eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌دیشب خواب دیدم هفت گاو لاغر هفت گاو چاق رو خوردن. فکر کنم تعبیرش اینه مامانم قراره رژیم بگیره و تو خونمون قحطی و خشکسالی بیاد😏😂 . . •📨• • 787 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• هرروز یه روز تازه‌ست برای تو که میخوای موفق شی😎 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوچهل‌وششم اذان مغرب تازه تمام شده بود که
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همراه پدر و مادر حسنعلی خانه راضیه ماندم. نتیجه آزمایش محمد مهدی آمد و دکترش بیماری اش را تشخیص داد. بیماری اش نام عجیبی داشت و دکتر گفته بود دارویش هم گران قیمت و هم کمیاب است. دو روز تمام حسنعلی تمام مشهد را برای این دارو جست و جو کرده بود. یک نفر به او گفته بود شاید بتواند در تهران از طریق سفارتخانه ها و یا بازار سیاه این دارو را پیدا کند. حسنعلی تمام طلاهای راضیه را فروخت، ماشینش را گرویی گذاشت و به امید یافتن داروی محمد مهدی راهی تهران شد. حال محمد مهدی اصلا خوب نبود. همیشه تنش داغ داغ بود یا آن قدر گریه و بی قراری می کرد که دیگر صدایش در نمی آمد یا از شدت سرفه نفسش بند می آمد. تمام گوشت تنش آب شده بود و جانی در بدنش نمانده بود. حتی نمی توانست شیر بخورد و وقتی راضیه به زور چند قطره شیر به او می داد همه را بالا می آورد. هر چند محمد علی هر روز صبح به دنبالم می آمد که حرم برویم ولی با توجه به وضعیت محمدمهدی دلم نمی آمد راضیه را حتی برای لحظه ای تنها بگذارم و این چند روز حرم نرفتم. مادر در بیمارستان پیش ریحانه بود. خانباجی در خانه مراقب فرزندان راضیه بود و آقاجان و برادرانم روزی یکی دو بار سر می زدند. آن قدر نگران حال محمد مهدی بودم که دیگر خودم و فرزندم را فراموش کرده بودم. حتی وقتی برای فکر کردن و دلتنگی برای احمد هم نداشتم. فقط هر روز برایش آیه الکرسی می خواندم که هر جا هست سالم و سلامت باشد و زود برگردد. از مخابرات برای مان خبر آوردند که حسنعلی زنگ زده و گفته داروی بچه را پیدا کرده است و فردا می آید. با این خبر انگار جان دوباره در راضیه دمیده شد. بعد از چند روز که مدام اشکش می جوشید و غصه می خورد بالاخره لبخند بر روی لبش نشست. مدام سجده می رفت و خدا را شکر می کرد. نور امید در دلش روشن شده بود و با خوشحالی قربان صدقه محمد مهدی می رفت. از اذان صبح همه بیدار و منتظر بازگشت حسنعلی بودیم. سرفه های محمدمهدی شدت پیدا کرده بود و مدام نفسش بند می آمد. دکتر برایش دستگاه تنفسی تجویز کرده بود و گفته بود هر وقت نفسش رفت برای چند دقیقه ماسک را بر روی صورتش بگذاریم. راضیه دلشوره عجیبی داشت و آرام و قرار نمی گرفت. مدام بچه به بغل در خانه قدم می زد و از پنجره به بیرون سرک می کشید و برای رسیدن حسنعلی دعا می کرد. قبل از طلوع آفتاب بود که برای دقیقه ای سرفه های محمد مهدی کمی آرام گرفت. راضیه او را در گهواره گذاشت و رو به من گفت: دو دقیقه حواست بهش باشه من نمازم رو بخونم. چادرش را از سر جالباسی برداشت و قامت بست. به رکوع که رفت دوباره محمد مهدی به سرفه افتاد. رنگش سیاه و کبود شد و برای نفس کشیدن به تقلا افتاد. او را بغل کردم و مادر حسنعلی سریع ماسک را