eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• •🌱•خوشحالـ(😍)ـی ‌•💚•چیزےازقبل ساخته نیست •🌱•خوشحالـ(😍)ـی •💚•ازانعکاس ورفتارهاےدرونےتو •🌱‌•بوجودمیـ(😍)ـاد‌ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• خیــ😌ــال🎈 در هَمه عالـ🌏ـم برفت و باز آمد که از حضـور خوش تَر ندید جایے را💐🍃 💚 🤲🏻 ❄️ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
46.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• یھ میان وعده‌ۍ خوشمزھ😋 جایگزیـن چیپس و پفڪ🍟 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خانوم گل🌸 قانون "دددد "رو فراموش نکن❌🙃💕 یعنی👇 "داغ دعواتونو به دل دیگران بزارین" تو خونه هر بحث و دعوایی با شوهرتون داشتین تو جمع بروز ندین❌ و دشمن هاتون دلشاد نکنید❌ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏صبح كه بيدار شديم ديديم بابا نيست! گفتيم حتما رفته براى صبحونه نون بخره؛ دو ساعت ازش خبرى نبود و ما هم نگران بهش زنگ زديم؛ بعد از چندتا بوق آقا جواب دادن و فرمودن: بچه ها گفتن ميخوايم مجردى بريم شمال، منم باهاشون رفتم! ساعت چهار صبح بود دلم نيومد بيدارتون كنم، الانم خدافظ!🥸 . . •📨• • 814 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• سلام بر کسانی که...☁️🤍 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• آیت‌الله کوهستانی مشهد که می‌آمدند روزی سه بار زیارت می‌رفتند. زیارت سحرشان تا سه ساعت طول می‌کشید و اعمالی که در حرم انجام می‌دادند، سه چیز بود: 💚 مناجات با خدا یعنی دعا 💚 نجوا با ولی خدا یعنی زیارت امام رضا(ع) 💚 قرائت کلام خدا یعنی خواندن قرآن . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدونودوهشتم روزها از پی هم می گذشت و من با
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• صورتم از شنیدن این جمله که روزها منتظرش بودم با خنده شکفت. نگاه به محمد امین دوختم که چشم در چشمم گفت: احمد پیغام داده ولی من برادرانه بهت بگم هیچ دلم نمیخواد بری لب هایم آویزان شده و بهت زده به او خیره ماندم. محمد امین گفت: می دونم زن و شوهرین مثل همه دل تون میخواد با هم باشین احمد پیغام داد ولی گفت همه شرایط رو بهت بگم اگه آقاجان صلاح دونست و خودت خواستی می بریمت پیشش ... قبل از این که من حرفی بزنم ادامه داد: ببین آبجی ... احمد الان توی یک روستاس که هیچ امکاناتی نداره توی یک اتاق اجاره ای تقریبا مخروبه است که جز یک زیلو هیچ وسیله ای نداره تو بخوای بری پیشش هیچ کدوم از وسیله های خونه ات رو نمی تونی ببری. برق نداره آب لوله کشی نداره باید از آب جوی استفاده کنی حمام و امکانات دیگه هم نداره احمد هم فعلا به خاطر شرایطش تا کامل خوب نشه نمی تونه بره سر کار درآمدی نداره حالا از لحاظ مالی اگه قبول کنه ما خودمون نوکرتونیم کمک تون می کنیم که سختی زیاد نکشید ولی اون روستا نه مغازه داره نه هیچ چی درسته دور از احمد سختته، دلتنگی ... ولی این جا حداقل نزدیک شهری امکانات زندگیت درسته یه چیزی بخوای مغازه هست، یک کاریت بشه خدایی نکرده میشه زود بری دکتری درمانگاهی انتخاب با خودته بری یا بمونی ولی رفتی دیگه تا مدت ها امکان رفت و آمد و دیدن آقاجان و مادرجان و بقیه خانواده نیست... حتی حرم هم نمیشه چند وقت بیای.... دلم برای زیارت حرم گرفت. پرسیدم: چرا نمیشه بیام؟ _قبلا بهت گفتم همه ما خصوصا تو تحت نظری الان اگه بخوای بری همین که چه جوری بفرستیمت بری هم خودش یه مساله بزرگه ما ها اگه بیاییم روستا راحت لو میره احمد کجاست اگر تو بیای دیدن ما پی تو رو می گیرن و به احمد می رسن واسه همین امکان رفت و آمدت نیست. بر فرضم بود اون روستا نه راه درستی داره نه وسیله ای که بشه باهاش راحت بیای و بری برای همین من میگم نرو. اینا رو گفتم تا قشنگ بسنجی ببینی بدون وسیله بدون امکانات بدون خانوادت بدون رفت و آمد می تونی بری چند وقت پیش احمد زندگی کنی یا ترجیح میدی بمونی انتخاب با خودته و این که آقا جان چی صلاح بدونه ولی حواست باشه اگه رفتی پیه همه چیزو به تنت بمالی و بری