eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ولی خودتون الماسید💎 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• وقت رسیدن به حرم احساس کردم😌 آرامشی را که دگر گم کرده بودم🥺 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدونودوچهارم مادر با تعجب گفت: وا! این محمد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقا جان روبرویم ایستاد. نگاه به کفش هایش دوختم و سر بالا نیاوردم. مادر گفت: آقا دیدی محمد امین چه کرده؟ پسره بی فکر حال و روز خواهرش رو پر پر زدنش رو می دید یک کلمه نگفت احمد آقا اونجاست. یک ذره دلش به حال خواهرش نسوخت. فقط بیاد این جا من می دونم و اون. راستی آقا محمد امین کی به شما گفت احمد آقا رو برده خونه شون؟ نگاه آقاجان را در تمام مدتی که مادر صحبت می کرد به روی خودم حس می کردم ولی سر بالا نیاوردم. آقاجان آه مانند نفسش را بالا داد و گفت: من از همون روز اولش می دونستم. مادر، خانباجی و راضیه هینی کشیدند و مادر با بهت گفت: آقا چی میگی؟ می دونستی و نگفتی؟ در حالی که صدایش از عصبانیت می لرزید ادامه داد: حال رقیه رو دیدی و بهش نگفتی احمد آقا کجاست؟ آقا جان گفت: حال رقیه رو دیدم، جیگرم برای دل دخترم می سوخت ولی صلاح نبود بدونه. مادر این بار با بغض گفت: صلاح نبود دل این بچه آروم بگیره؟ کی گفته صلاح نبود؟ اگه خدایی نکرده از دلتنگی و دلنگرانی بلایی سر خودش و بچه اش میومد چی می خواستی جواب بدی حاجی؟ خیلی مردی حاجی. دل دخترت از غصه داشت می ترکید و شما یک کلمه بهش نگفتی تا آروم بگیره آقا جان به سمت مادر چرخید و گفت: شمام که مثل محمد علی توپت پره خانم .... مادر گفت: توپم پر نیست آقا .... از کاری که در حق بچه ام کردین دلخورم. حق بچه ام این نبود جلوی چشممون پر پر بزنه و شما ازش کتمان کنید آقاجان گفت: احمد رو وقتی بردن خونه محمد امین که رقیه حالش خوب شده بود. تو همون روزایی که تازه سر پا شده بود و همراه شما با هزار ذوق و شوق می رفت خونه اش رو مرتب می کرد قبل از اون من از جا و مکان احمد و وضعیتش خبر نداشتم. احمد رو که آوردن خونه محمد امین صلاح ندونستم احمد رو ببینه چون احمد وضع خوبی نداشت. آقا جان به سمتم چرخید و گفت: باباجان تو تازه خوب شده بودی، تازه رنگ و روت باز شده بود دلم نمی خواست باز حالت بد بشه اگه میگیم صلاح نبود خبر دار بشی هم به خاطر شرایط احمد میگیم هم حال خودت و سلامتی بچه ات. مادر با بغض گفت: زبونم لال آقا اگه احمد آقا جنازه هم می بود باز هم حق بچه ام بود بیاد بالاسرش ببیندش. آقاجان بدون این که حرفی بزند به اتاق رفت. مادر لب ایوان نشست و زیر لب غرولند می کرد راضیه دستش را به دورم حلقه کرد و آهسته در گوشم گفت: حق داری دلگیر باشی ولی آقاجان و داداش مراعات حال خودت رو کردن به روی راضیه لبخند تلخی زدم و چشم های خیس اشکم را به هم فشردم و گفتم: می دونم شاید اگر این قدر این مدت بی تابی نمی کردم و حالم بد نمی شد زودتر بهم می گفتن خانباجی کنار مادر نشست و رو به من گفت: برو مادر لباسات رو عوض کن یه آبی به دست و روت بزن از این حال در بیای. هر چی که شد بازم شکر خدا امروز تونستی شوهرت رو ببینی. همینش هم جای شکر داره که حداقل دیدیش و دستگیر نشده. ان شاء الله زود حالش