روی صورتش گذاشت. حتی با ماسک هم تقلای محمد مهدی برای نفس کشیدن فایده ای نداشت و رفته رفته رنگش کبودتر شد. مادر حسنعلی مدام حضرت زهرا را صدا می زد اما انگار فایده ای نداشت. راضیه در سجده آخر بود که محمد مهدی جان داد. مادر حسنعلی فریاد می کشید و مدام و محکم محمد مهدی را تکان می داد و به همه ائمه برای بازگشت نفس بچه التماس می کرد. راضیه هم چنان در سجده مانده بود و همه وجودش می لرزید. محمد مهدی تمام کرد. در کمتر از یکی دو دقیقه جلوی چشم مان جان داد. همه وجودم یخ زده بود. قدرت هیچ حرکتی نداشتم. راضیه بالاخره سر از سجده برداشت و نمازش را تمام کرد. یک راست به سراغ محمد مهدی آمد و او را از مادر شوهرش گرفت و در آغوش کشید. با گریه گفت: پسرم.... عمرم.... میوه دلم .... تو رو جان امام زمان چشماتو باز کن.... تو نباید بمیری.... بابایی تو راهه ... داره برات دارو میاره ... قراره داروهات رو بخوری خوب بشی. هق زد و گفت: امید مونو نا امید نکن. محمدمهدی جان چشماتو باز کن پسرم. نفس بکش ... بگو هنوز زنده ای مامانم.... دیگه ناراحت نمیشم مامانم هر چقدر دوست داری گریه کن سرفه کن فقط نفس بکش. با جیغ فریاد می زد: نفس بکش پسرم.... نفس بکش .... پاشو پسرم .... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• راضیه فریاد می کشید: پاشو مامان جان ... بابات تو راهه ... با هزار امید داره برات دارو میاره... پاشو من نمی دونم جوابش رو چی بدم... پاشو من نمی تونم بگم یه دقیقه ای بچه ات از دست رفت ... پاشو پسرم .... محمد مهدی جان .... الهی مادرت بمیره ... الهی مادرت بمیره .... الهی مادرت بمیره .... پدر شوهرش به سمتش رفت و خواست بچه را از راضیه بگیرد و گفت: آروم باش عروس .... چرا خودتو از پا در میاری ... راضیه محمد مهدی را محکم به سینه اش فشرد و گفت: آقاجون بچه ام نفس نمی کشه ... باورم نمیشه من زنده باشم و .... آقاجون حسنعلی تو راهه ... با امید داره میاد ... جواب اونو چی بدم ... چه جوری امیدش رو نا امید کنم؟ صدای در حیاط به گوش رسید. همه وجود راضیه به لرزش افتاد: ای وای حسنعلی رسید ... حالا چی بهش بگم؟ جوابش رو چی بدم؟ بگم پسرت رو چه کردم؟ پدر شوهر راضیه از اتاق بیرون رفت تا در را باز کند. به هر جان کندنی بود خودم را کنار راضیه رساندم و گفتم: آروم باش آبجی ... دقیقه نگذشته بود که صدای فریاد مردانه حسنعلی به گوش مان رسید. دوباره راضیه و مادر شوهرش شروع به شیون کردند. از پشت پنجره دیدم که حسنعلی وسط حیاط روی زمین نشسته و دست به سرش گرفته است. شانه هایش به شدت می لرزید، با صدا گریه می کرد و اشک می ریخت. پدرش دست روی شانه اش گذاشته بود و دلداری اش می داد. در حیاط باز شد و آقاجان و محمد علی هم یا الله گویان وارد شدند. همان دم در خشک شان زد. این غم بیش از حد تصور سنگین بود. به سمت راضیه برگشتم. کنار دیوار نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت. محمد مهدی را هنوز محکم به بغل گرفته بود و به خودش می فشرد. آقاجان یا الله گویان به اتاق آمد. راضیه با همان حال بدش به احترام آقاجان از جا برخاست. آقاجان روبروی راضیه ایستاد و گفت: تسلیت میگم باباجان .... عمر بابا سخته غمت رو ببینم راضیه هق زد و گفت: آقا جان جیگرم سوخت ... آقاجان به هر سختی بود محمد مهدی را از بغل راضیه بیرون کشید. به سمت من که کنار راضیه بودم چرخید و محمد مهدی را در بغلم گذاشت و خودش راضیه را محکم بغل گرفت. راضیه خودش را در بغل آقاجان رها کرد و دوباره ناله کرد و گریست. نمی دانم چرا آن لحظه من نزدیک ترین شخص به آقاجان بودم؟ نمی دانم چرا محمد مهدی را به بغل من داد؟ همین که او را در بغلم گذاشت چشم هایم سیاهی رفت و ضعف کردم. فقط توانستم قدمی عقب بروم و به دیوار پشت سرم تکیه بدهم و روی زمین سر بخورم و بنشینم. دل نگاه کردن به محمد مهدی را نداشتم. همه وجودم یخ کرده بود. آقاجان که راضیه را بغل گرفته بود روی زمین نشست و او را روی پایش نشاند. راضیه سر به شانه آقاجان گذاشته بود و می گریست و فغان می کرد: آقاجان بچه ام رفت ... محمد مهدیم رفت ... دو هفته تموم بچه ام مریض بود ... دو هفته تموم جلوی چشمم پر پر زد ... آقا جان بچه ام تازه داشت سینه خیز می کرد که مریض شد ... به دلم موند راه رفتنش رو ببینم .... آقاجان بچه ام تازه یاد گرفته بود بَ بَ می گفت. داشتم یادش می دادم بابا بگه .... حرف های راضیه دل سنگ را هم آب می کرد. آقاجان او را نوازش می کرد و از او می خواست آرام باشد. من بچه به بغل چشم بسته بودم و آرام اشک می ریختم. نفهمیدم حسنعلی و پدرش کی به اتاق آمده بودند. فقط وقتی بچه را از آغوشم گرفتند چشم باز کردم. حسنعلی گوشه اتاق نشسته بود و محمدمهدی را به خود می فشرد و با صدا گریه می کرد. حالم بد بود اما نه به شدت حال بد و خراب راضیه و حسنعلی. زیر دلم درد گرفته بود و تیر می کشید. دلم نمی خواست در اتاق بمانم. به هر سختی بود از جایم برخاستم و دست به دیوار گرفتم. از اتاق بیرون رفتم و لب ایوان در حیاط نشستم. هوا سرد بود و صورت خیس از اشکم را می سوزاند اما این سوز و سرما ذره ای برایم اهمیت نداشت. چند دقیقه ای در حیاط نشسته بودم که برادرم محمد علی از راه رسید. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• این حرم لبریز آرامش😌 پر از نور خداست✨ خوش به حال زائران 🕊 و خادمانت یا رضا ع 🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍ مطمئن باشین که بازی، مهم ترین کاریِ‌ که هر کودکی باید انجام بده. ❌ هیچ کلاس آموزشی، ابزار آموزشی و چیزهای دیگه نمی تونه اهمیت ساعات بازی آزاد کودکان رو در یک محیط امن و غنی پر کنه. 👌بچه‌ها به ساعات بازی نیاز دارن که به طور آزادانه و خلاق به تجربه دنیای اطراف خود مشغول باشن. ☺️ به جای ثبت نام کودک در کلاسهای مختلف ریاضی، زبان و یا نقاشی، اون و با مکعب ها و پازل های اعداد و حروف، شکل های رنگی و جعبه گواش و قلمو سرگرم کنین. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟❤️ دل‌مـن‌را اگرکـه‌مقصـودی‌باشد🪴 مسیـرش‌‌می‌شود‌👇🏼 انحنای‌‌ِلبخندت|•☺️ مهسا ختایی /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1231» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبــ💛ـح ڪه مے‌شود قلـ🥰ـبم را از نو براےِ ڪنارِ تو تپیدن، ڪوڪ مےکنم⏰ این یعنے خودِ خودِ زنـ😍ـدگے🪴 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• من قـلــ❤️ــب ندارم یـــے ڪہ در سـ🫀ـینه‌ام مـیـــــ💓ــــــتـــــツـــــپــے 〰💗〰‌ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• احترام بگذارید تا به شما گذاشته شود. مادامی که برای همسر و خانواده وی احترام قائل نباشید، زندگی شما سر و سامان نخواهد گرفت. پس همانطور که شما رفت و آمد با خانواده خود را دارید، همسر خودتان را از اینکار منع نکنید... . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏سر سفره دیدم غذا خیلی شور شده به مامان گفتم چرا اینقدر غذا بی نمکه؟😕 گفت اتفاقا کلی نمک خالی کردم تو غذا😉 گفتم آهاااااا! اگه الان میگفتم غذات شوره میگفتی اصلا یه ماهه نمک نداریم تو خونه!😂 خواستم خودت اعتراف کنی!😁 . . •📨• • 788 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• - - آرامش مگر چیست جز اندکـي شادۍ در ظرف پرهیاهوۍِ روزگار ؟ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوچهل‌وهشتم راضیه فریاد می کشید: پاشو ماما
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آمد روبرویم ایستاد و پرسید: چرا این جا نشستی؟ نیم نگاهی به او کردم و جوابی ندادم. _پاشو هوا سرده سرما می خوری توجهم به پاکتی که در دست داشت جلب شد. پرسیدم: این چیه دستت؟ چشم هایش را به هم فشرد و گفت: سدر و کافوره اشک به چشمم دوید و با بغض پرسیدم: سدر و کافور برای چی؟ صدای دو رگه محمد علی هم با بغض لرزید و گفت: میخوان بچه رو غسل بدن ببرن خاکش کنن _همین جا میخوان غسلش بدن؟ محمد علی در جوابم سر تکان داد و کنارم نشست. باور این که قرار است این طفل کوچک به این زودی مهمان خاک شود برایم سخت بود. بغض داشت خفه ام می کرد. محمد علی انگار حالم را فهمید بغلم کرد و من سر بر روی شانه او گذاشتم و هر دو گریستیم. چند دقیقه بعد پدر حسنعلی از اتاق بیرون آمد. با آمدن او خودم را جمع و جور کردم. از محمد علی پرسید: آوردی باباجان؟ محمد علی از جا برخاست. سر به زیر به پاکت اشاره کرد و گفت: آره آوردم. _خیلی خوب بذارش کنار شیر آب تا بچه رو بیارم. نگاهم به سمت شیر آب حیاط کشیده شد. هوا سرد بود. آب سرد بود. همه وجودم از تصورش یخ زد. هم من هم محمد علی از تصورش یخ زدیم. خشک مان زد. پدر حسنعلی بچه به بغل همراه آقاجان از اتاق بیرون آمدند. پدر حسنعلی به سمت شیر آب حیاط می رفت که آقاجان صدایش زد و گفت: نه کربلایی ... با آب حیاط نه ... هوا سرده بچه یخ می زنه ... چنان با بغض و دل رحمی این جمله را گفت که خود کربلایی هم حالش منقلب شد. محمد مهدی را به خودش فشرد و گفت: حاجی بچه تموم کرده ... آقا جان جلو رفت. محمد مهدی را بغل کرد و گفت: تموم کرده ولی من دلم نمیاد پوست نازک تنش رو تو این هوا با آب سرد بشوریم. اگه پدر و مادرش از پشت پنجره ببینن چی؟ جیگرشون تیکه تیکه میشه. ببریمش مطبخ اونجا با آب گرم بشوریمش. پدر حسنعلی به تایید سر تکان داد و به مطبخ رفتند. محمد علی پشتم را نوازش کرد و گفت: آبجی برو تو هوا سرده و خودش به مطبخ رفت و در را بست. نه دل رفتن به اتاق را داشتم نه دل رفتن به مطبخ. در همان حیاط کمی نشستم اما کنجکاوی ام مرا به پشت در مطبخ کشاند. از لای در که کمی باز بود دیدم بچه را داخل تشتی در بغل گرفته اند. محمد علی آب می ریزد و آقاجان داشت به انگشت های کوچکش دست می کشید. با دیدن این صحنه جگرم پاره پاره شد. دلم فریاد می