eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏داشتیم فیلم ترور رو میدیدیم که عملیات داشتن بعد مامانم یهو گفت بذار براشون آیت الکرسی بخونونم تا عملیاتشون رو خوب انجام بدن😂 منو بابام فقد کُپ کرده بودیم 🤣🤣 اخرش پیروز شدن بعد بهش گفتیم حالا همش بخاطر تو بود😂 میگه آره پس چی😂 فک نکنید سنش زیاده هااا 37 سالشه🤣مامان از اینجا به تو سلام سلطان سوتی😂این مامان من خیلی سوتی میده ولی نمیذاره بفرستم براتون😂 بهش گفتم که سوتی تو میفرستم برا شما. میگه خدا کنه که نذارن تو کانال دلم خنک شه😂 . . •📨• • 794 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صد‌وشصت احمد از جا برخاست در حالی که کتش را
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کمی برگه ها را مرتب کردم و پرسیدم: برای چی لازم دارن؟ احمد از جا برخاست و در حالی که بین کتاب هایش می گشت گفت: میخوان یه نامه بنویسن لازمه به یه قسمت از اون متن استناد کنن تا چند نفر رو بتونن مجاب کنن همراه ما بشن. پس فردا که برم تهران باید نامه شون رو با خودم ببرم. از حرفش جا خوردم و پرسیدم: مگه قراره پس فردا باز بری؟ همین دو هفته پیش برگشته بودی که ... احمد به سمتم برگشت و شرمگین پرسید: مگه بهت نگفته بودم؟ در حالی که سعی می کردم لحنم دلخور نباشد گفتم: نه ... نگفته بودی. احمد کنارم روی زمین نشست و شرمنده گفت: معذرت میخوام. نمی دونم چرا فراموشم شد بهت بگم. ولی فکر کردم بهت گفتم. در قندان را برداشتم و در حالی که نگاهم به سینی چای بود گفتم: اشکالی نداره. الان گفتی دیگه. _منو ببین ... سرم را آرام بالا آوردم و به او چشم دوختم. _حواسم نبود نگفتم. دلخور نشو. از این که همیشه دیر مطلع می شدم قرار است سفر برود دلخور بودم اما هیچ وقت گله و شکایتی نکردم. همیشه خودم را دلداری می دادم می گفتم حتما به یک باره تصمیم سفر گرفته شده و شاید خودش هم از قبل خبر نداشته است که قرار است به سفر برود. اما این بار که گفت یادش رفته به من بگوید ناراحت شدم. لبخندی مصنوعی بر لب زدم و گفتم: اشکالی نداره. منم یه چیز خیلی مهمی رو امروز باید بهت می گفتم که نگفتم. احمد خجالت زده لبخند زد و بعد کنجکاوانه پرسید: چی رو از من پنهون کردی؟ قندی در دهان گذاشتم و با شیطنت گفتم: بماند. جزای این که فراموشکار شدی اینه تا وقتی از سفر برنگشتی بهت نمیگم. احمد خندید و گفت: بلا خانم، آدم چیزای مهم رو از شوهرش مخفی نمی کنه. بگو ببینم چی شده؟ لبخند دندان نمایی زدم و گفتم: نمیگم. باید مجازات بشی. _از کی تا حالا اهل مجازات و عقاب شدی؟ _از همون وقتی که شما فراموشکار شدی احمد خندید و گفت: حسابی بلبل زبون هم شدی. باشه نگو. من که می دونم دلت طاقت نمیاره بهم میگی. کمی از چایم را نوشیدم و گفتم: این دفعه رو برای این که مجازات بشی طاقت میارم بهت نمیگم. هر وقت از سفر برگشتی اول مُشتُلُقش رو ازت می گیرم بعدش بهت میگم. احمد با کنجکاوی پرسید: چه خبری هست که مشتلق داره؟ با لبخند دندان نمایم گفتم: یکی دو هفته دیگه می فهمی _رقیه من پس فردا صبح مسافرم دلت میاد اذیتم کنی؟ نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم: دلم که نمیاد اذیتت کنم ولی به نظرم بهتره منتظر بمونی اونجوری بیشتر بهت مزه میده. به قول خانباجی لمس خیلی چیزا شیرین تر از شنیدنش از زبون بقیه است. تا امروز که لمسش نکرده بودم احساسش نکرده بودم نمی فهمیدم منظور خانباجی چیه. امروز که برای اولین بار حسش کردم به نظرم جای هزار تا تبارک الله احسن الخالقین گفتن داشت. _رقیه! جان احمد بگو چی شده؟ دست احمد را گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم: امروز که داشتم حیاطو جارو می زدم قبل از این که شما برام نوبرونه بیاری یه دفعه احساس کردم بچه تکون خورد. چشم هایم پر از اشک شوق شد و گفتم: اولش ترسیدم و جا خوردم ولی بعد همه وجودم پر از شور و شوق شد. می تونم بگم قشنگ ترین حس عالم بود. قشنگ احساس کردم عین یک ماهی که تو آب تکون میخوره از این ور به اون ور رفت. احمد با ذوق حرف هایم را گوش کرد و گفت: مطمئنی تکون خورده؟ سر تکان دادم و گفتم: آره مطمئنم. قبلا بقیه بهم گفته بودن مثل شنا کردن ماهی احساس میشه لبخند شیرینی تمام صورت احمد را پوشاند. شکمم را بوسید و گفت: الهی باباش قربونش بره تو یه ذره شکم مامانش عین ماهی این ور اون ور میره. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد به من چشم دوخت و پرسید: از تکون خوردنش که اذیت نشدی؟ کمی چای نوشیدم و گفتم: نه اذیت نشدم. احمد شکمم را نوازش کرد و گفت: قربون قدرت خدا برم معلوم نیست الان اون بچه چه شکلیه چه جنسیتیه در چه حالیه چه قدریه. به بالا نگاه کرد و گفت: خدایا شکرت. به هر کی بچه میدی ان شاء الله سالم صالح باشه و ما هم بتونیم قدردان وجود این بچه باشیم. خودت تربیت این بچه رو به دست بگیر و اون طور که صلاح می دونی برای بندگی خودت انتخابش کن. من نه بلدم راه رو از چاه تشخیص بدم و نه بدون کمک و توجه تو کاری از دستم ساخته است. خودت فرزند دادی این بچه قبل از این که بچه ما باشه بنده توئه خودت همه جوره هواش رو داشته باش و آنی به خودش واگذارش نکن. دست بالا آوردم و الهی آمین گفتم. رو به احمد گفتم: من از خانباجی شنیدم می گفت دست روی شکم بذارم والعصر بخونم بچه صبور میشه. ولی تو کتاب هایی که خوندم تا حالا ندیدم جایی نوشته باشه. به نظرت بخونم؟ احمد گفت: سوره والعصر خیلی سوره خوبیه. البته همه سوره ها خوبن ولی یه کتاب خوندم وقتی این سوره نازل شد مسلمونا هر وقت از هم می خواستن خداحافظی کنن و از هم جدا بشن این سوره رو می خوندن بعد از هم جدا می شدن. نوشته بود منظور از الا الذین آمنوا تو این آیه کسایی هستن که به ولایت امام علی ایمان دارن یا مثلا نوشته بود اگه بر کسی که تب داره بخونی تبش قطع میشه بر افسرده بخونی غمش بر طرف میشه یا مثلا بر انبار و چیز پنهان بخونی از گزند مصون می مونه حالا من میگم سوره قرآنه ضرر که نداره هیچ حتما خاصیت های زیادی داره هر چی بیشتر تو توی ایام بارداری قرآن و دعا بخونی برای عاقبت به خیری این بچه بهتره پس بخون. قرآن سرتاسرش شفاست. دواست. آرامش بخشه. مایه نجات و عاقبت به خیریه. به تایید سر تکان دادم و گفتم: چشم. حتما براش می خونم.