•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #عیدانه ••
خانهاي بتخانہ بود و چون تو را شد زادگاه
مرڪز توحید شد، در رتبہي ممتاز ماند..
* نازم به خدايي، که علي خلق نمود💚
پن: ولادت حضرت علي -علیهالسلام- بر شما شیعیان مبارڪ باد🌷.
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🌸𓆪•
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
دسـ🍮ـر دبـل شکلاتـ🍫ـی
مواد لازمـ👩🏻🍳ــ :
شــڪـر ۳ ق
ژلاتیــن ۲ ق غ
شیر ڪاڪائو ۳ لیوان
پودر ڪاڪائو ۳ ق غ
خامھ یڪ عدد
#نوش_جان😋
#به_همین_سادگی😍
#روزِ_عیدی_درستشکن😉🍰
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
خشمتان را کنترل کنید😡
اگرهمسرتان قبلاً این ویژگیها رامیدید هرگز باشما ازدواج نمیکرد!😏
در آینه حالتهای خشم خود را ببینید این حالت حتی برای خودتان هم خوشایند نیست😬
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 شش سالم بود روز پدر تصمیم گرفتیم واسه بابامون هدیه بخریم نمیدونستیم چی بخریم😔
دقیق یادمه شب بود ساعت هفت پايیز بود؛ بابام جلوی در همسایه مون داشت با دوستش حرف می زد. پولو گرفتم رفتم سرکوچه یه نوشابه با کیک خریدم🍩
با خوشحالی اومدم جلو خونه همسایه گفتم
بابا بیا! روزت مبارک😁 بابام صورتمو بوسید
گفت خب حالا همین جا بخورش ببینم😉
منم همونجا همشو خوردم؛ به آبجیامم ندادم
اونا جلو در خونه داشتن نگام می کردن🙁
بعد بردم شیشه رو پس دادم؛
آبجیام دو روز باهام قهر بودن😂😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 813 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
چنان دوست دارمت...📻🫀
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
کاش میشد که هوای حَرمت را برداشت🌿
بُرد هرجا، که نفس تازه کنم با یادت💚
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدونودوششم گوشه ای از اتاق نشستم و زانوهایم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودوهفتم
زینب سریع از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. کمی بعد با یک برگه و قلم برگشت. به دستم داد و به سختی بفرمایید گفت.
رو به مادر احمد پرسیدم:
چی بنویسم مادر جان؟
به سختی گفت:
بنویس .... شیرم ... حلالت ... مادر
نگران ....من .... نباش .... اتفاقی که ... برای ... من .... افتاد ....
اشک از گوشه هر دو چشمش جاری شد و گفت:
ربطی ... به ... تو و .... کارهات.... نداره
روزی ... هزار بار ... خدا رو .... شکر ... می کنم .... شیر پسری ... مثل ... تو ... دارم
مواظب .... خودت ... باش .... به خدا .... می سپارمت ....
رو به من کرد و پرسید:
نوشتی؟
سر تایید تکان دادم و نوشتم:
آره نوشتم مادر جان
رو به زینب کردم و از او پرسیدم:
تو نمیخوای برای داداشت چیزی بنویسی؟
می دانستم چقدر حرف زدن برایش سخت است و چه قدر خجالت می کشد.
کاغذ را به دستش دادم.
قلم را روی کاغذ حرکت داد و نوشت:
سلام داداش
دلم برایت خیلی تنگ شده
همه مان دلتنگ و نگرانت هستیم هر وقت توانستی بیا به ما سر بزن
هر شب برایت گریه و دعا می کنم.
زینب را بغل گرفتم و بوسیدم و گفتم:
الهی من قربونت برم براش دعا کن ولی گریه نکن چشمای نازت گناه دارن.
در جوابم فقط به من چشم دوخت و آه کشید.
چه قدر در نگاه این دختر ده یازده ساله غم بود.
کاش می دانستم در این اتاق چه اتفاقی افتاده که حال این مادر و دختر این شده بود.
نامه را تا زدم و گفتم:
اینو اگه شد میدم داداشم اون برسونه به احمد.
فکر کنم محمد آقا هم از جا و مکان احمد خبر داشته باشن.
از طریق ایشونم میشه از احمد خبر بگیرید و یا بهش نامه بدین.
مادر احمد دستم را گرفت و به سختی لب زد:
هر وقت ... خودت ... دیدیش .... بهش .... بده
دست مادر احمد را فشردم و گفتم:
چشم مادر جان ...
احمد قول داده هر وقت حالش خوب شد بیاد دنبالم ...
مطمئنم قولش قوله و زود میاد.
حتما به محض دیدنش اینو بهش میدم.