خواست. چادرم را گلوله کردم و مقابل دهانم گرفتم. به سمت دیگر حیاط که دستشویی آن جا بود دویدم. وارد دستشویی شدم و تا توانستم زار زدم. آن قدر زار زدم که خودم احساس می کردم دیگر صدایم در نمی آید. از دستشویی بیرون آمدم و صورتم را در حیاط شستم و به اتاق برگشتم. حسنعلی کنار مادرش کز کرده بود و راضیه انگار به خواب رفته بود. قرآن را برداشتم و برای آرامش دل خواهرم و همسرش مشغول تلاوت شدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که راضیه از خواب پرید. به جلوی لباسش که کمی خیس شده بود دست کشید و گفت: ای وای شیرم رگ کرده ... بچه ام گرسنه شه ... رو به حسنعلی گفت: حسنعلی بچه ام کجاست؟ بچه ام گرسنه شه ... بچه ام شیر میخواد ... با صدا زیر گریه زد و گفت: الهی بمیرم برات مامان جان ... کاش من جای تو می مردم ... راضیه را بغل گرفتم. سر به شانه ام گذاشت و گفت: رقیه بچه ام گرسنه اس ... چند روز آخری دیدی چیزی شیر نخورد ... دیدی هر چی دادمش بالا میاورد .... رقیه به دلم موند یه بار دیگه شیر بخوره .... آخ خدا به دلم موند یه بار دیگه موقع شیر خوردن انگشتاشو دور دستم محکم بپیچه. خدایا بمیرم برای دل حضرت رباب .... خدایا منم مثل حضرت رباب الان شیر دارم ولی بچه ندارم .... لباس راضیه تمام خیس شده بود و لباس مرا هم خیس کرد. راضیه روضه می خواند و ما همه هق هق گریه بودیم. انگار قدرت تکلم نداشتم که حتی یک کلمه بگویم و او را آرام کنم. فقط او را به خودم می فشردم و هق هق می کردم. حسنعلی که طاقتش طاق شد از جا برخاست و به سمت ما آمد. شانه راضیه را گرفت، او را از بغل من در آورد و گفت: بس کن راضیه ... بس کن لا مصب .... جیگر آتیش گرفته ام رو خون نکن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• راضیه با درماندگی لب زد: بچه ام همش شیش ماهش بود حسنعلی ... بچه ام تازه داشت تلاش می کرد بابا بگه حسنعلی راضیه را بغل گرفت و هر دو در بغل هم به شدت گریستند. هر دو در بغل هم زار می زدند. جز همسر چه کسی می تواند مرهم خوبی برای زخم دل همسرش باشد خصوصا وقتی داغ دل مشترک باشد؟ من و مادر حسنعلی از اتاق بیرون آمدیم و در را بستیم. کار غسل و کفن تمام شده بود و به نماز ایستاده بودند. آقاجان اذکار نماز میت را می گفت و از شدت گریه می لرزید. نماز که تمام شد ماتم جدیدی شروع شد. چه طور این بچه کفن پیچ را برای خداحافظی پدر و مادرش به اتاق ببرند؟ کربلایی بچه به بغل چند بار تا در اتاق رفت و برگشت. بار آخر درمانده روی پله نشست زار زد و رو به آقاجان گفت: کار من نیست حاجی ... آقاجان به صورتش دست کشید و یا امام حسین گفت. جلو رفت، بچه را از بغل کربلایی گرفت و به اتاق رفت. دوباره صدای ناله و شیون راضیه بلند شد. سرم گیج می رفت و زیر دلم تیر می کشید. گوشه ایوان به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم. چشم هایم را بستم و ذکر الا بذکر الله تطمئن القلوب را زمزمه کردم. تا ظهر خانه راضیه شلوغ شد. خواهر و برادرهایم، مادر، خانباجی، خانواده حسنعلی، همسایه ها، پدر و مادر احمد و آشنایان هر که خبر را شنیده بود برای سر سلامتی می آمد و می رفت. مادر راضیه را بغل گرفته بود و نوازش می داد. دلش می سوخت ولی نمی توانست زیاد پیش راضیه بماند