عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدونودوهشتم روزها از پی هم می گذشت و من با
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودونهم
صورتم از شنیدن این جمله که روزها منتظرش بودم با خنده شکفت.
نگاه به محمد امین دوختم که چشم در چشمم گفت:
احمد پیغام داده ولی من برادرانه بهت بگم هیچ دلم نمیخواد بری
لب هایم آویزان شده و بهت زده به او خیره ماندم.
محمد امین گفت:
می دونم زن و شوهرین مثل همه دل تون میخواد با هم باشین
احمد پیغام داد ولی گفت همه شرایط رو بهت بگم اگه آقاجان صلاح دونست و خودت خواستی می بریمت پیشش ...
قبل از این که من حرفی بزنم ادامه داد:
ببین آبجی ...
احمد الان توی یک روستاس که هیچ امکاناتی نداره
توی یک اتاق اجاره ای تقریبا مخروبه است که جز یک زیلو هیچ وسیله ای نداره
تو بخوای بری پیشش هیچ کدوم از وسیله های خونه ات رو نمی تونی ببری.
برق نداره آب لوله کشی نداره باید از آب جوی استفاده کنی
حمام و امکانات دیگه هم نداره
احمد هم فعلا به خاطر شرایطش تا کامل خوب نشه نمی تونه بره سر کار درآمدی نداره
حالا از لحاظ مالی اگه قبول کنه ما خودمون نوکرتونیم کمک تون می کنیم که سختی زیاد نکشید ولی اون روستا نه مغازه داره نه هیچ چی
درسته دور از احمد سختته، دلتنگی ... ولی این جا حداقل نزدیک شهری امکانات زندگیت درسته یه چیزی بخوای مغازه هست، یک کاریت بشه خدایی نکرده میشه زود بری دکتری درمانگاهی
انتخاب با خودته بری یا بمونی
ولی رفتی دیگه تا مدت ها امکان رفت و آمد و دیدن آقاجان و مادرجان و بقیه خانواده نیست... حتی حرم هم نمیشه چند وقت بیای....
دلم برای زیارت حرم گرفت.
پرسیدم:
چرا نمیشه بیام؟
_قبلا بهت گفتم همه ما خصوصا تو تحت نظری
الان اگه بخوای بری همین که چه جوری بفرستیمت بری هم خودش یه مساله بزرگه
ما ها اگه بیاییم روستا راحت لو میره احمد کجاست اگر تو بیای دیدن ما پی تو رو می گیرن و به احمد می رسن
واسه همین امکان رفت و آمدت نیست.
بر فرضم بود اون روستا نه راه درستی داره نه وسیله ای که بشه باهاش راحت بیای و بری
برای همین من میگم نرو.
اینا رو گفتم تا قشنگ بسنجی ببینی بدون وسیله بدون امکانات بدون خانوادت بدون رفت و آمد می تونی بری چند وقت پیش احمد زندگی کنی یا ترجیح میدی بمونی
انتخاب با خودته و این که آقا جان چی صلاح بدونه
ولی حواست باشه اگه رفتی پیه همه چیزو به تنت بمالی و بری بعدش پشیمون نشی
محمد امین از جا برخاست و گفت:
تا فردا صبح فکرات رو بکن که اگه خواستی بری ما با بچه ها یه فکری برای بردنت بکنیم.
به احترام محمد امین از جا برخاستم.
محمد امین به سمت در رفت و گفت:
به مادر سلام برسون جای من دستش رو ببوس
چند قدمی برای بدرقه اش رفتم و گفتم:
چشم داداش. شمام به حمیده سلام برسون
محمد امین خداحافظی کرد و رفت.
از خبری که آورد به شدت خوشحال شدم.
سرم را به آسمان گرفتم و گفتم:
خدایا شکرت ... ممنونم
من در این که باید می رفتم شک نداشتم.
هر چند با حرف های محمد امین از وضعیت زندگی در آن جا ته دلم خالی شده بود اما به نظرم بودن در کنار احمد به همه سختی هایش می ارزید.
می دانستم احمد آدمی نیست که بگذارد من اذیت شوم.
از طرفی با خود می گفتم بقیه مردم روستا چه طور بدون امکانات زندگی می کنند؟ من هم مثل آن ها.
من کنار احمد باشم با تمام سختی ها و مشکلات کنار می آیم.
اصلا بزرگترین سختی برای من دوری احمد بود. غیر از این هیچ چیزی به نظرم سخت نمی آمد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•