می دونم اگه بتونه یه لحظه هم برای دیدن شما و دستبوسی تون تعلل نمی کنه حتما خودش میاد پیش تون
مادر احمد پرسید:
تو ... که ... دیدیش .... واقعا .... حالش ... خوب ... بود؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
خدا رو شکر
داداشم می گفت خیلی خوب شده ...
مطمئنم به زودی خوب میشه و میاد دیدن تون
زینب گفت:
خخخخخخخخخخدددا کنه
به روی سر زینب دست کشیدم و گفتم:
حتما میاد.
احمد تو رو خیلی دوست داشت و مطمئنم تاب تحمل دوری خواهرکش رو نداره
زینب لبخند شیرینی زد و سرش را پایین انداخت.
رو به مادر کردم که تمام این مدت ساکت گوشه اتاق نشسته بود و اشک می ریخت.
به او اشاره کردم که برویم.
مادر از جا برخاست و بعد از خداحافظی از خانه شان بیرون زدیم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودوهشتم
روزها از پی هم می گذشت و من با انجام کارهای روزمره در خانه آقاجان سرم را بند می کردم. هر روز صبح طبق معمول به حرم می رفتم و بعد از ظهر ها به خانه حاج علی.
از وقتی نامه احمد را به دست مادرش رساندم حال روحی اش بهتر شده بود.
زینب هم، هم چنان سکوت را ترجیح می داد.
دو سه باری محمد امین برایم از احمد نامه هایی چند خطی آورده بود که شب ها پیش از خواب این نامه ها همدمم می شدند. چندین بار آن ها را می خواندم و می بوسیدم.
محمد امین می گفت اوضاع زخم احمد خیلی خوب شده و در یکی از روستاهای اطراف مشهد مخفی شده است.
با هر بار که در خانه آقاجان کوبیده می شد همه وجودم پر از شوق و امید می شد که شاید احمد باشد که به دنبالم آمده است.
این بار هم مشغول پاک کردن باقالی سبز بودم که با صدای در از جا پریدم.
چادرم را دور کمرم پیچیدم و پشت در رفتم و پرسیدم:
کیه.
_باز کن آبجی.
محمد امین بود.
در را باز کردم و سلام کردم.
جواب سلامم را داد و در حالی که در را می بست گفت:
هیچ معلوم هست محمد حسن و محمد حسین کجان که همه اش تو باید بیای در رو باز کنی.
به بیرون اشاره کردم و گفتم:
از دیشب با خانباجی رفتن خونه ریحانه.
محمد امین به سمت حوض رفت و پرسید:
جز تو کسی خونه هست؟
لب ایوان ایستادم و گفتم:
مادر یه سر رفته خونه همسایه. دیگه الاناست برگرده.
محمد امین
مشتی آب به سر و صورتش زد که پرسیدم:
خیره داداش این وقت روز اومدی این جا
محمد امین با آستین لباسش صورتش را خشک کرد لب ایوان نشست و گفت:
بشین کارت دارم.
قلبم به شدت به تپش افتاد.
لب ایوان نشستم و با نگرانی پرسیدم:
چیزی شده؟
محمد امین گفت:
نگران نباش. یه صحبتیه باید با هم بکنیم.
در حالی که از نگرانی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ولی از جا برخاستم و گفتم:
وایستا برم برات شربت بیارم.
محمد امین دستم را گرفت و گفت:
هیچی نمیخوام آبجی بشین باید زود برم.
سر جایم نشستم و منتظر به او چشم دوختم.
محمد امین به گل حصیر چشم دوخت و نفسش را کلافه بیرون داد.
_ببین آبجی...
نه من نه آقاجان نه محمد علی دلمون نمیخواد آب تو دلت تکون بخوره
از این شرایطی هم که الان داری اصلا راضی نیستیم
فکر نکن نمی فهمیم چه قدر اذیت و ناراحتی.
نه ... ما هم آدمیم حالی مون میشه
آقاجان و محمد علی هم این چند وقته همه کار کردن تو حالت خوب باشه
سر به زیر نداختم و گفتم:
دست تون درد نکنه من همیشه قدردان زحمتاتون هستم
_آبجی ما هر کار برات کردیم وظیفه مونه
آبجی مونی، ناموس مونی، تاج سرمونی هزار سالم بگذره تا هستیم دربست نوکرتیم و در خدمتتیم
ولی می دونیم دلت با احمده و اگه با اون باشی راحت تری
از حرف محمد امین خجالت کشیدم و سر به زیر تر شدم.
محمد امین گفت:
احمد پیغام داده تو رو ببریم پیشش.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜حق پدری❤️
به گردنم داری ...😌
روزت مبارک آقا جان...🌹᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1256»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•