عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدونودوچهارم مادر با تعجب گفت: وا! این محمد
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودوپنجم
آقا جان روبرویم ایستاد.
نگاه به کفش هایش دوختم و سر بالا نیاوردم.
مادر گفت:
آقا دیدی محمد امین چه کرده؟
پسره بی فکر حال و روز خواهرش رو پر پر زدنش رو می دید یک کلمه نگفت احمد آقا اونجاست.
یک ذره دلش به حال خواهرش نسوخت.
فقط بیاد این جا من می دونم و اون.
راستی آقا محمد امین کی به شما گفت احمد آقا رو برده خونه شون؟
نگاه آقاجان را در تمام مدتی که مادر صحبت می کرد به روی خودم حس می کردم ولی سر بالا نیاوردم.
آقاجان آه مانند نفسش را بالا داد و گفت:
من از همون روز اولش می دونستم.
مادر، خانباجی و راضیه هینی کشیدند و مادر با بهت گفت:
آقا چی میگی؟
می دونستی و نگفتی؟
در حالی که صدایش از عصبانیت می لرزید ادامه داد:
حال رقیه رو دیدی و بهش نگفتی احمد آقا کجاست؟
آقا جان گفت:
حال رقیه رو دیدم، جیگرم برای دل دخترم می سوخت ولی صلاح نبود بدونه.
مادر این بار با بغض گفت:
صلاح نبود دل این بچه آروم بگیره؟
کی گفته صلاح نبود؟
اگه خدایی نکرده از دلتنگی و دلنگرانی بلایی سر خودش و بچه اش میومد چی می خواستی جواب بدی حاجی؟
خیلی مردی حاجی.
دل دخترت از غصه داشت می ترکید و شما یک کلمه بهش نگفتی تا آروم بگیره
آقا جان به سمت مادر چرخید و گفت:
شمام که مثل محمد علی توپت پره خانم ....
مادر گفت:
توپم پر نیست آقا ....
از کاری که در حق بچه ام کردین دلخورم.
حق بچه ام این نبود جلوی چشممون پر پر بزنه و شما ازش کتمان کنید
آقاجان گفت:
احمد رو وقتی بردن خونه محمد امین که رقیه حالش خوب شده بود.
تو همون روزایی که تازه سر پا شده بود و همراه شما با هزار ذوق و شوق می رفت خونه اش رو مرتب می کرد
قبل از اون من از جا و مکان احمد و وضعیتش خبر نداشتم.
احمد رو که آوردن خونه محمد امین صلاح ندونستم احمد رو ببینه
چون احمد وضع خوبی نداشت.
آقا جان به سمتم چرخید و گفت:
باباجان تو تازه خوب شده بودی، تازه رنگ و روت باز شده بود
دلم نمی خواست باز حالت بد بشه
اگه میگیم صلاح نبود خبر دار بشی هم به خاطر شرایط احمد میگیم هم حال خودت و سلامتی بچه ات.
مادر با بغض گفت:
زبونم لال آقا اگه احمد آقا جنازه هم می بود باز هم حق بچه ام بود بیاد بالاسرش ببیندش.
آقاجان بدون این که حرفی بزند به اتاق رفت.
مادر لب ایوان نشست و زیر لب غرولند می کرد
راضیه دستش را به دورم حلقه کرد و آهسته در گوشم گفت:
حق داری دلگیر باشی ولی آقاجان و داداش مراعات حال خودت رو کردن
به روی راضیه لبخند تلخی زدم و چشم های خیس اشکم را به هم فشردم و گفتم:
می دونم
شاید اگر این قدر این مدت بی تابی نمی کردم و حالم بد نمی شد زودتر بهم می گفتن
خانباجی کنار مادر نشست و رو به من گفت:
برو مادر لباسات رو عوض کن یه آبی به دست و روت بزن از این حال در بیای.
هر چی که شد بازم شکر خدا امروز تونستی شوهرت رو ببینی.
همینش هم جای شکر داره که حداقل دیدیش و دستگیر نشده.
ان شاء الله زود حالش خوب میشه بر می گرده سایه سرت میشه.
در تایید حرف خانباجی سر تکان دادم و چادر مشکی ام را از دورم باز کردم و روی دستم انداختم و به سمت اتاق رفتم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•