•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
👌شمارش
#بازی
بازی "چندتا داریم"؟؟
☺️ در هر بازی یا کاری که با کوچولوتون انجام میدین؛ مسئله
اعداد و شمارش رو وارد کنین
🤔 یه مثلا بگید
☺️ مثلا وقتی دارین از پلههای خونه
مادربزرگ بالا میرین یا حتی وقتی دارین جوراب می پوشونین میتونین
از شمارش بهره ببرین.
😊 دیگه فایده اش واضح و روشنه.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟👌 کمکُن
اینفاصلهرا
شعربغلمیخواهَد📝
آخرش
عِشقفقط❤️
مردِعملمیخواهد|•✋
مهسا ختایی /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1234»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
☀️| صبح زیباتووون بخیر
☕️| فنجون عشقتووون پر مهر
💚| خـونه دلتـووون گـرم
👋| دستانتووون پر روزے
👀ا| نگاهتووون قشنگ
#صبحتون_الهے🎈
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
#تُ را
چه بنامم جز نفــ🌬ــس
که بود و نبود تـ♡ـو
بود و نبود من است🥰💖
#طالب_فلاحی
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
یه ازدواج خوب و موفق
نیاز به یه آرامش فکری و روحیِ
واقعی داره
اما
🍁 بعضی فکرها هستند که
ما رو ناخوداگاه سمت تصمیماتی
میبرند که به نفعمون نیست
مثلا این فکرها:
🎀 از دست دادن فرصت:
این خواستگار، مناسب نیست
اما اگه باهاش ازدواج نکنم،
سنم بالا میره، بعد خواستگار پیدا نمیشه،
بعد برا همیشه تنها میمونم، بعد....😶
🎀 باز شدن راه ازدواج دیگران:
اگه من با این خواستگار ازدواج نکنم،
خواهر کوچیکم هم ازدواج نمیکنه، برادرم هم....😟
🎀 لجبازی:
جواب من مثبته،
چون فلانی حسودیش میشه که میگه
با این خواستگار ازدواج نکنم 😒
🎀 ترس از نفرین:
اگه با این خواستگار ازدواج نکنم،
آه میکشه، نفرینم میکنه، پس...😞
🎀 رسیدن موقعیت اجتماعی بهتر:
درسته اخلاق این خواستگار خیلی بَده،
اما عوضش خیلی پولداره 😍
🔔 #یادمون_باشه
وقتی فکر و تصوراتمون درست باشه
راحتتر تصمیم درست میگیریم و
تا همیشه
میتونیم به
انتخابی که کردیم
با تمــام قلــب، افتخار کنیم . . . 💚
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 پسر کوچیکه خیلی مامانم👵 رو دوست داره؛ هروقت دعواش کنم یا بهش سخت بگیرم از کاه کوه ⛰میسازه و برای مامانم تعریف میکنه. امروز برای روز مادر رفتیم خونه مامانم، مامانم پرسید انگشتت چی شده(تو بازی خورده بود زمین و یه زخم خیلی کوچولو داشت) میگه من پسر خوبی بودم مامانم منو دعوا کرد و آنقدر کتک زد که خون🩸 اومد! برو برام یه مامان جدید بخر😒
من😳
مامانم😱😡
پسرم😢🤣
شوهرم بعد فهمیدن ماجرا😍🤣
نمیدونم از دست این کاراش چیکار کنم
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 791 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
هدایت شده از هیئت مجازی 🇮🇷
•᯽🪞᯽•
.
.
•• #دل_آرا ••
خبرها حاکی از پرپر شدنها بود یا زهرا
به میلادت ببین هنگامه سرخ شهیدان را
هنوز از انتقام سخت می گوییم و می خواهیم
بگیر از لشکر صهیون تقاص خون ایران را
کجایی حاج قاسم تا بخوانی شعر عاشورا
شبیه کربلا کردند از خون باز کرمان را
#کرمان
.
.
᯽اےآرامِ دلم᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🪞᯽•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوپنجاهوچهارم کف دستم به شدت سوخت و آخم ر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاهوپنجم
به روی احمد لبخند زدم و گفتم:
چشم هر چی شما بگی.
احمد لپم را کشید و گفت:
قربون چشم گفتنت بشم که حرف و عملت یکی نیست.