خوب میشه بر می گرده سایه سرت میشه. در تایید حرف خانباجی سر تکان دادم و چادر مشکی ام را از دورم باز کردم و روی دستم انداختم و به سمت اتاق رفتم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• گوشه ای از اتاق نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم. تمام آن چه امروز پیش احمد گذشت را مرور کردم و اشک ریختم. دلتنگش بودم و این دیدار کوتاه مرا آرام نکرده بود. یادم از وصیت نامه ای که به دستم داد آمد. دست در لباسم کردم و وصیت نامه و نامه مادرش را بیرون کشیدم. وصیتنامه اش را در مشتم فشار دادم و از ته دل به خدا التماس کردم روزی نیاید که لازم باشد این وصیت نامه را باز و بخواهم به آن عمل کنم. دو تای وصیت نامه احمد را باز کردم و آن را لای قرآن گذاشتم. نامه مادرش را هم در کیفم گذاشتم و لباس هایم را عوض کردم. چادرم را با وسواس خاصی تازدم و با احترام روی صندوق گذاشتم. کنار صندوق روی زمین نشستم و روی چادرم دست کشیدم. از وقتی احمد آن حرف ها را زده بود حس می کردم چادرم ارزشمند ترین و قیمتی ترین چیزی است که دارم. احمد به چادرم گفت یادگاری حضرت زهرا. خدا را به حق صاحب چادرم قسم دادم تا خودش مراقب احمد و سلامتی اش باشد دم غروب همراه آقاجان و مادر به خانه حاج علی رفتیم. هم چنان حال مادر احمد همان بود. صورتش کج شده بود و یک سمت بدنش بی حس بود. زینب بیچاره در تمام این روزها گوشه اتاق می نشست و با اشک و آه به مادرش خیره می شد. حاج علی می گفت از آن روزی که ساواک به خانه شان آمده و این بلا بر سر مادر احمد آمده زینب هم دچار لکنت زبان شده و برای همین بیشتر روز ساکت است و صحبت نمی کند. تمام خانه خاج علی رنگ و بوی غم می داد. وقتی به آن جا می رفتم دلم می گرفت و نفسم انگار تنگ می شد اما برای خوشحالی دل مادر و پدر احمد می رفتم و با آن ها صحبت می کردم. صورت مادر احمد را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم. به رویش لبخند زدم و پرسیدم: خوبی مادر؟ با همان صدایی که تقریبا نامفهوم بود الحمد لله گفت. دستش را که حس داشت در دست گرفتم، کمی فشردم و گفتم: مادر برات خوش خبری دارم .... نگاهش برق امید گرفت. نباید از حال بد احمد چیزی می گفتم. با ذوق گفتم: من امروز احمد رو دیدم. لبش به لبخند کش آمد اما از آن لبخند زیبایش اثری باقی نمانده بود. با ذوق گفتم: حالش خوب بود ولی خیلی دلتنگ و بی قرار دیدن شما بود. گفت شرمنده تونه که شما بیمارید و اون نمی تونه بیاد دست بوسی تون. نامه را از جیب پیراهنم بیرون آوردم و گفتم: این نامه رو داد برای شما. نامه را باز کردم و پرسیدم: می تونید بخونید؟ با همان دستش که حس داشت نامه را از دستم گرفت. چند بار آن را به لب هایش نزدیک کرد و بوسید اشک قطره قطره از چشمش سرازیر می شد و بالشت زیر سرش را خیس می کرد. زینب با دیدن نامه کنار مادرش آمد و به سختی لب زد: مممممممماممممممممان بخخخخخخخخخخخخخخخخونننننش. دلم برای اوی شیرین زبانی که حالا به این روز افتاده بود سوخت. برایش هفت حمد شفا زیر لب خواندم و از خدا خواستم دوباره خوب شود و راحت بتواند صحبت کند. اشک چشمم را پاک کردم و از کنار مادر احمد برخاستم. آن دو با گریه نامه را می خواندند. بعد از این که نامه را خواند و چندین بار بوسید به سختی مرا صدا زد. کنارش رفتم و پرسیدم: جانم مادر جان چی شده؟ نامه را به دستم داد و با همان صدای نامفهوم گفت: بنویس به او چشم دوختم و گفتم: قلم ندارم بنویسم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