البته من دیدم توی یه کتاب نوشته وقت تکوناش صلوات و سوره توحید بخونید پس منم وقتی تکون بخوره براش توحید و صلوات می خونم والعصرم می خونم ان شاء الله که هم عاقبت به خیر بشه هم صبور بشه هم مثل باباش خوب و مهربون بشه احمد خندید و گفت: باباش که خوب نبود. ان شاء الله بچه ام مثل یاران بزرگ پیامبر و امام علی بشه مثل سلمان بشه مثل مقداد بشه مثل عمار بشه مثل ابوذر بشه. _اووووه. ما کجا اون بزرگان کجا. فکر نکنم از نسل ما مثل اون ها پدید بیاد. احمد لبخند کمرنگی زد و گفت: اگه به خودمون باشه آره از ما بعیده هم چی بچه هایی و هم چی نسلی تربیت کنیم ولی یادت باشه ما این وسط اصل کاری نیستیم اصل کاری خداست. بچه ما هم بنده خداست. برای خدا کاری نداره بنده اش رو تو مسیری قرار بده که به سمت هدایت و درستی بره. ما اون چه که از دست مون بر میاد مثل مال حلال، مثل عمل به آیات و روایات و احکام انجام میدیم از خدا هم میخوایم خودش دست بنده اش رو بگیره دیگه باقیش لطف خدا و اراده این بچه است که به چی و به کجا برسه ما وظیفه داریم دعا کنیم از خدا چیزی بخوایم خدا که کم نمیذاره. این ماییم که کم میخوایم. از خدا همیشه زیاد و بزرگ حتی فوق تصورات و باورهات بخواه خدا وقت اجابت به کوچیکی ما نگاه نمی کنه به بزرگی و کرم خودش نگاه می کنه. قدر بزرگی خدا بزرگ دعا کن و بزرگ امیدوار باش. خودم که کم کاری کردم و چیزی نشدم ولی واقعا این آرزومه بچه ام بشه دست راست امام زمان. خودم هم ان شاء الله بشم خاک پای حضرت. زیر لب ان شاءالله و الهی آمین گفتم و پرسیدم: من چی بشم؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: شما کنیز آقایی ان شاء الله از تصورش لبخندی بر لبم آمد و با شوق گفتم: ان شاء الله. کنیزی این خاندان واقعا افتخاره. من که همیشه به مقام فضه کنیز حضرت زهرا غبطه می خورم. احمد گفت: آی گفتی. منم به قنبر غلام حضرت علی غبطه می خورم. کاش اهل بیت ما رو هم به غلامی و کنیزی قبول کنن. قطره اشک را در چشم احمد دیدم. سرش را پایین انداخت و خودش را با برگه هایش سر گرم کرد. برگه ای را برداشت و گفت: ایناهاش پیداش کردم. به برگه نیم نگاهی کردم و گفتم: خدا رو شکر پیدا شد. احمد از جا برخاست و گفت: من برم اینو برسونم به دست حاج آقا موسوی زود بر می گردم پیشت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• شوق نگاه تو را دارد این دلم😌 آقا خدا کند که برایم دعا کنی🥰 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ☺️ گاهی درست کنین. تا کوچولوتون روی اون راه بره. ☝️ می‌تونین زیر تخته متکا قرار بدین و از کوچولو بخواین روی اون راه بره. 👌 البته باید دستهاش و از هم باز کنه😊 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟🗓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کآشْ‌ بآ‹تُـــ∞ـو› |•🥰 ھیچْوَقْتْ‌♨️ سآعَتْ‌⏰ جلُونَرِه‌عَقْرَبَش|•☺️ . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1238» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ🌤ـح شد برخیز😊🤚🏻 و بنشین روبروی آینهـ⚡️ تا ببینے بهتر از خورشـ☀️ـید رویارویِ توستــ😍💛 🌸 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• امیـ💚ــدِ دل قـرارِ جــ💕ـــان بقـاے عـمــ⏳ـــر نـــــ☀️ـــورِ چشــــم درو ڪردے به تنهایے تمام این لقب ها را!...😍👌🏻 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتی بهتون میگه چ خبر؟؟ بجای اینکه بگی سلامتیت و... 😬 😌 بهش بگو👇 محبوبِ من! در دنیا جز شما خبری نیست شما تنها خبر خوش عالمید😉♥️ همینقد قشنگ🫀 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏مامانم اینا یه همسایه دارن پیرزنه و ۸۰ سالشه؛ همشم میاد در خونه رو میزنه که باهاش حرف بزنن؛ یه شب ۱۱ شب اومده خونشون مامانمم خواب🥱؛ رفته بالا سر مامانم نشسته که آره من یک خواستگار دارم دکتره خیلی خوبه ولی من موندم قبول کنم یا نه😂😐 مامان منم گیج خواب جوابشو میداد که آره حاج خانم شوهر کمه قبول کن..🤣 . . •📨• • 795 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صد‌وشصت‌ودوم احمد به من چشم دوخت و پرسید: ا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• یک هفته ای از سفر رفتن احمد می گذشت و من در خانه آقاجان منتظر بازگشتش بودم. برای این که سرم را بند کنم بافتنی می بافتم و از مادر قلاب بافی یاد می گرفتم. یک پتوی کوچک برای فرزندم با قلاب بافتم که وقتی دنیا آمد رویش بیندازم. در نبود احمد هر روز با محمد علی که موتورگازی خریده بود به حرم می رفتم. روز اول که سوار شدم از ترس مدام به پهلوهای برادرم چنگ می انداختم ولی کم کم ترسم ریخت و از روزهای بعد دیگر راحت سوار موتور می شدم. خبر خوش بارداری مجدد راضیه هم از آن خبرهایی بود که حال دل همه مان را خوب کرد. شب مشغول بافتن جوراب بودم که در خانه کوبیده شد. مادر به حیاط سرک کشید و به محمد حسین که لب حوض نشسته بود گفت برود در را باز کند. صدای برادرم محمد امین به گوش رسید. آقاجان از جا برخاست تا به استقبال او برود. میله های بافتنی ام را کنار گذاشتم و چادر رنگی ام را دور کمر گرفتم و از جا برخاستم. کنار پنجره که رسیدم دیدم آقاجان و محمد امین خیلی آرام و رازآلود با هم صحبت می کنند. آقاجان با دست به پیشانی اش کوبید. از ترس قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد. قلبم انگار در جای خودش نبود ودر گلویم می تپید. محمد امین نیم نگاهی به ما که پشت پنجره هشتی ایستاده بودیم کرد سلام کوتاهی داد و دوباره چند جمله ای آرام با آقاجان صحبت کرد. آقاجان در سکوت سر به زیر انداخته بود و فقط شنونده حرف های محمد امین بود. محمد امین که خداحافظی کرد آقاجان همان طور سر به زیر به اتاق برگشت. رنگش قرمز شده بود و رگ گردنش متورم شده بود. در فکر بود. انگار اصلا متوجه ما نبود. از سر جالباسی لباس هایش را برداشت. مادر از آقاجان که داشت لباس می پوشید تا بیرون برود پرسید: چی شده آقا؟ محمد امین چی می گفت؟ آقاجان سر بالا آورد ولی انگار نشنیده بود مادر چه پرسیده است. گیج به مادر نگاه کرد و پرسید: چی میگی؟ مادر دوباره سوالش را تکرار کرد. آقا جان کتش را پوشید و گفت: برم برگردم براتون میگم. دعا کنید چیزی نشده باشه. مادر کنار در ایستاد و گفت: تا شما بری برگردی که ما جون مون به لب مون می رسه. آقا جان گفت: خدا نکنه. دعا کنید. ان شاء الله که خیره آقاجان از در اتاق بیرون رفت و مادر هم به دنبالش رفت و گفت: حداقل بگو محمد امین چی گفت؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟ آقاجان جوابی نداد فقط گفت: من دیر کردم شما شام تونو بخورید. مادر با اعتراض گفت: مگه با این حال شام از گلوی کسی پایین میره؟ یه کلمه حرف بزن جون به سرم کردی آقاجان خداحافظ گویان از در حیاط بیرون رفت. مادر زیر لب کمی غرولند کرد و به اتاق برگشت. کنار در اتاق نشست و رو به خانباجی گفت: می بینی خانباجی معلوم نیست پسره چی اومد گفت حاجی رو به این روز انداخت محمد حسین که موقع صحبت آقاجان و محمد امین در حیاط بود گفت: داداش به آقاجان گفت حاج آقا رو گرفتن مادر به او چشم دوخت و با تعجب پرسید: کدوم حاج آقا؟ محمد حسین شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم من فقط همینو شنیدم بقیه حرفاشون رو نشنیدم یعنی گوش وایستادم ولی داداش خیلی آروم گفت من دیگه نشنیدم چی گفتن. مادر زیر لب یا فاطمه زهرا گویان گفت: ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خدا خودش رحم کنه معلوم نیست چی شده مادر تسبیح به دست گرفت شروع به ذکر گفتن کرد. تا یکی دو ساعت بعد حال همه مان دلهره و نگرانی بود. با صدای در همه به حیاط رفتیم. آقاجان و محمد علی با هم آمدند. سلام دادیم و منتظر ماندیم تا به ایوان برسند. آقاجان که جلوی ایوان رسید مادر پرسید: آقا بالاخره به ما میگی چی شده؟ آقاجان لب ایوان نشست و پرسید: شام خوردین؟ مادر گفت: با این حالی که شما رفتی و ولوله ای که به دل ما انداختی شام از گلوی کسی پایین نمی رفت. آقاجان نیم نگاهی به من کرد و گفت: بشینید تا بگم. انگار که دلم می خواست مثل بچگی هایم به آغوش آقاجان پناه ببرم بی اختیار جلو رفتم و نزدیک آقاجان نشستم. آقاجان غمگین نگاهم کرد و آه کشید. دلم نمی خواست آن چه به ذهنم می آمد را از زبان آقاجان بشنوم. آقاجان دهان گشود و من دلم می خواست کر باشم و نشنوم. آقاجان گفت: خبر اومده حاج آقا مرتضایی پیش نماز مسجد محله تون رو ساواک گرفته. راست و دروغش معلوم نیست بابا ولی انگار شناسایی شدن قطره اشک از چشمم سر خورد. آقاجان ادامه داد: رفتم مسجد بازار از حاج آقا پرسیدم. گفتن انگار از تبریز زنگ زدن خبر دادن. امروزم ریختن تو خونه بنده خدا همه جای خونه اش رو گشتن و به هم ریختن. مادر با نگرانی پرسید: حاجی اینا چه ربطی به رقیه داره؟ محمد علی گفت: احمد آقا و حاج آقا مرتضایی با هم رفته بودن تبریز که حاج آقا رو گرفتن مادر هینی کشید و گفت: یا امام هشتم. یعنی احمد آقا رو هم .... با اشاره آقاجان مادر دیگر جمله اش را ادامه نداد. آقاجان دست روی شانه ام گذاشت و گفت: احمد دستگیر نشده بابا .... ولی ازش خبری ندادن .... از حاج علی هم پرسیدم کسی فعلا از احمد خبر نداره. حاجی گفت از هر کی بشناسه و بتونه می پرسه خبری می گیره. شایدم خود احمد همین روزا برگشت. خدا بزرگه.... صدای هق هق گریه ام بلند شد. آقاجان مرا جلو کشید و سرم را در آغوش گرفت. زیر دلم درد گرفت و احساس کردم بچه خودش را گوشه ای فشرده کرده و فشار وارد می کند. دستم را روی شکمم گذاشتم اما نمی دانم چرا دردش آرام نمی شد. انگار لحظه به لحظه دردش بیشتر می شد. آن قدر که خودم را از آغوش آقاجان بیرون کشیدم و از درد خودم را مچاله کردم. خانباجی و مادر با نگرانی سراغم آمدند و حالم را پرسیدند. زیر دلم آن قدر درد می کرد که نمی توانستم از درد حرفی بزنم. مادر نام حضرت زهرا را صدا می زد و آقا جان با نگرانی نوازشم می کرد و از من می خواست آرام و قوی باشم. از شدت درد آن قدر بی حال شدم که کم کم خوابم برد. چشم که باز کردم در اتاق بودم. آقاجان آن طرف اتاق مشغول نماز بود و مادر بالای سرم نشسته بود و تسبیح می چرخاند. در جایم نشستم و سلام کردم. مادر جواب سلامم را داد و پرسید: بهتری؟ هنوز کمی دلم درد می کرد اما سر تکان دادم و گفتم: شکر خدا بهترم. الان کِیه؟ مادر به بیرون از پنجره اشاره کرد و گفت: تازه اذان صبح گفتن. به سختی از جایم برخاستم تا به حیاط بروم و وضو بگیرم. دوباره به لکه بینی افتاده بودم. لباس هایم را عوض کردم، سریع وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. نمازم را خواندم و سر سجاده نشستم. آقا جان آمد کنارم نشست و پرسید: خوبی بابا؟ لبخند کم جانی در جواب آقاجان زدم. آقاجان هم لبخند کمرنگی زد و گفت: نبینم دخترم کم بیاره ... آه کشید و گفت: دنیا که اومدی صبح شهادت حضرت رقیه بود. به یاد خانم اسمت رو رقیه گذاشتم وگرنه ماه چهار بارداری مادرت که اسم انتخاب کردیم قرار شد اگه دختر شدی اسمت رو راحله بذاریم وقتی دنیا اومدی گفتیم خودت اسمت رو با خودت آوردی. اسمت رو که تو قرآن نوشتم، اذان اقامه که تو گوشت خوندم رفتم روضه حضرت رقیه اونجا برات دعا کردم ایمانت، اخلاقت، شجاعتت، رفتارت مثل حضرت رقیه باشه. از حضرت رقیه خواستم منو تو تربیتت کمک کنن. نمی دونم به خاطر همین بود یا نه از بچگیت حسابت برام از بقیه جدا بود. نه که بگم تو رو بیشتر از بقیه دوست داشتم نه ولی انگار یه جور دیگه ای دوست داشتم و دارم. تو دردونه ام بودی و هستی اما هیچ وقت دلم نمیخواست لوس و کم طاقت باشی دلم میخواد هر چی شد محکم باشی. سختی های زندگی همه برای پاک شدن ماست. برای بالا رفتن مونه. برای بهتر شدن مونه. تو این دنیا خدا هرکیو بیشتر دوست داشته باشه بیشتر بهش سختی میده زندگی های ما هر چقدرم سخت بشه به سختی های زندگی اهل بیت نمی رسه. پس بابا هر وقت خواستی کم بیاری یاد صاحب اسمت بیفت. تو 14 سالته ولی ایشون 3 ساله شون بود اون همه مصیبت دیدن. اشک من و آقاجان با هم چکید. آقا جان گفت: چیزی نشده که بخوای کم بیاری. فقط چند روزی باید منتظر بمونیم تا یه خبری از احمد بشه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•