باید به بیمارستان بر می گشت و مراقب ریحانه می بود. تا شب هر که توانست برای سر سلامتی آمد و دوباره خانه شان خالی شد. من ماندم و آقاجان و پدر و مادر حسنعلی. ما ماندیم و اتاقی که دیگر صدای بچه ای در آن نمی پیچید. دارویی که حسنعلی با هزار امید از تهران آورده بود و تمام دارایی شان را به امید زنده ماندن فرزندشان پای آن داده بودند لب طاقچه بود. به نظرم این دارو خود آینه دق بود. نگاه همه مان که به این دارو می افتاد حال مان به هم می ریخت. مادر حسنعلی طاقت نیاورد و رو به حسنعلی گفت: ننه این آینه دقو بردار ببر بنداز بیرون جیگر آدم آتیش می گیره. راضیه اما با بغض گفت: نه حسنعلی ... دور نندازش ... فردا ببر بدش به دکتر بگو اگه کسی مشکل بچه ما رو داره بده به پدر مادر اون ... قسمت بچه من نشد که زنده بمونه حداقل یه بچه دیگه استفاده اش کنه داغش به دل پدر و مادرش نمونه. حسنعلی دارو را برداشت و گفت: باشه فردا می برمش میدم دکتر ... تو آروم باش ... راضیه آرام گریست. آن قدر گریه کرد تا خوابش برد. دلم نمی خواست خواهرم را در این غم و ناراحتی تنها بگذارم. جگرم برایش می سوخت. به زور از سر خاک او را به خانه آورده بودیم و یادآوری حال بدش وقتی روی محمد مهدی خاک می ریختند مرا منقلب می کرد. درد زیر دلم زیاد شده بود و به لکه بینی هم افتاده بودم اما جرأت نداشتم به کسی چیزی بگویم. اگر می فهمیدند دیگر نمی گذاشتند پیش راضیه بمانم. دلم می خواست همدم خواهرم باشم، سنگ صبورش باشم در غم و اندوهش کنارش باشم. حتی با همه دلتنگی ام برای احمد، دعا می کردم کارش بیشتر طول بکشد و به این زودی برنگردد تا من کنار راضیه بمانم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) توصیه می‌کردند به خدا خوش‌بین باشیم:😌 هرکس به خدا خوش‌بین باشد، خدا هم مثل همین طرز تفکرش با او رفتار می‌کند💚 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• بازی تکرار کلمه آخر ☺️ در این بازی یک جمله رو بگید و کلمه آخر رو سه بار تکرار کنید. ☝️مثلا بگید بستنی دوست داری؟ داری؟ داری؟؟ در ادامه کوچولو رو تشویق کنید تا جمله بسازه و کلمه آخر رو تکرار کنه. 👌این بازی برای تقویت زبان و یادگیری جمله سازی خیلی مفیده. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟❤️ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خُودَت‌را دَریغ‌نکن‌ازمَن...☺️ «تُویــی∞»کِه‌🌱 ''احَسن‌الَحالِ‌تَرینی''|•🥰 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1232» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• همان صبـ🌤ـحِ عزيــزے و دلیـلِ نفـسـ💚ـــے ڪہ اگر باز نيايـے به تنمـ😍 جـ💕ــانے نيستـ...✋🏻 ☕️🌹🥰 ‌‌‌ . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• روزے اگر خـ💚ـدا قدرتِ تکرارِ لحظــ⏳ــه‌ها را به من میداد در تمامش را براے خودم تکرار میکردم😇✌️🏻 💕🌸 👮‍♂ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• _ یادم باشه سوالِ «صداقت» رو از اولی بپرسم 😌 سوال «نظرش درمورد ادامه تحصیلم» رو از دومی 😊 سوال «کِی‌ها عصبانی میشید» رو از بعدی 😶 یکی از مواردی که 🎀 ممکنه برای هر دختری پیش بیاد، داشتنِ همزمانه اما چطور این شرایط رو مدیریت کنیم؟ 