‌‌‌ آشیونه‌ي خانوم طلبه و جنابِ محبوب :) 🤍 ➺ https://eitaa.com/joinchat/3689349143Cd81c51ea9d دلبري های این خانم و آقا خوندنیه خصوصاً عربیاتش https://eitaa.com/joinchat/3689349143Cd81c51ea9d
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
این آقا، راه‌بلدِ 👌🏻 اگه شماهَم مثه من، طالبِ ترفندای دلبری هستید . اینجا رو از دست ندید❗️♥️ ➺ https://eitaa.com/joinchat/3689349143Cd81c51ea9d
*🔴 بهترین کانال تخصصی فرش و صنایع چوبی 😳 ❌ می‌دونستی فرش های ماشینی بخاطر الیاف مصنوعی و پلی استر و رنگ های شیمیایی برای پوست کودکان و حتی بزرگسالان ایجاد حساسیت می‌کنه؟ 🥲 https://eitaa.com/Amatadecor ✅ اینجا فرش های دستبافت با نخ و پشم و الیاف طبیعی و رنگ های گیاهی داریم که هیچ صدمه ای به سلامتی شما وارد نمی کنه 😍 طرح ها هم متنوع و خاص و شیکه😎🌱همراه با اکسسوری های چوبی🌱 🌟 *تازه اگه همین الان عضو بشی و خرید کنی ، هم هدیه 🎁 داری هم تخفیف 🤩🥳* 👇👇 https://eitaa.com/Amatadecor https://eitaa.com/Amatadecor
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• |🦋°شادمانترینـ مردمـ♥️ |🌨•بهترین چیزهارا |💧° درزندگےندارند😍) |🦋•بلکه بهترین💚 |🌧°برداشت را |💧•اززندگےدارند😄) ‌|🦋•به امید💙 |🌧°برداشتهاے |💧•خوبِ اززندگے😍) . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• نفهمیدم چـ🤔ـگونہ ڪِی🗓 ڪجا دل بُـ💞ـرده‌اۍ از من بنـازم نـازِ شصت‌اٺ را😎 کہ الحق مرحـ👏ـبا دارۍ 😁♡ . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ✨⃟💖 پرچـ🇮🇷ـمـ [ ؏ـشقـ 😍 ] همینـ 👌🏻ـ گوشه‌ے🍃 پیراهنـ❣ـ تـ♡ــوستـ😍ـ 💖⃟✨ ⛓👇🏻 👈🏻🫀 👮‍♂ 🥰💝 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• | •• خانه‌اي بت‌خانہ بود و چون تو را شد زادگاه مرڪز توحید شد، در رتبہ‌ي ممتاز ماند.. * نازم به خدايي، که علي خلق نمود💚 پ‌ن: ولادت حضرت علي -علیه‌السلام- بر شما شیعیان مبارڪ باد🌷. . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🌸𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• دسـ🍮ـر دبـل شکلاتـ🍫ـی مواد لازمـ👩🏻‍🍳ــ : شــڪـر ۳ ق ژلاتیــن ۲ ق غ شیر ڪاڪائو ۳ لیوان پودر ڪاڪائو ۳ ق غ خامھ یڪ عدد ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌ 😋 😍 😉🍰 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خشمتان را کنترل کنید😡 اگرهمسرتان قبلاً این ویژگیها رامیدید هرگز باشما ازدواج نمیکرد!😏 در آینه حالتهای خشم خود را ببینید این حالت حتی برای خودتان هم خوشایند نیست😬 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏شش سالم بود روز پدر تصمیم گرفتیم واسه بابامون هدیه بخریم نمیدونستیم چی بخریم😔 دقیق یادمه شب بود ساعت هفت پايیز بود؛ بابام جلوی در همسایه مون داشت با دوستش حرف می زد. پولو گرفتم رفتم سرکوچه یه نوشابه با کیک خریدم🍩 با خوشحالی اومدم جلو خونه همسایه گفتم بابا بیا! روزت مبارک😁 بابام صورتمو بوسید گفت خب حالا همین جا بخورش ببینم😉 منم همونجا همشو خوردم؛ به آبجیامم ندادم اونا جلو در خونه داشتن نگام می کردن🙁 بعد بردم شیشه رو پس دادم؛ آبجیام دو روز باهام قهر بودن😂😂 . . •📨• • 813 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• چنان دوست دارمت...