائل قرار بدیم 💚 در عین حال‌، اگه خواستگاری مناسب ماست و رفتارهای نامناسب نداره، دادن جواب منفیِ بی دلیل به صلاح هیچ کدوم نیست ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• 💎اسلام در مورد مدل حجاب هیچ دستور خاصی ندارد ...‼️ 🎥 ‌. . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• یھ تـمرین، ویژھ شما خانوماے خانھ‌دار براے رهایے از روزمرگے😌 کــــارے پیش پـا افتاده کھ اغلب روزهــا ممکنھ انجـــامـش بدیـن: اتـــو کـردن پـیراهـ👚ـن خُــب حاضریـد؟!😍 "لطفاً بھ چـروك‌هایے کھ زیــرِ اتوےِ داغ صـاف مےشــــن دقــت کــنیـد.. بھ صداےِ غلغلِ آب در اتو و صداے بــخـ💨ـارِ آب در هـوا گـوش کـنیــن؛" چھ بـــویے بـھ مشامتون‌مےرسھ؟! 😉 اگھ‌بوےخاصےندارھ،اصلانگران‌نباشین چون‌میتونین‌واسھ‌ساختنِ‌بوےخوش:↯ از ریختنِ یھ ذرھ عطـ🌿ـر در آبِ اتـــو کھ باعثِ خوشبو‌ترشدنِ هر چھ بیشترِ لبـاساتـون میشھ کمك بگیـریـد🧺 ♡ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتی باهم قهر میکنید طوری رفتار نکنید طرفتون ازتون دلسرد شه😕 حق ندارید به خانواده هم توهین کنید😱 حق ندارید مسائل و مشکلات قبلی رو مطرح کنید،شام و ناهار نپختن و غذا نخوردن نداریم،سلام و خدافظی در هر صورت لازمه😌👌 هیچکس حق نداره جای خوابشو عوض کنه، 🤩🥳هرکس واسه آشتی پیشقدم بشه اون یکی باید واسش کادو بخره...💯 🤕🤒واسه پایداری رابطه هاتون از این قانونا بذارید تا بمونید واسه هم :)) . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 دو روزه مادرم نیست؛ منو بابام و داداشم کل کارامون رو تعطیل کردیم داریم فقط کار خونه انجام میدیم آخرم فرصت نشد دیشب شام درست کنیم از بیرون گرفتیم!😏 مادرم فدای دستای مهربونت بشم👋 مگه تو چند نفری؟!🌱😌 . . •📨• • 751 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• باور‌کن‌که‌میتونی💚💪🏼🌵 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• دستات جهانِ بی پایانِ وجود مَـنه 🌼💜 💙 🌙💛 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هشتادودوم زهرا که کنار زکیه در آن طرف اتاق
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به روی شان لبخند زدم و سر جایم نشستم. سوگل آهسته در گوشم گفت: این جا بشین لازم نیست کاری بکنی بر خلاف بقیه خونه ها این جا اگه کار بکنی زشته این جا فقط باید بشینی بخوری و بری. به حرف سوگل لبخند تلخی زدم و سر به زیر شدم. بعد از صرف چای و میوه کم کم سوگل و زهرا و زکیه لباس پوشیدند و آماده رفتن شدند. تا ایوان آن ها را بدرقه کردیم. در ایوان همه با هم خوش و بش می کردند و می خندیدند. احمد که احساس کرد من زیاد خوشحال نیستم و خنده هایم مصنوعی است آمد کنارم ایستاد. دستی به پشتم کشید و پرسید: چیزی شده؟ نگاه کوتاهی به چشمان مهربان، منتظر و نگرانش کردم و سر به زیر شدم. او را دوست داشتم اما واقعا این فضای زندگی شان، این سبک زندگی شان عذابم می داد. من به امام رضا قول داده بودم اما از همین لحظه می دیدم نمی توانم بر سر قولم بمانم. بعد از رفتن همه به پدر و مادر احمد شب به خیر گفتیم و به سمت اتاق احمد رفتیم روی پله های ایوان باریک جلوی اتاق احمد نشستیم. پدر و مادر احمد همراه زینب و حمید به اتاق شان رفتند و مهتاب خانم و آقا حیدرمشغول جمع کردن ایوان شدند. به آن دو خیره شدم و آه کشیدم. احمد دستش را دور کمرم حلقه کرد و پرسید: چیزی شده عروسکم؟ ناراحتی؟ سرش را نزدیک صورتم آورد و پرسید: کسی حرفی بهت زده؟ ناراحتت کردن؟ به چشم هایش نگاه کردم و گفتم: نه همه خوب و گرم و صمیمی بودن من یکم غریبیم می شد. احمد دستم را گرفت و از جا برخاست و گفت: کم کم آشنا میشی هرچی بیشتر بیای بری این حس زودتر از بین میره دستم را کشید و گفت: پاشو بریم اتاق. کلید در اتاق را از جیبش در آورد و در را باز کرد. عجیب بود که همیشه در اتاقش را قفل می کرد. چراغ را روشن کرد و پرده را انداخت.فضای اتاقش گرم بود و از پنکه خبری نبود. در اتاق و پنجره را باز گذاشت تا هوا بیاید. چادرم را از سرم برداشت و مرتب تا زد و همراه کیفم گوشه اتاق گذاشت و گفت: روسریت رو بردار راحت باش. روسری ام را از سرم کشیدم که گیره موهایم هم باز شد و موهای پریشانم به دورم ریخت. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد با عشق روی موهایم دست کشید و خیره ام شد. آرام گفت: میگن حوری های بهشتی خیلی خوشگلن. اما به نظر من هیچ حوری به پای تو نمی رسه. هیچ حوری به پای قشنگی و جذابیت تو نمی رسه خوشگلم. از حرف هایش قلبم به تپش افتاد و لبخند روی لبم کش آمد. احمد روی موها و پشانی ام را آرام، عمیق و طولانی بوسید. دست هایم را از هم باز کردم و برای اولین بار او را در آغوش کشیدم. او و وجود مردانه اش منبع آرامش بود. باعث حال خوبم بود. احمد آرام در گوشم زمزمه کرد: خیلی میخوامت رقیه. اون قدر دوست دارم که از دوست داشتنت دست و دلم می لرزه می ترسم نتونم بین عشق تو و .... سکوت کرد. چه می خواست بگوید؟ سرم را عقب آوردم و سوالی نگاهش کردم. از من فاصله گرفت و دکمه های پیراهنش را باز کرد. پیراهنش را در آورد. پرده را کنار زد و پشت پنجره ایستاد. چند دقیقه ای پشت پنجره ایستاد و من کنجکاو و متعجب خیره اش مانده بودم. چادر مشکی ام را روی سرم انداختم. کنارش ایستادم و پرسیدم: به چی نگاه می کنی؟ احمد نیم نگاهی به من کرد و گفت: هیچ چی ... به چیز خاصی نگاه نمی کنم فقط ایستادم حال و هوام عوض بشه. چرا غمگین به نظرم آمد؟ پرسیدم: چیزی شده؟ دستش را دور کمرم حائل کرد و پرده را انداخت. به رویم لبخند زد و گفت: نه چیزی نشده نگران نباش. _عادت ندارم بدون لبخند ببینم تون وقتی لبخند ندارین دلم می گیره با خجالت تمام این حرف ها را به زبان آوردم. احمد گونه ام را نوازش کرد و به رویم لبخند زد. چیزی نگفت ولی در عمق نگاهش انگار نگران بود. لبخندش انگار تلخ تر و تلخ تر شد. چادرم را از سرم در آورد و گفت: کمتر برام دلبری کن. می ترسم دین و ایمانم به باد بره من که دلبری نکرده بودم. فقط منتظر جوابش ایستاده بودم. از ناراحتی اش ناراحت و نگران بودم. حیف بود غمی به دلش چنگ بیندازد و من ندانم چیست و نتوانم آرامش کنم مگر وظیفه من آرامش دادن به همسرم نبود؟ مگر خدا نفرموده بود «لتسکنوا الیها» تا در کنارش آرامش پیدا کنید؟ گفتم: آدم که ازدواج می کنه نصف دین و ایمانش حفظ میشه مسیر دین داری براش آسونتر میشه. با کنار همسر بودن و علاقه به همسر دین و ایمان به باد نمیره. به قول آقاجونم میگه ایمان مرد که کامل تر بشه علاقه اش به زن هم بیشتر میشه. اگه منو دوست داری... صورتم گر گرفت اما حرفم را قطع نکردم: اگه علاقه ات بهم زیاده یعنی داره ایمانت بیشتر میشه و این نشونه خوبیه. عشق به حلال خدا هم بخشی از عشق به خداست. با هر کلمه ای که گفتم لبخند احمد عمیق و عمیق تر شد و همه صورتش شکفت. مرا بغل گرفت و گفت: الهی من قربونت برم این قدر قشنگ حرف می زنی و با حرفات منو آروم می کنی باهام حرف بزن آرومم بکن. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• طلوع صبح، دلم راهی حرم شده بود✨ چقدر روزم از این حس خوب روشن شد😌 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 🙈 خمووو بیبین من نیشتم... 😜 نیستی ولی صدات میادا😃 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•👌 به‌ سرت‌ گر‌ همه‌ آفاق‌✨ به‌هم‌ جمع‌شوند |➕ ⃟ ⃟•💯 نتوان‌ بُرد‌ هوای‌ تو🥰 برون‌ از سرِ ما |😌 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1996» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ🌱ـح بالبخندتو😁 تاشام‌زیبامیشود😍 بانگاهـ👀ـت‌عالمے درشوروشیدامیشود چشم‌دل❣ درانتظارلحظه‌‌لبخندتو یڪ‌تبسم‌ازتوباشد قطره‌دریامیشود ...🌊 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام‌علے(؏)مےفرمایند: 《 أحسَنُ أفعالِ المُقتَدِرِ العَفوُ زيباترين‌كارشخصِ‌قدرتمند، گذشت است! 》😌💕 ؟! . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• میخنــ:)ـــدے و‌ در‌ سینـ♡ـه‌ام قلـ💕ـب‌ِدیگرے مےࢪویــ🌱ـــد 🌸 😍 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• صَدنامه فِرستادم، صَد راه نشان دادم یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی... ❣ -مولانا-🌱 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌•𓆩🎀𓆪• . . •• •• +تـا حالا تجربھ‌ش کردین؟! "شیرینےپزی‌رومیگمـ🥺" تصـور کـن . . .🧁🍃 ساختنِ یھ مزه‌ی فوق‌العاده بــ‌ـا دســتـای آردے و چــاشنےِ ؏ـشق و بـــویے کھ عـ‌ـطرش می‌پیچھ تــــو خونھ،چــــقدر می‌تــونھ لــذت‌بـخش باشـــھ^^ ⇦آمــوزش این کوکے خوشمزھ⇨ تقــدیم نگـاهتـــون😋🍪 ‌*نکتھ‌: در کـنار چاےِ هل و زعفران ودرکنارِخانواده‌میل‌شود☕️ [کــلیــپ بــــاز شـود☝️] ² . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتی زن و شوهر به‌هم می‌کنند برای حل مشکل همدیگر را تشویق و همراهی کنند و تا زمان حصول نتیجه دست از تلاش برندارند دنیای آنها پر از طراوت و نشاط و محبت می‌شود.🌺 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 این گوگولی منتظر بود دفاع مامانش تموم شه قدم میزد تو راهرو دانشگاه 🥰😘😍 . . •📨• • 752 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• زهرا در آتش بود... حیدر داشت می‌سوخت💔🥀 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_هشتادوچهارم احمد با عشق روی موهایم دست کشید