🔆 توی حدیثی از پیامبرمون(ص) اومده که اگر دختری مدنظر کسی هست اما او خواستگار دیگه داره همزمان اقدام به خواستگاری نکنه به طور کلی 💕 پذیرش همزمان چندتا خواستگار مشکلات مختلفی برای دختر فراهم می‌کنه و به غیر از استرس این شرایط، مقایسه کردن اونها با هم مسیر انتخاب رو پیچیده‌ می‌کنه بعلاوه که اگه ⛅ خانواده‌ی یکی از خواستگارها متوجه این مساله بشن دلخوری و موضوع عدم اعتماد پیش میاد بنابراین 🌱 خوبه تا مشخص نشدنِ تکلیف یه خواستگار به پذیرش و دعوت از خواستگار دیگه اقدام نکنیم...💜 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏دیشب مامانم گوشیش رو داد دستم و گفت: طرح یک روز مکالمه رایگانِ رو واسم فعال کن. گفتم: باشه😌 دو ساعت با خواهرش حرف زد، یه سه چهار ساعت هم با جاری‌هاش. الان یادم اومد طرح رو یادم رفته واسش فعال کنم😞 خدا بهم رحم کنه. قبضش بیاد خونم رو میریزه😁 . . •📨• • 789 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• یک عمر مانند شهیدان زندگی میکرد✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوپنجاه راضیه با درماندگی لب زد: بچه ام همش
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• فردای از دنیا رفتن محمد مهدی، احمد از سفر برگشت. انگار از مرگ محمد مهدی خبر داشت که برای سر سلامتی به خانه راضیه آمد. دلتنگ احمد بودم اما با این مصیبتی که دیده بودم نمی توانستم به او ابراز محبت و دلتنگی کنم. هم دلم برای راضیه می سوخت، هم حال روحی و جسمی خودم خوب نبود که بخواهم لبخند بزنم و شاد باشم. حتی دوست نداشتم همراه احمد به خانه مان برگردیم. دلم نمی خواست در این حال راضیه را تنها بگذارم. احمد که انگار حال مرا کامل درک کرد برای برگشتم به خانه اصرار نکرد و اجازه داد پیش راضیه بمانم و در این حالی که داشت تنهایش نگذارم. هر روز قبل از طلوع آفتاب مرا به خانه راضیه می برد و شب ها ساعت 9 به دنبالم می آمد و به خانه می رفتیم. راضیه و حسنعلی هر روز صبح یک ساعتی به قبرستان می رفتند و بر می گشتند. هنوز زیر دلم درد داشتم و لکه بینی ام قطع نشده بود ولی به کسی حتی احمد هم چیزی نمی گفتم تا مبادا مانع حضورم کنار راضیه نشود. برای این که بتوانم به اعمال استحاضه عمل کنم و نماز هایم را بخوانم کمی نمازهایم را تاخیر می انداختم. لکه بینی ام کم بود اما برای هر نماز نیاز به طهارت و تجدید وضو داشتم. مادر که در بیمارستان پیش ریحانه بود. خانباجی در روز چند بار سر می زد و پدر و مادر حسنعلی کامل و شبانه روزی پیش آن ها بودند. راضیه گریه می کرد، با اشک و آه خاطرات شیرین کاری های محمد مهدی را تعریف می کرد ولی از عجز و لابه و یا شیون و ناشکری خبری نبود. خودش می گفت محمدمهدی امانتی بود که کوتاه مدت فرصت شیرین داشتنش نصیبش شده بود. می گفت از روزی که فهمید باردار است. دلش می خواست او یاور امام زمان باشد. می گفت هرچند بزرگ شدن و قد کشیدنش را ندید، نماز خواندنش را ندید اما دلش روشن است او در بهشت زیر دست حضرت زهرا تربیت می شود. ده روزی گذشته بود که ریحانه و بچه اش از بیمارستان مرخص شدند. راضیه از وقتی خبر مرخصی آن ها را شنید مدام به حسنعلی اصرار می کرد به دیدن آن ها برود. با این که کسی صلاح نمی دانست اما راضیه راهی خانه ریحانه