📻🫀 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• کاش می‌شد که هوای حَرمت را برداشت🌿 بُرد هرجا، که نفس تازه کنم با یادت💚 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدونودوششم گوشه ای از اتاق نشستم و زانوهایم
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• زینب سریع از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. کمی بعد با یک برگه و قلم برگشت. به دستم داد و به سختی بفرمایید گفت. رو به مادر احمد پرسیدم: چی بنویسم مادر جان؟ به سختی گفت: بنویس .... شیرم ... حلالت ... مادر نگران ....من .... نباش .... اتفاقی که ... برای ... من .... افتاد .... اشک از گوشه هر دو چشمش جاری شد و گفت: ربطی ... به ... تو و .... کارهات.... نداره روزی ... هزار بار ... خدا رو .... شکر ... می کنم .... شیر پسری ... مثل ... تو ... دارم مواظب .... خودت ... باش .... به خدا .... می سپارمت .... رو به من کرد و پرسید: نوشتی؟ سر تایید تکان دادم و نوشتم: آره نوشتم مادر جان رو به زینب کردم و از او پرسیدم: تو نمیخوای برای داداشت چیزی بنویسی؟ می دانستم چقدر حرف زدن برایش سخت است و چه قدر خجالت می کشد. کاغذ را به دستش دادم. قلم را روی کاغذ حرکت داد و نوشت: سلام داداش دلم برایت خیلی تنگ شده همه مان دلتنگ و نگرانت هستیم هر وقت توانستی بیا به ما سر بزن هر شب برایت گریه و دعا می کنم. زینب را بغل گرفتم و بوسیدم و گفتم: الهی من قربونت برم براش دعا کن ولی گریه نکن چشمای نازت گناه دارن. در جوابم فقط به من چشم دوخت و آه کشید. چه قدر در نگاه این دختر ده یازده ساله غم بود. کاش می دانستم در این اتاق چه اتفاقی افتاده که حال این مادر و دختر این شده بود. نامه را تا زدم و گفتم: اینو اگه شد میدم داداشم اون برسونه به احمد. فکر کنم محمد آقا هم از جا و مکان احمد خبر داشته باشن. از طریق ایشونم میشه از احمد خبر بگیرید و یا بهش نامه بدین. مادر احمد دستم را گرفت و به سختی لب زد: هر وقت ... خودت ... دیدیش .... بهش .... بده دست مادر احمد را فشردم و گفتم: چشم مادر جان ... احمد قول داده هر وقت حالش خوب شد بیاد دنبالم ... مطمئنم قولش قوله و زود میاد. حتما به محض دیدنش اینو بهش میدم. می دونم اگه بتونه یه لحظه هم برای دیدن شما و دستبوسی تون تعلل نمی کنه حتما خودش میاد پیش تون مادر احمد پرسید: تو ... که ... دیدیش .... واقعا .... حالش ... خوب ... بود؟ لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: خدا رو شکر داداشم می گفت خیلی خوب شده ... مطمئنم به زودی خوب میشه و میاد دیدن تون زینب گفت: خخخخخخخخخخدددا کنه به روی سر زینب دست کشیدم و گفتم: حتما میاد. احمد تو رو خیلی دوست داشت و مطمئنم تاب تحمل دوری خواهرکش رو نداره زینب لبخند شیرینی زد و سرش را پایین انداخت. رو به مادر کردم که تمام این مدت ساکت گوشه اتاق نشسته بود و اشک می ریخت. به او اشاره کردم که برویم. مادر از جا برخاست و بعد از خداحافظی از خانه شان بیرون