بعدش پشیمون نشی محمد امین از جا برخاست و گفت: تا فردا صبح فکرات رو بکن که اگه خواستی بری ما با بچه ها یه فکری برای بردنت بکنیم. به احترام محمد امین از جا برخاستم. محمد امین به سمت در رفت و گفت: به مادر سلام برسون جای من دستش رو ببوس چند قدمی برای بدرقه اش رفتم و گفتم: چشم داداش. شمام به حمیده سلام برسون محمد امین خداحافظی کرد و رفت. از خبری که آورد به شدت خوشحال شدم. سرم را به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا شکرت ... ممنونم من در این که باید می رفتم شک نداشتم. هر چند با حرف های محمد امین از وضعیت زندگی در آن جا ته دلم خالی شده بود اما به نظرم بودن در کنار احمد به همه سختی هایش می ارزید. می دانستم احمد آدمی نیست که بگذارد من اذیت شوم. از طرفی با خود می گفتم بقیه مردم روستا چه طور بدون امکانات زندگی می کنند؟ من هم مثل آن ها. من کنار احمد باشم با تمام سختی ها و مشکلات کنار می آیم. اصلا بزرگترین سختی برای من دوری احمد بود. غیر از این هیچ چیزی به نظرم سخت نمی آمد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چند دقیقه ای از رفتن محمد امین می گذشت که مادر به خانه برگشت. با شوق و ذوق به استقبالش رفتم. مادر از دیدن من که بعد از مدت ها خوشحال بودم تعجب کرد و پرسید: خبری شده ان شاء الله؟ مادر را بغل گرفتم و محکم خودم را به او فشردم. آن قدر خوشحال بودم که برایم مهم نبود شاید در قاموس مادر این در آغوش گرفتن ها کاری زشت به حساب بیاید. با ذوق گفتم: محمد امین اومد این جا گفت احمد گفته منو ببرن پیشش. علی رغم انتظارم که مادر مرا از آغوش خود دور کند مادر مرا بغل گرفت و گفت: ای الهی که خوش خبر باشه داداشت. پس بالاخره حال احمد آقا خوب شد. خودم را از آغوش مادر عقب کشیدم و با ذوق گفتم: آره خدا رو شکر انگاری خوب شده مادر با خوشحالی در حالی که اشک در چشمش حلقه زده بود گفت: الهی شکر ... خیلی خوشحالم. این مدت همه اش براش نذر و نیاز می کردم که هم خوب بشه هم چشم تو روشن بشه از این غم و غصه در بیای. خدا رو شکر بالاخره چشمت روشن و دلت شاد شد. الهی همیشه دلت خوش و شاد باشه ، تو زندگیت غم نبینی. خم شدم دست مادر را بوسیدم و گفتم: به دعای شما حتما همین طور میشه مگه میشه دعای مادر پشت آدم باشه و آدم نو زندگیش غم ببینه مادر با اعتراض گفت: صد بار گفتم این کارو نکنین دست منو نبوسین این چه کاریه همه تون می کنین لبخند دندان نمایی زدم و گفتم: کمترین کاریه که می تونیم واسه تعظیم مادر خوب مون انجام بدیم. مادر لبخند رضایتی زد و گفت: الهی همه تون عاقبت به خیر بشید. من که خوب نبودم و نیستم براتون خیلی کم گذاشتم ولی همیشه براتون دعا کردم تنها کاری که از دستم بر میاد و میشه بگم دریغ نکردم همین بوده که همیشه تو قنوت نمازام تو سجده آخر نمازام بعد هر نماز همه تونو دعا کردم. دوباره خم شدم تا دست مادر را ببوسم و گفتم: الهی من قربون تون برم. بزرگ ترین و بهترین کارها رو در حق ما کردین به دعای شما ان شاء الله همه مون هم عاقبت به خیر میشیم هم خوشبخت. مادر در حالی که دستش را عقب می کشید گفت: الهی که بشید. من میگم نبوس تو دو بار دو بار می بوسی؟ خندیدم و گفتم: دومیش از طرف محمد امین بود. بهتون سلام رسوند و گفت دست تونو ببوسم. مادر گفت: الهی سلامت باشه لازم نیست خودش دستم رو ببوسه چه برسه به تو سفارش کنه تو جای اون دستم رو ببوسی. خوب بگو ببینم محمد امین دیگه چیا گفت؟ با یادآوری بقیه حرف های محمد امین لبخند از لبم رفت. _گفت این که برم پیش احمد به رضایت آقاجان و دل خودم بستگی داره _آقاجانت که رضایت میده مطمئن باش _ولی محمد امین بهم گفت نرم مادر با تعجب چشم هایش را گرد کرد و گفت: وا؟! محمد امین چرا باید این حرف رو بزنه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌خوشا به حالِ غزل ها📝 فقط تو را دارند☺️ تــــــ‌ٖو🥰 با تمامی آنها♾ رفیق و همدردی..✋🏼᚛•• ناصر صادقی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1257» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•