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با صدای الله اکبر گفتن احمد از خواب بیدار شدم. اتاق تاریک بود و فقط نور کمی از حیاط به داخل اتاق می تابید. عرق دور گردنم را با دست پاک کردم و موهایم را پشت گوشم فرستادم. گیره ام را برداشتم و بعد از مرتب کردن موهایم با دست گیره ام را بستم. باید از این به بعد شانه هم در کیفم می گذاشتم. رویم نمی شد از احمد شانه بگیرم. به بدنم کش و قوسی دادم و جوراب هایم را پوشیدم. چادر رنگی ام را روی سرم انداختم که احمد مرا مخاطب قرار داد: ببخش بیدارت کردم. به سمتش چرخیدم و در تاریکی به رویش لبخند زدم و گفتم: اشکالی نداره باید بیدار می شدم. چه بهتر که با شنیدن اسم خدا و الله اکبر بیدار شدم. _باهات بیام؟ _نه دو قدمه خودم میرم _نمی ترسی؟ _نه حیاط روشنه دست شما درد نکنه. پشتم را به او کردم و چادر رنگی را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم. باید از این به بعد بیژامه یا شلوار هم برای خودم می آوردم. با این جوراب ها وضو گرفتن سخت بود و کلی وقتم را می گرفت. به اتاق که برگشتم صدای اذان کربلایی از مسجد به گوش رسید. احمد کتش را پوشید و گفت: زود بر می گردم. به رویش لبخند زدم و گفتم: التماس دعا احمد رفت و پشت سرش در را بستم. چادر را دور سرم پیچیدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز اتاق را مرتب کردم و به کتاب های احمد سرک کشیدم. اسم خیلی از کتاب هایش سخت و عجیب و غریب بود و من نمی توانستم بخوانم. چند کتاب هم به عربی داشت. قرآن را برداشتم و چند صفحه ای خواندم. تقه ای به در خورد و صدای احمد به گوشم رسید: خانومم اجازه هست؟ قرآن را بوسیدم و سر جایش گذاشتم. با لبخندی دندان نما به استقبال احمد رفتم. در را باز کردم و گفتم: بفرمایید. صاحب اجازه اید شما. احمد با لبخند وارد اتاق شد و لپم را کشید و گفت: شیرین خانم! تو عسلی، نباتی، شکلاتی؟ این همه شیرینی از کجا تو خودت جمع کردی آخه؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: من معمولی ام شما زیادی عاشقی منو شیرین ... تازه فهمیدم چه گفتم و از ادامه حرفم خجالت کشیدم. احمد با صدا خندید و گفت: هم شیرینی هم شیطونی. دلبری کردن تو خونته لپم را محکم کشید و گفت: قربونت برم. قرآن را از سر طاقچه برداشت و بوسید. دست مرا گرفت و کنار خود روی زمین نشاند و گفت: چند دقیقه دختر خوبی باش این جا بشین حواسم رو پرت نکن من قرآنم رو بخونم با خنده گفتم: من که کاری تون ندارم. احمد انگشتانش را دور مچ دستم محکم پیچید و با خنده گفت: همین که گفتم. اگه دختر خوبی باشی جایزه داری . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با خنده ای که روی لبم نشسته بود ساکت کنارش نشستم. حین خواندن قرآن زیر چشمی نگاهم می کرد و لبخند روی لبش می نشست. چند صفحه ای تلاوت کرد و قرآن را بست و بوسید. دستم را رها کرد و از جا برخاست. قرآن را روی طاقچه گذاشت و جلوی آینه ایستاد. موهایش را دوباره شانه زد و بعد به لباسش عطر زد. به صورت صاف و بی ریشش دست کشید و به سمت کمدش رفت. بسته ای را بیرون آورد و در حالی که به سمتم می آمدگفت: اینم هدیه ات. قابل شما رو نداره. روبرویم نشست. بسته روزنامه پیچ شده را از دستش گرفتم. تشکر کردم و گفتم: دست شما درد نکنه باز منو غافلگیر کردین این قدر کادو می خرین من بد عادت میشم اون وقت همه اش باید برام کادو بخرین. _اشکالی نداره عروسکم. شما بد عادت هم بشی من خودم نوکرتم و همیشه برات کادو می