با تعجب نگاه به او دوختم و پرسیدم:
کجا حرف و عملم یکی نبوده؟
احمد لبخند زد و گفت:
میگی هر چی من بگم ولی از وقتی از راه اومدم چند بار بهت گفتم برو اتاق هوا سرده سرما می خوری ولی گوش نمیدی
از اول زندگی مون بهت گفتم لباسا رو نشور لازم نیست کارای سنگین بکنی ولی گوش نمیدی
لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
اینا رو شما گفتی ولی من که در مقابلش چشم نگفتم.
هر چی شما میگی مال وقتیه که چشم بگم
اگه چشم نگم مختارم هر کار خودم مناسب می دونم انجام بدم.
احمد خندید و گفت:
خیلی بلا شدی خانوم
با این زبونت کار دست خودت میدی ها.
لبه های ژاکتم را به هم نزدیک کردم و گفتم:
هر کاری از سمت شما باشه خیره.
اشکالی نداره.
شما سرت شلوغه کارای مهمی داری دلم نمیاد همون موقعی که خونه ای بری بشینی لباس بشوری یا چه می دونم دور و بر خونه رو جمع و جور کنی.
الانم شما این جایی به نظرت من طاقت میارم باشی و من برم تو اتاق بشینم پیشت نباشم؟
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
شرمنده که کم پیشتم و کم برات وقت دارم.
_اشتباه برداشت نشه
قصد من غر زدن و نالیدن نبود.
مهم نیست که وقت کمی تو خونه ای مهم اینه وقتی هستی برام سنگ تموم میذاری
همین سنگ تموم گذاشتنات همین خوبیات همین مهربونیات منو بد عادت کرده
زیادی وابسته ات شدم و وقتی هستی دلم نمیخواد حتی یه لحظه قد یه نگاه قد یه پلک زدن از دیدنت و کنارت بودن محروم بشم.
احمد دست هایش را دورم حلقه کرد و گفت:
من کجا خوب بودم؟
من که همیشه برات کم گذاشتم و شرمنده ات بوده و هستم
سرم را بالا گرفتم و در چشم هایش خیره شدم و گفتم:
تو از خوبم خوب تری خودتو دست کم نگیر.
مادرم می گفت از هر چی نگران باشه خیالش بابت خوشبختی من جمع جمعه
می گفت احمد آقا همه چی تمومه.
این حرف مادر نیست فقط ... حرف همه است.
منم تو این زندگی خوب بودنت رو همه جوره درک کردم و چشیدم.
بس که خوبی شدی مثل هوا که آدم برای زنده موندن بهش وابسته است. نباشی نفس آدم می گیره انگار
نگاه احمد رنگ غم گرفت. نوازش وار به پشتم دست کشید و گفت:
رقیه جان ...
آهسته در جوابش گفتم:
جانت به سلامت ... جان؟
با صدای غمگینی گفت:
منو دوست داشته باش ولی بهم وابسته نشو
دلم نمیخواد اگه اتفاقی برام افتاد تو ضربه بخوری
از حرفش وا رفتم.
همه وجودم یخ زد.
چند بار دهان باز کردم اما نتوانستم چیزی بگویم.
اشک در چشمم حلقه زد. انگار صدایم گم شده بود و همه حرف هایم قرار بود با همان قطره اشک گفته شوند.
احمد اشکم را که آهسته فرو ریخت پاک کرد و گفت:
ببخش اگه ناراحتت کردم.
اگه حرفم تلخ بود قصدم اذیتت نبود.
دلم نمیخواد به خاطر من خم به ابروت بیاد.
تو همه دین و دنیای منی.
همه عمر منی.
بزرگترین ترس من تو زندگی تویی.
می ترسم آسیب ببینی.
باید چیزی می گفتم.
صدای بغض دارم را صاف کردم و گفتم:
اولا قرار نیست چیزی بشه ...
اگرم خدایی نکرده چیزی بشه ... من همه جوره پات هستم.
وقتی بهت بله گفتم یعنی تو سختی تو خوشی تو ناخوشی همه جوره قراره باهات باشم
فقط قرار نیست رفیق گرمابه و گلستونت باشم.
به خاطر من نترس ... دلت هم نلرزه.
من زن تو ام... تو این چند وقته از تو درس گرفتم. مثل خودت میخوام قوی باشم.
نه مانعت میشم نه دلم میخواد فکر و خیال من مانعت بشه.
از بابت من دلت قرص باشه.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاهوششم
احمد حلقه دستش را دورم محکم تر کرد و گفت:
هر دفعه ترس برم میداره خودت دلم رو قرص می کنی.
قربون خدا برم که تو رو این قدر عاقل و فهمیده آفریده.
هر چی من به خاطر داشتنت خدا رو شکر کنم کمه.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
قربون دلت برم که قرص شد ولی لازم نیست منو این قدر قرص و محکم بغل کنی بچه له شد.
احمد با خنده مرا رها کرد که گفتم:
این طفلک دنیا بیاد عین بشقاب پخش باشه خوبه
لهش کردی.
احمد به شکم تازه برجسته شده ام دست کشید شکمم را بوسید و گفت:
الهی باباش قربون خودش و مامانش بره.
چشم دیگه حواسم جمع می کنم این طوری بغلت نگیرم.
اصلا دیگه بغلت نمی کنم.
دست های احمد را دور خودم حلقه کردم و گفتم:
این بچه پخش و بشقابی بشه بهتر از اینه که مامانش از محبت باباش محروم باشه.
احمد از حرفم خندید و روی سرم را بوسید.
آغوش احمد برای من حکم بهشت را داشت.
خود آرامش بود که حاضر نبودم لحظه ای آن را از دست بدهم.
احمد به صورتم دست کشید و گفت:
یخ کردی عروسک خانوم.
بیا بریم این جا سرده.
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و با هم از انباری بیرون آمدیم.
احمد در انباری را بست و با هم به سمت اتاق رفتیم.
احمد مرا به داخل اتاق فرستاد و گفت:
شما بشین من برم استکان بیارم با هم چای بخوریم.
چشم گفتم و وارد اتاق شدم.
کنار علاء الدین نشستم تا گرم شوم.
به دست تاول زده ام چشم دوختم.
انگار دوباره سوزشش سوختگی اش برگشت.
دستم را مشت کردم و کمی عقب تر نشستم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با احساس تکان خوردن چیزی درون رحمم سر جایم خشکم زد
هم ترسیدم هم انگار ذوق کردم.
حس غریب و قشنگی بود.
اولین بار بود که وجود فرزندم را حس می کردم.
انگار چیزی مثل ماهی درون شکمم شنا کرد و از این طرف به آن طرف رفت.
جارو را گذاشتم و روی زمین نشستم.
دستم را روی شکمم گذاشتم و قربان صدقه فرزند پنج ماهه ام رفتم.
برایش آیة الکرسی و چهار قل خواندم و دعا کردم سالم و سلامت باشد.
به تولدش که فکر می کردم دلم برایش ضعف می رفت.
به گمانم اوخر شهریور یا اوایل پاییز دنیا می آمد.
هر روز برایش کلی بافتنی می کردم.
کلاه، لباس، شلوار و ...
هر چه که دستم می آمد و می توانستم برایش می بافتم.
آفتاب اردیبهشت ماه گرم بود و زمین را خشک کرد.
دوباره از حوض آب برداشتم و دور حیاط پاشیدم و مشغول جاروی حیاط شدم.
هم زمان با جارو کشیدن زیر لب ذکر می گفتم و برای سلامتی و فرج امام زمان صلوات می فرستادم.
از جارو زدن که فارغ شدم به مطبخ رفتم.
کمی برنج در سینی ریختم و مشغول پاک کردن برنج بودم که صدای در حیاط آمد.
هنوز ظهر نشده بود و برگشت احمد به خانه عجیب بود.
از مطبخ بیرون آمدم و به استقبال احمد رفتم. سلام کردم و به او که با لبخند به سمتم می آمد گفتم:
خیر باشه این وقت روز.
احمد پاکت کوچکی از جیبش در آورد. به دستم داد و گفت:
خیره خانم.
برات ویارونه آوردم.
پاکت را از دستش گرفتم و با دیدن درون پاکت آب دهانم راه افتاد.
از او تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه ...
این همه راه اومدی واسه همین؟
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
دیگه ببخش کمه
اولین بار بود دیدم آوردن
هم بارش کم بود هم قیمتش گزاف فقط کم گرفتم بچشی.
ان شاء الله چند روز دیگه فراوون میاد برات بیشتر میارم.
از او تشکر کردم و گفتم:
ممنون زحمت کشیدی.
احمد سرم را بوسید و گفت:
کاری نداری من برم؟
_کجا بری تازه اومدی که
_برم در حجره بازه فقط اومدم اینو بهت برسونم و برم.
_برو به سلامت خدا به همراهت.
احمد شکمم را بوسید و گفت:
مواظب فسقل بابا باش.
لبخند زدم و گفتم:
چشم مواظبم.
احمد خداحافظی کرد و رفت و من دوباره در خانه تنها شدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
روزیام میرسد از دست کریمانهتان🌿
من محال است که پا پس کشم از خانهتان🥺
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•