•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاهوششم
احمد حلقه دستش را دورم محکم تر کرد و گفت:
هر دفعه ترس برم میداره خودت دلم رو قرص می کنی.
قربون خدا برم که تو رو این قدر عاقل و فهمیده آفریده.
هر چی من به خاطر داشتنت خدا رو شکر کنم کمه.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
قربون دلت برم که قرص شد ولی لازم نیست منو این قدر قرص و محکم بغل کنی بچه له شد.
احمد با خنده مرا رها کرد که گفتم:
این طفلک دنیا بیاد عین بشقاب پخش باشه خوبه
لهش کردی.
احمد به شکم تازه برجسته شده ام دست کشید شکمم را بوسید و گفت:
الهی باباش قربون خودش و مامانش بره.
چشم دیگه حواسم جمع می کنم این طوری بغلت نگیرم.
اصلا دیگه بغلت نمی کنم.
دست های احمد را دور خودم حلقه کردم و گفتم:
این بچه پخش و بشقابی بشه بهتر از اینه که مامانش از محبت باباش محروم باشه.
احمد از حرفم خندید و روی سرم را بوسید.
آغوش احمد برای من حکم بهشت را داشت.
خود آرامش بود که حاضر نبودم لحظه ای آن را از دست بدهم.
احمد به صورتم دست کشید و گفت:
یخ کردی عروسک خانوم.
بیا بریم این جا سرده.
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و با هم از انباری بیرون آمدیم.
احمد در انباری را بست و با هم به سمت اتاق رفتیم.
احمد مرا به داخل اتاق فرستاد و گفت:
شما بشین من برم استکان بیارم با هم چای بخوریم.
چشم گفتم و وارد اتاق شدم.
کنار علاء الدین نشستم تا گرم شوم.
به دست تاول زده ام چشم دوختم.
انگار دوباره سوزشش سوختگی اش برگشت.
دستم را مشت کردم و کمی عقب تر نشستم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با احساس تکان خوردن چیزی درون رحمم سر جایم خشکم زد
هم ترسیدم هم انگار ذوق کردم.
حس غریب و قشنگی بود.
اولین بار بود که وجود فرزندم را حس می کردم.
انگار چیزی مثل ماهی درون شکمم شنا کرد و از این طرف به آن طرف رفت.
جارو را گذاشتم و روی زمین نشستم.
دستم را روی شکمم گذاشتم و قربان صدقه فرزند پنج ماهه ام رفتم.
برایش آیة الکرسی و چهار قل خواندم و دعا کردم سالم و سلامت باشد.
به تولدش که فکر می کردم دلم برایش ضعف می رفت.
به گمانم اوخر شهریور یا اوایل پاییز دنیا می آمد.
هر روز برایش کلی بافتنی می کردم.
کلاه، لباس، شلوار و ...
هر چه که دستم می آمد و می توانستم برایش می بافتم.
آفتاب اردیبهشت ماه گرم بود و زمین را خشک کرد.
دوباره از حوض آب برداشتم و دور حیاط پاشیدم و مشغول جاروی حیاط شدم.
هم زمان با جارو کشیدن زیر لب ذکر می گفتم و برای سلامتی و فرج امام زمان صلوات می فرستادم.
از جارو زدن که فارغ شدم به مطبخ رفتم.
کمی برنج در سینی ریختم و مشغول پاک کردن برنج بودم که صدای در حیاط آمد.
هنوز ظهر نشده بود و برگشت احمد به خانه عجیب بود.
از مطبخ بیرون آمدم و به استقبال احمد رفتم. سلام کردم و به او که با لبخند به سمتم می آمد گفتم:
خیر باشه این وقت روز.
احمد پاکت کوچکی از جیبش در آورد. به دستم داد و گفت:
خیره خانم.
برات ویارونه آوردم.
پاکت را از دستش گرفتم و با دیدن درون پاکت آب دهانم راه افتاد.
از او تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه ...
این همه راه اومدی واسه همین؟
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
دیگه ببخش کمه
اولین بار بود دیدم آوردن
هم بارش کم بود هم قیمتش گزاف فقط کم گرفتم بچشی.
ان شاء الله چند روز دیگه فراوون میاد برات بیشتر میارم.
از او تشکر کردم و گفتم:
ممنون زحمت کشیدی.
احمد سرم را بوسید و گفت:
کاری نداری من برم؟
_کجا بری تازه اومدی که
_برم در حجره بازه فقط اومدم اینو بهت برسونم و برم.
_برو به سلامت خدا به همراهت.
احمد شکمم را بوسید و گفت:
مواظب فسقل بابا باش.
لبخند زدم و گفتم:
چشم مواظبم.
احمد خداحافظی کرد و رفت و من دوباره در خانه تنها شدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•