شد. هر چه تلاش کردم نتوانستم مانعش شوم و فقط همراهی اش کردم تا اگر حالش بد شد کنارش باشم. به خانه ریحانه رسیدیم. وارد حیاط که شدیم همه با دیدن راضیه خشک شان زد. مشخص بود حال راضیه هم خوب نیست. چشم هایش را محکم به هم فشرد و لبخند روی صورت راند و با هر کسی می دید گرم احوالپرسی کرد. صدای گریه بچه ریحانه به گوش می رسید. راضیه به قدم هایش سرعت بخشید و خودش را به اتاق ریحانه رساند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر بچه به بغل از دیدن راضیه خشکش زد. زیر لب زمزمه کرد: تو این جا چرا اومدی؟ راضیه بی توجه به سوال مادر به سمت بچه رفت و او را بغل گرفت و پرسید: چش شده چرا گریه می کنه؟ مادر با من و من گفت: چیزی نیست. گرسنشه. راضیه بچه را رو به ریحانه گرفت و پرسید: چرا شیرش نمیدی؟ ریحانه که از لحظه ورود راضیه چشمه اشکش می جوشید غمگین گفت: شیر ندارم. شیر خشکم بالا میاره. جواد رفته دنبال شیر بز. راضیه کنار ریحانه نشست و گفت: چرا زودتر به من خبر ندادین؟ من هنوز شیر دارم. راضیه بی تامل لباسش را بالا زد، بسم الله گفت و به بچه شیر داد. صدای ناله و گریه بچه آرام شد و شروع به مکیدن کرد. راضیه دست بچه را نوازش کرد و او انگشت راضیه را میان دست گرفت. راضیه هم اشک می ریخت و هم لبخند بر لب داشت. حال همه مان این بود. راضیه تا شب بارها و بارها با لذت به دختر ریحانه شیر داد. در نگاه و رفتارش مشخص بود از نگاه به او، بغل کردنش، بوییدنش و بوسیدنش لذت می بَرَد. شب که حسنعلی به خانه آمد راضیه با لذت و ذوق و شوق از نوزاد ریحانه تعریف می کرد. آن قدر در کلامش ذوق بود که بعد از روزها لبخند بر لب حسنعلی هم آمد. با راضیه هر روز به خانه ریحانه می رفتیم و او به بچه که نامش را نعیمه گذاشته بودند شیر می داد. نعیمه در همین چند روز حسابی وزن گرفته بود و رنگ و رویش باز شده بود. با دیدن حال خوب راضیه و سرگرم بودنش با نعیمه دیگر به خانه اش نرفتم و مشغول زندگی خودم شدم. هنوز لکه بینی داشتم و همین مرا نگران می کرد. چند روزی جز کارهای ضروری خانه کاری نکردم و بیشتر در رختخواب دراز کشیدم، خودم را تقویت کردم تا کم کم لکه بینی ام قطع شد. روزها یا مشغول تلاوت قرآن بودم یا به نوارهای سخنرانی که احمد برایم آورده بود گوش می دادم. با خوب شدن لکه بینی ام دوباره برای نماز به مسجد می رفتم، در جلسات روضه زنانه و ختم قرآن شرکت می کردم و سرم گرم بود. چند وقتی بود فعالیت های احمد زیاد شده بود و شب ها دیرتر به خانه می آمد و من تمام تلاشم را می کردم وقتی هست برایش سنگ تمام بگذارم. بگویم بخندم شاد باشم و نشان دهم حالم خوب است که از جانب من دلنگرانی نداشته باشد. از وقتی نوارهای سخنرانی را گوش می دادم با جنایت ها و بی توجهی ها و تبعیض ها و از همه مهم تر دشمنی های شاه و عُمّالش با دین آشنا شده بودم و می دانستم احمد چه هدف مقدسی دارد. دلم می خواست در این مسیر و در راه رسیدن به این هدف همپای او باشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) برای چهار ستون ذکر می‌کردند: 💚 توکل بر خدا 💚 راضی بودن به خواست خدا 💚 تسلیم بودن در برابر دستورهای خدا 💚 واگذار کردن کارها به خدا . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•