خرم. _دست شما درد نکنه. احمد آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت: اینو از تهران برات خریدم. می خواستم پریشب بهت بدم ولی با اتفاقایی که افتاد نشد. به رویش لبخند زدم و آرام روزنامه دور هدیه ام را باز کردم. لباس سفید زیبایی بود که آستین های کوتاهی داشت دور یقه، آستین ها و گوشه پایین لباس گلدوزی هایی به رنگ صورتی داشت. با دیدنش یاد لباسی که دیشب بر تن زکیه بود افتادم. تقریبا شبیهش بود. یعنی با خرید این لباس از من می خواست مثل خواهرانش لباس بپوشم؟ دست خودم نبود اما نتوانستم از خودم ذوق و شوق نشان دهم. با لحن خیلی سردی از احمد تشکر کردم. احمد پرسید: خوشت نیومد؟ با همان لحن سرد بدون این که نگاهش کنم گفتم: چرا خیلی قشنگه دست شما درد نکنه. احمد که از رفتارم جا خورده بود پرسید: پس چرا ... کلافه نفسم را بیرون دادم و نگذاشتم جمله اش کامل شود. لباس را با غیظ تا زدم و روی کیفم گذاشتم. به صورت احمد نگاه دوختم و پرسیدم: شما از لباس هایی که من می پوشم خوش تون نمیاد؟ از حرفم جا خورد. ادامه دادم: شاید به نظرتون لباسای من در حد و شأن خانواده تون نیست که همه اش برام لباس می خرید. البته حقم دارید. لباسای من در برابر لباسای خانواده شما خیلی ساده است. حتی ساده تر از لباسای زیور خانم و ... احمد از حرفم وا رفت. لبخند از روی لبش محو شد و مبهوت گفت: این چه حرفیه می زنی خانومم؟ لباس های شما خیلی هم شکیل و قشنگه خیلی هم بهت میاد. _پس چرا هر دو دفعه که من اومدم این جا بهم لباس هدیه دادین؟ _شما همسر منی! عشق منی! من دوست دارم برات هدیه بخرم، لباس بخرم. این حرفا چیه می زنی آخه؟ سکوت کردم و سر به زیر انداختم. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سر خورد و روی دستم چکید. احمد نزدیکم نشست. دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و صورتم را مقابل صورت خود گرفت. با نگرانی پرسید: چی شده؟ به من بگو. اشکم را پاک کردم و صورتم را از حصار دستان گرمش بیرون کشیدم و گفتم: چیزی نشده ... من به امام رضا قول داده بودم اما تحمل زندگی شان برایم سخت بود. احمد گفت: منو محرم نمی دونی بگی چی دلت رو به درد آورده؟ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: ایمان یعنی ❤ اعتقاد قلبی 💚 و اقرار با زبان 💜 و عمل با اعضای بدن . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍ راه های افزایش عزت نفس در کودکان : ☝️۱. شب هر کاری دارید کنار بزارید و برای فرزندتون قصه بگید. ✌️۲.اشتباهش را ببخشید. 👌۳.خوبیهاشو بزرگ کنید. 🤏۴.به حرفاش خوب گوش بدید. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•✨ ما زنده به لطف و رحمت زهرائیم🪴 مامور برای خدمت زهرائیم |🖤 ⃟ ⃟•🗓 روزی كه تمام خلق حیران هستند👥 ما منتظر شفاعت زهرائیم |😌 محمد شیرین ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1997» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• °/ امروز 🚲🍃 با سپردن همـه چیز به دسـتان گرم خــدا🤲🏻 خـودتـ را براے روزے بهتر آماده ڪن آنوقتــ زیـباتـ💌ـر از همیشہ نفـس مےڪشے و زیـباتر از همیشہ مےبینے ...😍💐 /° 🌹 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•