زدیم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روزها از پی هم می گذشت و من با انجام کارهای روزمره در خانه آقاجان سرم را بند می کردم. هر روز صبح طبق معمول به حرم می رفتم و بعد از ظهر ها به خانه حاج علی. از وقتی نامه احمد را به دست مادرش رساندم حال روحی اش بهتر شده بود. زینب هم، هم چنان سکوت را ترجیح می داد. دو سه باری محمد امین برایم از احمد نامه هایی چند خطی آورده بود که شب ها پیش از خواب این نامه ها همدمم می شدند. چندین بار آن ها را می خواندم و می بوسیدم. محمد امین می گفت اوضاع زخم احمد خیلی خوب شده و در یکی از روستاهای اطراف مشهد مخفی شده است. با هر بار که در خانه آقاجان کوبیده می شد همه وجودم پر از شوق و امید می شد که شاید احمد باشد که به دنبالم آمده است. این بار هم مشغول پاک کردن باقالی سبز بودم که با صدای در از جا پریدم. چادرم را دور کمرم پیچیدم و پشت در رفتم و پرسیدم: کیه. _باز کن آبجی. محمد امین بود. در را باز کردم و سلام کردم. جواب سلامم را داد و در حالی که در را می بست گفت: هیچ معلوم هست محمد حسن و محمد حسین کجان که همه اش تو باید بیای در رو باز کنی. به بیرون اشاره کردم و گفتم: از دیشب با خانباجی رفتن خونه ریحانه. محمد امین به سمت حوض رفت و پرسید: جز تو کسی خونه هست؟ لب ایوان ایستادم و گفتم: مادر یه سر رفته خونه همسایه. دیگه الاناست برگرده. محمد امین مشتی آب به سر و صورتش زد که پرسیدم: خیره داداش این وقت روز اومدی این جا محمد امین با آستین لباسش صورتش را خشک کرد لب ایوان نشست و گفت: بشین کارت دارم. قلبم به شدت به تپش افتاد. لب ایوان نشستم و با نگرانی پرسیدم: چیزی شده؟ محمد امین گفت: نگران نباش. یه صحبتیه باید با هم بکنیم. در حالی که از نگرانی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ولی از جا برخاستم و گفتم: وایستا برم برات شربت بیارم. محمد امین دستم را گرفت و گفت: هیچی نمیخوام آبجی بشین باید زود برم. سر جایم نشستم و منتظر به او چشم دوختم. محمد امین به گل حصیر چشم دوخت و نفسش را کلافه بیرون داد. _ببین آبجی... نه من نه آقاجان نه محمد علی دلمون نمیخواد آب تو دلت تکون بخوره از این شرایطی هم که الان داری اصلا راضی نیستیم فکر نکن نمی فهمیم چه قدر اذیت و ناراحتی. نه ... ما هم آدمیم حالی مون میشه آقاجان و محمد علی هم این چند وقته همه کار کردن تو حالت خوب باشه سر به زیر نداختم و گفتم: دست تون درد نکنه من همیشه قدردان زحمتاتون هستم _آبجی ما هر کار برات کردیم وظیفه مونه آبجی مونی، ناموس مونی، تاج سرمونی هزار سالم بگذره تا هستیم دربست نوکرتیم و در خدمتتیم ولی می دونیم دلت با احمده و اگه با اون باشی راحت تری از حرف محمد امین خجالت کشیدم و سر به زیر تر شدم. محمد امین گفت: احمد پیغام داده تو رو ببریم پیشش. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌حق پدری❤️ به گردنم داری ...😌 روزت مبارک آقا جان...🌹᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1256» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• •🌱•خوشحالـ(😍)ـی ‌•💚•چیزےازقبل ساخته نیست •🌱•خوشحالـ(😍)ـی •💚•ازانعکاس ورفتارهاےدرونےتو •🌱‌•بوجودمیـ(😍)ـاد‌ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•